🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
رفتن به ماموریت جدید با عبدالمحمد و سیدناصر در این موقعیت عملیاتی برای محسن خیلی تازه گی داشت. او این دونفر را خوب میشناخت و میدانست در عملیاتهای شناسایی برون مرزیشان چه کارهای بزرگی کردهاند.
محسن وقتی با هر دونفر کنار اسکله شهید بقایی سلام و احوالپرسی کرد یاد خواب عجیب و غریبی که عبدالمحمد برایش تعریف کرده بود افتاد.
آن روز هر دو در سنگر اطلاعات دور هم نشسته بودند و هر کس از هر جایی که دلش میخواست خاطره میگفت.
عبدالمحمد رو به محسن کرد و گفت: آقا محسن حال داری خوابی را برایت نقل کنم؟
- خواب؟ چه خوابی؟
- خوابی که خودم دیدم.
- کی خواب دیدی؟
- چند شب قبل در یکی از شناساییهای برون مرزی ام.
- خیر باشد سید. بگو.
همه بچهها متوجه حرف زدن سیدعبدالمحمد سالمی شدند که این بار غیر از روزهای دیگر است و حال وهوای او عادی نیست.
او در حالی که بادگیر سبزش را در میآورد گفت: والله چند شب قبل خواب حضرت عُزیر نبی را دیدم.
یکی از بچهها پرسید این حضرت عزیر کی است؟
_ او یکی از پیمبران الهی است و درهمین منطقه معروف که العزیر نام دارد، محل مزار اوست.
- اینجا چه میکرده؟
- حتماً آمده بوده تبلیغ و هدایت کند.
محسن با تعجب گفت: من اولین بار است که نام این پیمبر را میشنوم.
عبدالمحمد ادامه داد و گفت: بله چند شب قبل، قبل از اذان صبح بود که این خواب را دیدم.
محسن باز وسط حرف هایش آمد وگفت: سید تو خود حضرت عزیر را خواب دیدی؟
- بله خود حضرت را.
- تو مطمئن هستی؟
- بله آخر تو حضرت را از کجا میشناسی؟
- من در مورد این پیامبر و برادرش اطلاعی داشتم.
- برادرش؟
- بله حضرت عزیز
- چه جالب!
- بله من روایتی را خواندم که کسی از حضرت امیرالمومنین علی(ع) سوال میکند؛ یا اباالحسن کدام دو برادر بودند که با هم متولد شدن و با هم از دنیا چشم فروبستند؟
حضرت فرمود: آن دو برادر، حضرات عزیر و عزیز هستند.
محسن که بیشتر مشتاق شده بود، از عبدالمحمد پرسید: دیگر چه اطلاعی از این دو بزرگوار داری؟
- در تاریخ خواندم حضرت عزیر بعد از چند سالی که از عمرش میگذرد از دنیا میرود و حدود ۱۵۰ سال بعد باز زنده میشود وبه دنیا بر میگردد و همراه برادرش حضرت عزیز با هم فوت میکنند.
محسن با خودش میگفت: خیلی عجیب است که عبدالمحمد خواب کسی را دیده که کمتر کسی از او اطلاع درست وحسابی دارد و اتفاقاً او را هم بشناسد.
محسن خوب یادش میآمد که تا عملیات خیبر دو ماه باقی مانده بود ولی آرام آرام همه چیز داشت به سمت انجام عملیات در هور پیش میرفت.
هر چه بچهها به عبدالمحمد اصرار کردند که در خواب بین او و حضرت عزیز چه گذشته است گفت: تنها در همین حد بگویم که حضرت را دیدم.
اصرار بچهها بی خود بود و او هیچ حرفی نزد و همه را در خماری شان گذاشت.
عبدالمحمد احساس کرد گویی آخر خط است و دارد از زمین کنده میشود. در حالی که عبدالحسین را بغل میکرد گفت: راستی یک نامهای برای همسرم نوشته ام که زحمت رساندن آن را به شما میدهم. این اولین بار بود که عبدالمحمد این گونه عاشقانه برای همسرش مینوشت. شاید میدانست که این آخرین نامه اوست و باید تمام حرف هایش را به شریک زندگی اش میگفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم
امام را دعا کنید ویاد خدا را فراموش نکنید.
