🛑 نماز عصرش را هم با آرامش خواند ، بعد از نماز نشست و تعقیباتش رو خواند، بعدشم با تک تک مسئولان احوالپرسی کرد ،خیلی با متانت و گام های کوتاه رفت، خدا به همرات...
تهدیدات اسرائیل، به کف نعلینشم نبود
#نماز_جمعه
#جمعه_نصر
#سیــدعــلی_الامــام_خامنـه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ ویدئویی که در رسانههای عربی پس از سخنرانی رهبر انقلاب دست به دست میشود
اسرائیل جنایتکار را به نعلین حضرت آقامان هم حساب نمی کنیم👌👌✌️✌️✌️
#نماز_جمعه
#جمعه_نصر
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی
#سید_حسن_نصرالله
#شهیدنیلفروشان
#شهیداسماعیل_هنیه
#شهیدسیدابراهیم_رئیسی
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وقتی تحلیلگر اسرائیلی هم دربرابر اُبهت و کاریزمای رهبر ایران سر تعظیم فرود میآورد؛ رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران، آیتالله امام علی خامنهای!
🔴 شهیدی که دیر به سید حسن نصرالله رسید اما درکنارش شهید شد
این آقا که عکسش اینجاست اسمش علاء است و کسی که از سرنوشت علاء بعد از شهادت سید حسن میگوید، محمد است.
محمد میگوید میخواهد قصهی علاء را برایتان بگوید و اینکه علاء چطور سعی کرد سید را نجات دهد اما کنار او شهید شد.
علاء یکی از افرادیست که که در تیم پزشکی برای نجات جان مردم بعد از بمبارانها حضور داشت. آنها آن روز در محل بمباران حضور پیدا کردند. تعدادی از آنها تلاش کردند به سید برسند اما به علت استنشاق مواد موجود در اثر بمباران بیهوش شدند. ساعتها تلاش کردند، رفتند و آمدند اما خبری از پیکرها نبود تا اینکه برخی خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند و فرصت خواستند. اما علاء اصرار داشت که من میخواهم بروم پایین، نمیخواهم استراحت کنم. گفت من چیزی برای از دست دادن ندارم. با اینکه علاء سه فرزند دارد. پس ماسک اکسیژن را به صورتش زد و پایین رفت. علاء بیرون نیامد. برنگشت چند ساعت بعد از استراحت، تیم پزشکی پایین رفتند و دیدند علاء کنار سید حسن دراز کشیده. علاء ماسک را برداشته بود و به صورت سید گذاشته بود. تلاش کرده بود سید برگردد. برنگشت. علاء هم همانجا بیماسک با او رفت و تن بی جانش فریاد «بعد از تو خاک بر سر دنیا» شد
#شهیدسید_حسن_نصرالله
#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
# نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۷ 🎬
ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوطرف من چسپیده بودند,قلبم شکست اخر درعین بی پناهی ,تکیه گاه دیگری شده بودم.
باخود فکرکردم اگر خواهروبرادرم دلشان به من خوش است پس بگذاراین دلخوشی کوچک راازانها نگیرم ,میباید هرگز خودرانشکنم وخودرا ضعیف نشان ندهم تا این کورسونور امید دردل این بیچاره ها خاموش نشود.
اهسته گفتم:عماد,لیلا,اصلا نترسید....همراه من بیایید...
حرفی رابه بچه ها میزدم که خودم خیلی اعتقادی نداشتم اخه تمام وجودم مملوازترس واضطراب بود اما توکل کردم برخدایم ,همانکه بنده نوازاست ومن هم تازه بااین خدای مهربان ودین زیبایش,کاملترین دین دنیایش, اشنا شده ام....
باهم از درخانه بیرون رفتیم,اولین چیزی که توجهم راجلب کرد ,لبخند تمسخرامیز ابوعمر بود ونگاه پیروزمندانه ی خاله هاجر,خدای من اینها چه حقیرند که راضی وخشنودند از حقارت همسایگانی که تاچندی قبل عمووخاله ,صدایشان میکردند...
کوچه ومحله ,مملواز دختران وزنان وکودکان ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند,اهسته به عماد ولیلا گفتم:اصلا نترسید,ببینید ما تنها نیستیم ,توکل کنیدبه خدا...عماد که باز اشکهایش جاری شده بود وبی صدا گریه میکرد خودش رامحکم تر به من چسپانید وبا پاهای کوچکش,قدمهای بزرگی برمیداشت تا مبادا از خواهرانش جدا شود...برادرکم انگار عمق خباثت این شیاطین داعشی راخوانده بود وضمیر ناخوداگاهش از خطری دیگر اگاهاش میکرد ,که حتی نمیخواست قدمی از من دور شود.
ازمحله ی ایزدیها خارجمان کردند وهمه رابه صف نمودند تا ماشینهایشان برای تحویل برده هایشان برسد...
بالاخره امدند دوتا ماشین ,یه تیوتای مسافری بایک بنز باری از راه رسید...
ازجلوی صف همهمه ی زنانی رامیشنیدم که گریه وآه وناله والتماسشان باهم قاطی شده بود.
لیلا:سلما چه خبره چکارمیکنن؟؟
نمیدانم عزیزم ,صبرکن ببینیم این خبیثان باز چه نقشه ای درسردارند.
#ادامه_دارد...🌷
https://eitaa.com/bamehonar313
💠💠💠💠💠💠
#پروانهایدردامعنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۸ 🎬
خدای من, پسربچه هایی را که ازسه سال بالاترداشتند ازخانواده شان جدا وسوار تویوتا میکردند,یعنی چه هدفی ازاینهمه خباثت دارند؟؟
محکم عماد راچسپیدم وسعی کردم زیر چادرم پنهانش کنم,اخه این طفل معصوم کشش,اینهمه زجر راندارد,اول که کشتن پدرومادرش درجلوی چشمانش وحالا جدایی....
