سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 3⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
با غلامپور و سوداگر و چند نفر دیگر از فرماندهان جلسه داریم. ننه از خانه زنگ می زند و میگوید رسميه را برده اند بیمارستان. به بچه ها می گویم:
- خانومم رو بیمارستان بردند. وسط جلسه هم هست. کارمون می مونه ولی من باید خودم رو برسونم، هیچ وقت که کنارشون نبودم الآن هم نباشم، براشون فقط یک مشت خاطره ی بی وفایی می مونه.
بچه ها پیشنهاد کردند بقیه ی جلسه را در حیاط بیمارستان برگزار کنیم. بچه هنوز به دنیا نیامده. توی حیاط با فرماندهان نشسته ایم و جلسه را ادامه می دهیم ولی خیلی رسمی نیست. قمر از دور صدایم میکند، وقتی جلو میروم خبر می دهد که پسرت صحیح و سالم است. بچه ها از دور دارند نگاهم می کنند، مطمئنم تا همین حالا کلی بهانه برای خندیدن به دستشان داده ام. به داخل سالن می روم که رسميه را ببینم، خدا را شکر که محمدحسین هم آمد. جلوتر از رسیدن من فهمیده است که فرماندهان را جمع کرده ام در حیاط بیمارستان :
- آخه حاجی من خجالت میکشم این چه کاریه؟
- چه اشکالی داره. به ما نمی آد جلسه روی چمن برگزار کنیم حتما باید بریم توی خاک و خل.
- نه، خوب............ محمدحسينت رو دیدی؟ سر حاله پسرم؟
- آره، سر حال و قبراق. اومده که مراقب مادرش باشه.
- حاجی، خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نكنه.
خیالم از بابت رسميه و بچه راحت شد. با بچه ها برگشتیم منطقه تا به بقیه کارها برسیم. مسئولیتم خیلی زیادتر شده. سپاه ششم را به من سپرده اند که بسیج خوزستان و لشكر نصر و چند تیپ دیگر زیر نظرش است. در عین حال حفظ جزایر و قرارگاه نصرت هم سر جای خودش مانده.
همراه باشید
سرداران شهید باکری
نگاه را می رباید ...!!! هر آن کس که زیباست و تو زیباترینی ای شهید...!! هدیه به روح شهید علی اکبر س
روزگاری جبهه که می رفتند
دست پر بر می گشتند
و چه درد داشت
سوغاتی که
بوی باروت
بوی خون...
و شهادت می داد...
سرداران شهید باکری
#خنـده هاے دلنشین #شهدا نشان از آرامــش دل دارد وقتے دلت با " خـــدا " باشد لبانت همیشه مےخنـــدد اگ
تولدت مبارک حاج حسین عزیز❤🌹التماس دعا
⬅️شهید حاج حسین خرازی، شهیدآقامهدی باکری و سردار سلیمانی در یک قاب
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
گمشده هور
🍂🍂
🔻 گمشده هور 4⃣6⃣
❣ سردار حاج علی هاشمی
روزهای پایان جنگ
بعد از چند جلسات پیاپی با تعدادی از فرماندهان در جاده اسلام آباد غرب، با ۲تا ماشین حرکت کرده ایم. شب است و جاده ناامن و تاریکی خستگی و بی خوابی هم کلافه مان كرده است. چوب کبریت گذاشته ایم لای چشم هایمان تا پلکهایمان باز بماند و خوابمان نبرد. یک لیوان آب هم گرفته ام دستم و دائم به صورت سید میپاشم، اما فایده ای ندارد. بهترین راه این است که دو سه ساعت جایی توقف و استراحت کنیم.
راه افتاده ایم سمت حلبچه و به "عنب" رسیده ایم، عراق در عرض همین چند ساعت گذشته اینجا را شیمیایی زده است. ماشین در گل گیر کرده.. هواپیماها هم مدام بمباران می کنند. ماسکها را زده ایم و برای بیرون کشیدن ماشین با سيد دنبال طناب راه افتاده ایم. در خانه ای را که نیمه باز است میزنم و داخل می رویم. مردی در کپر نشسته. آرام و بی صدا به نقطه ای . خیره شده. سید میرود جلو و به مرد می گوید: .
- طناب نداری؟
هنوز متوجه نشده، مرد کپرنشين صدایش را نمی شنود و مرده است. صدایش میکنم و می گویم
- بابا این مرده شهید شده.
بالأخره طناب پیدا میکنیم و ماشین را در می آوریم. در حلبچه و عنب خیلی کشتار است. این صحنه ها دل آدم را آتش می زند. زنان و بچه هایی که بیگناه, بیگناه درجا خشكشان زده است و این سوی و آن سوی افتاده اند. اگر هم کسی زنده مانده، شرایطش خیلی بد است. در شهری که تا چند ساعت پیش عطر زندگی پیچیده بود، حالا گرد مرگ و خاموشی افشانده اند. صدام به مردم خودش هم رحم نمی کند چه برسد به نیروهای ایرانی، برادر شمخانی هم آمده است اینجا. تا من را می بیند میگوید
- باید در جنوب کسی باشه که عراق از اون سمت حمله نکنه. بيا برگردیم. جبهه ی جنوب هم بدجوری به هم ریخته.
از بچه ها جدا می شوم و به همراه شمخانی با هلی کوپتر به سمت اهواز می آییم.
صدام و زباله های دور و برش به شدت جزیره را زیر آتش گرفته اند. آرامش ماه های پیش تبدیل به بی قراری شده است. هر لحظه در نقطه ای از جزیره موشکی به زمین میخورد و آب مرداب به هوا می باشد و نی ها آتش میگیرد. فرماندهان می آیند و می روند تا جزیره حفظ شود. قرارگاه میان آب است و پشت سرمان آب و روبرویمان دشمن و فقط یک جاده ی خاکی در وسط قرار دارد. تمام دنیا جمع شده اند تا تلافی این چند سال را بگیرند و از صدام حمایت میکنند، هر روز بر عليه ما قطعنامه صادر میکنند و در عوض به عراق مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیرمتعارف را می دهند. آمریکا ناوش را آورده و در خلیج فارس مستقر کرده و وقیحانه هواپیما و کشتی های ما را هدف قرار میدهد. وضع آشفته ای است، شب و نیمه شب برای بازدید جزایر شمالی و جنوبی و پد غربی می روم. بچه ها سخت درگیرند و روز و شب هایشان را گم کرده اند. علیپور دائم جلوی من می آید و می گوید:
- هلیکوپترها آمدند.
هر چه به آسمان نگاه میکنم میبینم خبری نیست. این دفعه عميق نگاهش میکنم تا بفهمم چه مشکلی پیدا کرده، در این هیاهو یک آن خنده ام میگیرد
- علی پور توی عینکت گل چسبيده فکر میکنی هواپیما دیدی؟
عینکش را که بر می دارد و پاک میکند مشکل هواپیماهای عراقی هم حل میشود.
همراه باشید
سبزدرآینه مانده است نگاهت ای مرد
شوق دیدار تو دارند #سپاهت ای مرد
نگاهت باز ســوی #لشکرعاشورا بود
چشمها محو تماشــای نگاهت ای مرد
#شهیدجاویدالاثر
#سردار_آقامهدی_باکری
@bakeri_channel
🌼🌸🌼🌸
#باکری از ما و من گذشته بود
پاک سر تا پا #خدایی گشته بود
#باکری مــرد حماسه ، مرد خـون
مـرد میدان،مرد اقلـیم_جـنون
#مرد_جنگ
#شهید_آقا_مهدی_باکری
@bakeri_channel