نامهای به همسر عزیزم که او را خیلی دوست داشتم ولی به او کم گفتم که دوستت دارم. اما حالا میگویم نه اینکه چون در جبهه میباشم. خدا میداند که واقعاً دوستت دارم. تو مادر فرزندانم هستی. تو کسی هستی که به من خیلی خدمت و احترام گذاشتی و من و خدای من از شما راضی هستیم. انشاءالله و همچنین از مادرم که امیدوارم مرا ببخشید. اما راجع به فرزندانم. عبدالله را که فرزند بزرگ من است. احترام و تربیت اسلامی کنید زیرا خیلی او را دوست دارم و زینب دختر عزیزم و حسین(نازم) را اذیت نکنید وآنها هم شما را اذیت نکنند. و تربیت فرزندانم را به عهده مادر عبدالله و تمام برادرانم تکلیف میکنم و هیچ کس حق ندارد بگوید به من چه. همه مسئولید در قبال تربیت فرزندانم.
فرزندی که در شکم داری نام او را اگر پسر بود روح الله و اگر دختر بود ـ رقیه ـ و با رفتن من به لقاءالله تعالی انتظار ندارم که از انقلاب اسلامی ما دست بکشید. باید بیشتر پایداری و استقامت کنید و از اینکه به شما نگفتم که من جبهه میروم به این دلیل که هر وقت میخواستم به جبهه بروم برایم همیشه توجیه میشد که نه لازم نیست ولی خود میدانستم که باید در این شرایط که امام فرموده و من تجربه دارم باید بروم و حالا تا عید نوروز بیکار هستم پس چرا نروم و خدمت به اسلام نکنم...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
سرداران شهید باکری
#خداحافظ_فرمانده؛
#یادداشت یک #شهید برای فرمانده شهیدش «مهدی باکری» ...
در یک لحظه قایق در میان چند انفجار بالا و پایین میرود. سر میدزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه میگذراند.
#شهید_محمد_قنبرلو فرمانده گردان بدرلشگر 31 عاشورا در عملیات بدربود که سردار شهید مهدی باکری را در شرق دجله و در عملیات بدر در حالی که مجروح بود، در قایق گذاشت. .
آنچه می خوانید #دلنوشته_ای از این شهید برای #سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری است... .
#خداحافظ_فرمانده
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند😔 .
قایق از میان گلولهها راهی برای خود مییابد و پیش میرود. سکان در دست " #رضا لطفی است. .
پیکر زخمی آقا مهدی را در گوشهای از قایق خواباندهاند. خون از پیشانیش میجوشد و سرازیر میشود😔.
شعاعی از نور کمرنگ غروب آفتاب اسفندماه جلوه دیگری به #چهره_آقامهدی داده است. .
#زخمی هستم ولی همه فکرم پیش #آقامهدی است. .
بعید میدانم مرغ از قفس پریده باکری دوباره به حصار قفس برگردد.😔 .
لبهایش مترنم است. با اینکه در زیر آن آتش شدید فرصتی برای شنیدن نیست ولی به لبهایش چشم میدوزم. .
الله و الله... الحمدلله، الله و الله... الحمدلله
در یک لحظه #قایق در میان چند انفجار بالا و پایین میرود. سر میدزدم و "لطفی"، قایق را سالم از میان معرکه میگذراند.
ناگهان نگاهم روی #سیلبند ثابت میماند. عراقیها به روی سیلبند آمدهاند و بسوی قایق روی آب #شلیک میکنند. هنوز چشم از سیلبند بر نداشتهام که آرپیجی زنها دوباره شلیک میکنند و قایق را هالهای از آتش در میان میگیرد...
روی دجله غوطهورم. موج انفجار آرپیجی بداخل آب پرتابم کرده است. دست و پا میزنم و خود را روی آب نگه میدارم. لاشه قایق در فاصلهای دور در میان شعلههای آتش میسوزد... .
