#اطلاعیه
#سه_شنبه_های_مهدوی
🏴 🇮🇷اجتماع هفتگی عاشقان آقا صاحب الزمان ، بزرگداشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و آیتالله مصباح یزدی در《سهشنبه های مهدوی شهرستان فریدونشهر 》
■ مکان
دبستان شهید احمد لچینانی
■ زمان
سهشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۳
ساعت ۳ بعدازظهر
■ برنامه ها
● تلاوت قرآن
● غرفه محصولات فرهنگی
● سخنرانی سرهنگ اکبری
● کلیپ و سرود
● سخنرانی
● نماز جماعت
● دعای توسل
● شام
● و برنامه های متنوع دیگر از جمله. توزیع پکهای مسابقه و....
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_پنجم
🔹 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
🔹 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
🔹 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
🔹 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
🔹 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
🔹 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
🔹 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
🔹 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
🔹 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
@bamehonar313
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
سلام بر سردار شهیدمان حاج قاسم سلیمانی
عباس شده ای و به هر سمت ، تنت میریزد
ای میر و علمدار ، چرا این بدنت می ریزد
جانم به فدای بدن سوخته ات قاسم جان
خون از لبه ی سرخ عقیق یمنت می ریزد
هرجا که نظر می کنم امروز ،فقط عاشوراست
بوی حرم از پیرهن سینه زنت میریزد
مانند نسیمی و اذان در نفست پیچیده
شیرینی قد قامت عشق از دهنت میریزد
مائیم همان آتش سجیل فراوانی که
امروز به چشمان حسود چمنت میریزد
در سرخی ِ خونت شده تکثیر هزاران قاسم
جانهاست که امروز به پای وطنت میریزد
ای آیه ی تقطیع که از وحشت نامت امروز
کرک و پر ملعونه ترین اهرمنت می ریزد
برخیز که اشک حرم حضرت دلدارت از
هر گوشه به هنگامه ی پرپر شدنت می ریزد
#سردار_دلها
#جان_فدا
@bamehonar313
هدایت شده از پونه زار▪️اخبار فریدونشهر
🌐 تأخیر یک ساعته در آغاز به کار مدارس و ادارات فریدونشهر به دلیل سرمای شدید هوا
💮 فرمانداری شهرستان فریدونشهر طی اطلاعیهای اعلام کرد با توجه به سرمای شدید هوا به منظور پیشگیری از حوادث، همه مدارس شهرستان فریدونشهر روز سه شنبه ۱۳ دی ماه ۱۴۰۱ با یک ساعت تاخیر و کلیه ادارات یک ساعت به صورت شناور شروع به کار میکنند.
🆔 @pounezar
و حالا وسایل بجا مانده از حادثه تروریسی فرودگاه بغداد
#جان_فدا
@bamehonar313
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
@bamehonar313