(شهید محمد قنبرلو
#همیشه تکیه کلامش این بودکه بعدازمهدی زنده ماندن ارزش نداردوبایدشهیدشدوپیش #مهدی عزیزرفت⚘
در #وصیت نامه اش گفته:چطور ممکن است انسان #شاهد_شهادت و سوختن #پیکرمطهرباکری ها باشد و خود گوشه ای بنشیند و در پی #مقام و زندگی و رفاه باشد » . ...
#عملیاتبدر
#فرمانده
#شهیدمهدیباکری
#شهیدمحمدقنبرلو
#خداحافظفرمانده
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم .
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸۷
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
"ادامه نامه عبدالمحمد به همسر"
.. از قول خداوند کریم که میگوید ولاتأخذک به الله لومت دائم ـ وفکر میکنم که هیچ توجیهی برای نرفتنم به جبهه را ندارم ـ کشاورزی را یک روستایی میتواند انجام دهد ولی کار جبهه کار هرکس نیست.
برادرم عبدالحسین که من و او در یک شکم بودیم و همیشه باهم و حالا جدا شدیم امیدوارم ناراحت نباشد. خدا صبرش میدهد. برادران را یک به یک سلام میرسانم ـ برادرم ـ حمید و خانواده مجید و خانواده ـ حسن و خانواده ـ عبدالحسین و خانواده وتمام خواهرانم را سلام برسانید به عمویم آقای سیستانی و خانواده سلام برسانید که من خیلی آنها را دوست دارم. همسرم امیدوارم در اداره زندگی خود و فرزندانم مقاومت و صبر داشته باشی. دوستت دارم.
اگر شهید شدم سیدعلی فرزند سیدفرج مرا در قبر بگذارد و حمید برادرم.
همسرم شیرزن باش مانند حضرت زینب(علیه السلام). باز هم دوستت دارم.
پسر خوبم عبدالله مادرت را اذیت نکن. به برادرانت احترام بگذار و مواظبت کن. به عموهایت احترام بگذار. به خصوص عمویت حمید سالمی و عبدالحسین و حسن و مجید. احسان و فاطمه و سارا و علی بابا را سلام برسانید.»
والسلام علیکم ورحمه الله و برکاته
همسرت عبدالمحمد سالمی
حمید رمضانی که گوشهای آرام نشسته بود و به حرفهای عبدالمحمد گوش میداد گفت: بچهها واقعاً این شناساییها که میروید چقدر ارزش معنوی دارد و روحیه و جان شما را پالایش میدهد.
محسن که از حرف نزدن عبدالمحمد قدری دمق و پکر شده بود گفت: البته حمید آقا شاید هر شناساییای که بچهها میروند ارزشش برابر ۵۰۰ نماز شب خواندن باشد.
- بله. شاید هم بیشتر. نماز شب بی عمل که بدرد نمیخورد.
سر و صدای نیروها برای سوار شدن به بلمها زیاد است. صدای آذری حرف زدن نیروها تمام اسکله را بخودش جلب میکند.
سید ناصر در حالی که با بچههای قرارگاه در گوشهای حرف میزند، تمام نیروها را براندازی میکند وگاهی آسمان را برای دقایقی خیره خیره نگاه میکند.
محسن در حالی که اسلحه کلاش را روی شانه اش جابه جا میکند، رو به سیدناصر میگوید: سید چه خبره؟ کجایی؟
- هیچ. همین جا روی زمین هستم.
- در آسمان چه خبره؟
- خیلی خبرها
- بگو به ماهم.
- خودت بدست بیار خبرها را.
محسن میدانست سیدناصر آدم کتومی است وخیلی اوقات حالات خودش را به احدی نمیگوید.
او خوب یادش بود که عبدالمحمد و سیدناصر در یکی از ماموریتهای برون مرزی شان برای نفوذ در سپاه چهارم عراق یک نفر سرباز را گیر میآورده بودند و بعد از توجیه اش قرار میشود که او برود و اطلاعات نظامی یگانها را از اتاق جنگ برای شان بیاورد.
در عراق هم مثل ایران روز جمعه، همه جا تعطیل است وخبری از کار و اداره و پادگان نیست.
آن سرباز به اتاق جنگ سپاه چهارم عراق میرود و کل کالک گسترش یگانهای ارتش عراق را میآورد برای عبدالمحمد وسیدناصر.
همه میدانستند که این کار یعنی با جان بازی کردن و عواقب سخت و دردناکی را در پی دارد. بیرون آوردن کالک نظامی آن هم از فرماندهی سپاه چهارم عراق کار حضرت فیل بود ولی او راحت این کار را کرد.
این کار مثل توپ در قرارگاه نصرت و خاتم الانبیاء صدا کرد و همه را متوجه خودش کرد.
آقا محسن رضایی از این کار قرارگاه نصرت به قدری خوشحال شده بود که شخصاً از علی هاشمی تشکر کرد.
این خبر مدتی بعد به قائم مقام رهبری یعنی آیت الله منتظری در قم داده شد و او بابت این کار بزرگ تقدیر و تشکر بسیار ارزندهای از این دونفر مینماید.
آقا محسن رضایی میگوید وقتی این خبر را به ایشان دادم، او با لهجه غلیظ اصفهانی اش گفت: یعنی اینها توانستند این نقشه را از سنگر فرماندهی سپاه چهارم عراق بیرون بیاورن؟
- بله. البته با کلی دعا و دقت نظر.
- این کار بی سابقه است.
- بله واقعاً نادر است.
- سلام گرم مرا به این برادران برسانید و بگویید خدا به شما اجر و خیرات عنایت کند.
محسن نوذریان این خاطرات مثل فیلم روی دور تند در جلوی چشمانش میآمد و میرفت و احساس میکرد شاید این آخرین ماموریت برون مرزی او و عبدالمحمد و سیدناصر و یونس باشد.
سیدناصر در حالی که کلاه پشمی اش را روی گوش هایش میکشید گفت: آقا محسن عکسهای کربلا و نجف که همراه عبدالمحمد گرفتم را یادت است؟
- چرا یادم برود؟ بهترین ماموریت شما بود.
- من کنار حرم امام حسین(ع) خیلی دعا کردم.
- خدا دعاهایت را مستجاب کند.
- ولی این ماموریت احساس میکنم بار آخرم باشد.
- نه بابا حالا حالاها ما کار داریم.
- نه محسن من میدانم. این سفر آخر من است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸۸
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
محسن باورش نمیشد این سید دلیر و شجاع در حال پرواز است. او یادش آمد که وقتی عکسهای سید را در عملیاتهای برون مرزی در قرارگاه نگاه میکرد چگونه او با تردستی با سرباز یا آدم عادی عکس میگرفت در حالی که پشت سر او پادگان یا پل یا مقر نظامی عراق بود و او بعنوان شناسایی آن جا به راحتی عکس میگرفت.
عبدالحسین چشم از عبدالمحمد برنمی داشت. شاید او هم خوابی یا الهامی یا حسی داشت که عبدالمحمد را دارد بدرقه بهشت میکند. در راه عبدالمحمد سفارشهایی را به برادرش کرد و او با تمام وجودش گفت همه اینها را که گفتی انجام میدهم نگران نباش.
او و عبدالمحمد دو قلو بودند و کمتر کسی این را میدانست.
زمان به سختی میگذشت. گاهی مهدی باکری یا حمید از او سوالاتی میکردند تا دلشان قرص باشد.
عبدالمحمد با مهربانی رو به برادرش کرد و گفت: عبدالحسین دیگر تا اینجا آمدی کافی است برگرد.
عبدالحسین دلش نمیآمد از عبدالمحمد که هم برادرش بود و هم فرمانده اش، دل بکند. با ناراحتی گفت: آخر من چطور از تو جدا بشوم؟
ـ مثل همهی مردم.
ـ تو دار و ندار من هستی. مگر میتوانم براحتی از تو جدا شوم.
حمید شاهد این حرفهای عاشق و معشوق بود ولی هیچ حرفی نمیزند. او میدید که در برابر دل تنگیهای عبدالحسین، عبدالمحمد دست در گردن خودش کرد و گردنبندی را در آورد و دست عبدالحسین داد.
ـ این گردن بند دیگر چیست؟
ـ این حرز حضرت رضا(ع) است.
ـ پیش تو باشد بهتر است. مخصوصاً الان در این مسیر سخت.
ـ نه من دیگر احتیاجی به او ندارم.
ـ داری مرا نگران میکنی. خوابی دیدی؟
ـ نه باور کن من کارهایم را کردم.
او سپس انگشترش را هم از انگشتش در آورد و گفت: این هم برای تو برادر بسیار خوبم عبدالحسین عزیز.
ـ عبدالمحمد هر چه داشتی را که خیرات کردی. این چه کاری است که میکنی؟
ـ خیرات چیست؟ دارم به برادرم یادگاری میدهم. کار بدی که نمیکنم.
ـ من تحمل دوری تو را ندارم. تو قوت قلب من هستی.
ـ تو مرد بزرگی هستی. این حرز و انگشتر همیشه در عملیاتهای شناسایی که در هور عراق میرفتم همراهم بودند.
ـ باشد حالا هم همراهت باشند. به دردت میخورند.
ـ دیگر نیازی نیست. من کارم تمام است.
علی هاشمی به دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیاتش دستور داد سریع بروند و در هور جلوی صیادان ایرانی و عراقی را که با قرارگاه همکاری دارند را بگیرند.
او این کار را برای این طراحی کرد تا نیروهای پیش تاز بتوانند از قرارگاه به قصد تک حرکت کنند.
آنها با راه اندازی ضیافت غذا که کنسرو و خرما و کمپوت بود آنها را در محل خودشان نگهداشتند.
حفاظت اطلاعات با قدرت و قوت داشت انجام میشد. هیچ کس حق نداشت خطا کند. کارها به خوبی پیش میرفت. مهدی باکری چند لحظهای برای نیروهایش حرف زد و از خطرات راه برایشان گفت. او چون آذری حرف میزد، عبدالمحمد متوجه نمیشد، ولی یکی از بچههای اطلاعات لشکر برای عبدالمحمد حرفهای مهدی را ترجمه کرد. با شور و هیجان حرف میزد که امام در جماران منتظر نتیجه عملیات ماست. کسی در برابر تیربار عراقیها کوتاه نیاید. باید امشب کار را تمام کنیم.
بچههای بسیجی حرفهای فرمانده را گوش میدادند وهای های گریه میکردند.
علی هاشمی نگران حضور هلی کوپترهای عراقی بود. او به فضل الله صرامی تأکید کرده بود برای این حضور نابجا فکری کنند.
آن روز هور تنها باتلاق زیر آسمان آبی بود که اینهمه عاشق را در درون خود جای داده بود.
دیگر کسی از نیش پشهها گله نمیکرد.
هور بوی تعفن نمیداد.
کسی از گم شدن هراس نداشت.
کسی دنبال قبله نمیگشت.
همه چیز عوض شده بود و همه خوشحال و سرحال بودند.
سیدناصر مثل همیشه ساکت و آرام در کنار عبدالمحمد ایستاده بود و حرفی نمیزد.
اسفندماه فصل سرما بود. خوزستان سرمای استخوان سوزی داشت. هوا ابری شده بود.
شب سوم اسفندماه ۱۳۶۲ یکی از شبهای تاریخی جبهههای جنوب بود. هیچ کس نمیدانست برای رسیدن به این شب سرد زمستانی، علی هاشمی و نیروهایش چه شبهایی را در هور تا صبح لرزیدند ولی دم نزدند و کارشان را انجام دادند.
انتظار به سر رسید و خنده بر لب همه نشست صدای محسن رضایی از بیسیم، طنین انداز هور الهویزه شد. از محسن به کلیه نیروها....
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
هزار قصہ نوشتیم
بر صحیفـــــہ ی دل...
هنوز عشــــق تو
عنوان سرمقالہی ماست...
#شهید_ولی_مزرعه_لی
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_بیوک_آسایش
#لشکر_۳۱_عاشورا
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
#عزاداری_رزمندگان_لشکر_۳۱_عاشورا
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#شلمچه #شلمچه_بوی_چادر_خاکی_مادر_میدهد #شلمچه_قطعه_ای_از_بهشت_است
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel
سردار رشید سپاه اسلام شهید «آقا حمید باکری»
قائم مقام فرماندهی لشکر 31 عاشورا
سردار سرافرازی که مرگ و هراس
بر سیمای مردانه اش سایه نینداخت.
#لشکر_31_عاشورا
#سردار_شهید_آقا_مهدی_باکری
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری
#شهدای_لشکر_31_عاشورا
#شهـدا_امام_زادگانِ_عشــق_اند
#عملیات_خیبر
#جزیره_مجنون
#غروب_دلگیر
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
#mahdi_va_hamid_bakeri
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۸۹
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
انتظار به سر رسید و خنده بر لب همه نشست صدای محسن رضایی از بیسیم، طنین انداز هور الهویزه شد.
از محسن به کلیه نیروها. هر کس صدای مرا میشنود اعلام نماید. احمد بگوشم.
- امین بگوشم.
- مرتضی بگوشم.
- کریم بگوشم.
- حمید بگوشم.
هیچکس نبود جواب ندهد.
معلوم بود شمارش معکوس پرواز شروع شده است. همه میدانستند همیشه بعد از اعلام آمادگی نوبت اعلام رمز توسط فرماندهی کل سپاه است.
عبدالمحمد نگاهی به سیدناصر کرد و گفت: برای همه چیز مرا حلال کن. بابت تمام زحمت هایت در هور، العماره، کوت، بغداد، نجف، کربلا ممنون هستم. امیدوارم خدا مزد این همه غیرت و دلاوری تو را بدهد.
- من که کاری نکردم من هم مثل تو بودم.
برای لحظاتی این دو عاشق در آغوش هم قرار گرفتند و حمید انگار دلش هوای مهدی را کرده بود. همهی نیروها آماده بودند. تمام یگانها و تمام نیروها از طلائیه تا فکه گوش به فرمان صدای فرماندهی بزرگ خودشان بودند.
در سکوت مطلق هور ساعت ۲۰:۳۷ دقیقهی روز سوم اسفند صدای محسن به گوش میرسد. از محسن به کلیه قرارگاهها:
«نام عملیات از جنگ خیبر گرفته شده است که در تاریخ اسلام بیانگر فتح و پیروزی مومنین و شکست صهیونیستها و به قدرت رساندن اسلام عزیز بود. اکنون، تمامی رزمندگان اسلام برای اجرای عملیات خیبر آمادهاند. من رمز آغاز پیروزی این عملیات را میدهم و شما هم برای برادران عزیز رزمنده تکرار کنید و بگویید خدایا به امید تو! انشاءالله با قدرت به دشمن بتازند. رمز موفقیت ما در عملیات این است که حسینوار بجنگیم.
بسماللهالرحمنالرحیم، و لاحول ولا قوهالا بالله، یا رسولالله، یا رسولالله، یا رسولالله.
به تیپها و لشکرها بگویید. بعد از واژه رسولالله؛ یاد زهرا (س) همچنان، در قلبشان باقی بماند و دشمن را تار و مار کنند.»
قرار شد حمید باکری جانشین لشکر عاشورا به همراه تعداد زیادی نیرو با راه بلدی محسن نوذریان و عبدالمحمد و سیدنور قبل از عملیات از پشت سر عراق خودشان را به پل شحیطاط برسانند. این کار نفس عراق را در وقت عملیات میگرفت. روز حرکت فرا رسید.
این نیروها در حقیقت پیش قراول کل عملیات بودند و کارشان خیلی حساس و مهم بود.
ولولهای در قرارگاه شده بود. هرکس دنبال کاری بود. علی هاشمی با حمید رمضانی و صرامی و بمان یک بار دیگر تمام مسائل حرکت نیروهای حمید باکری را چک کرد و گفت مشکلی نیست.
#پیج_سرداران_شهید_باکری👇
.
#mahdi_va_hamid_bakeri
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام_ایتا👇
@bakeri_channel