عمادهم که انگار احساس خطر میکرد,هیچ صدایی ازخود درنمیاورد وتاجای ممکن خودرا درپناه چادر خواهرک بیچاره اش پنهان نموده بود.
داعشی حرامی به سمتم امد انگار برامدگی جسم نحیف عماد را دیده بود ,با قنداق تفنگش برسر ورویم میزد وناسزا میگفت ودریک آن دستان لرزان برادرم از دستان بسته ام ول شد...
عمادرا سمت خودکشید ,لیلا بااشک وناله التماسش میکرد که عمادرانبرد.. اما ان حرامی تفنگ رابالا برد که برفرق لیلا فرود اورد,خودم رامیان داعشی ولیلا انداختم,تفنگ به پیشانی ام خورد وگرمی خون را روی صورتم احساس کردم اما ازپا ننشستم ودست عماد را گرفتم وفریاد زدم:پسرم است ,عزیزم است,تورا به خدایی که میپرستید رحم کنید اورا ازمن جدا نکنید...
التماسهای من انگاراین حیوانات خون آشام را جری تر کرده بود دوباره به سمتم هجوم اورد ومشت ولگد حواله ام کرد....کاش میزد اما عماد رانمیبرد.
عماد ازچهار گوشه ی چشمش اشک میریخت,انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست....
#ادامه_دارد...🌷
https://eitaa.com/bamehonar313
💠💠💠💠💠💠
#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۱۹ 🎬
داعشی با زور وتحکم دست عماد راکشید ,خدای من عماد نمیتوانست حرف بزند,تا جایی که ما درپیش چشمش بودیم مدام گریه میکرد ومیخواست چیزی بگوید که نتیجه ی تلاشش صدای خرخری نامشخص ازگلویش بود,خاک برسرم بچه لال شده بود
حالا که دقیق میشوم میبینم از زمانی که سربریده پدرومادرم را دید هیچ حرفی نزد ومن فکرمیکردم که شوکه شده,وای من برادرکم قدرت تکلمش رااز دست داده بود والان هم کشان کشان به دنبال کفتاری بی دین کشیده میشد
عماد رابردند ومن ,هیچ کار نتوانستم بکنم.لیلا هم حالش بدتراز من بود....اخر به کدامین گناه اینچنین عقوبتی نصیبمان شد؟!
بعدازجدا کردن بچه ها از خانواده شان مارا سوار بنز باری کردند وهرداعشی کنار اسیرانی که صید کرده بود ایستاده بود واسیران هم کف کامیون نشسته بودند.
نمیدانستم مارابه کجا میبرند,لیلا خیلی بی قراری میکرد وحتی یکبار دست برد به درز روبنده اش ومن سریع متوجه شدم که قصدش چیست,مچ دستش راچسپیدم وگفتم:نه نه لیلاجان,خواهرگلم ,پدرگفت اخرین راه,ما هنوز نمیدانیم اخر این راه کجاست ما باید به اینده امیدوارباشیم ,باید اگرشد خودراازچنگال این دیوصفتان برهانیم ودنبال عماد بگردیم,عماد به مااحتیاج دارد....شاید عماد راهم بیاورند ان جایی که مارامیبرند...بااین حرفها لیلا راکمی ارام کردم اما دل خودم بیقراره بیقراربود....
الهی ای بزرگ پروردگار هستی ,تورا به جان پیامبرت محمدص که اینقدرمظلوم شده که اینان ازنامش برای دنیای خودشان وکشتن انسانهای دیگر استفاده میکنند,قسمت میدهم ,مارا درپناه خود نگهدار ومراقب عمادم باش....
#ادامه_دارد...🌷
https://eitaa.com/bamehonar313
💠💠💠💠💠💠
#پروانهایدردامعنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۰ 🎬
بعداز بیست دقیقه ای مارا پیاده کردند,جایی که برای ما درنظر گرفته بودند انبارهای سوله مانندی بود که ورودی شهرموصل وجود داشتند,بارها وبارها ازکنار این سوله ها رد شده بودم اما هیچ وقت به فکرم خطورنمیکرد که یک روزی دراینجا به عنوان اسیر یاغنیمت جنگی ویابهتربگویم کنیز وبرده ,زندانی شوم.
هرچه نگاه کردم نشانه ای از ماشینی که بچه ها راسوار کرده بود ,دیده نمیشد.
مارا به همراه دیگر زنان وارد سوله ای کردند که قبلا اماده شده بود,نصف سوله فرش بود ونصف دیگرش اجاق گازهای بزرگ و وسایل اشپزی بود .
به ماگفتند که بنشینیم وقتی که نشستیم ,مردی با چهره ی ترسناک بلندگوی دستی رابه دستش گرفت وشروع به صحبت کرد:الله اکبر,لااله الا الله....این شعاریست که نجات بخش جهان است وما هم فرشتگانی هستیم درقالب انسان ووظیفه داریم تا دنیا راازشرک نجات دهیم,ما فرمانبرداران خدا وپیروان محمدص هستیم وشما هم کافرانی هستید که با شجاعت مجاهدان اسلامی اسیرشده اید وبه حکم اسلام بردگان ماهستید.
باخودم فکرکردم اری شما فرشتگانی خون اشام ازجنس ابلیس هستید که مأمورید خون بیگناهان رابریزید وابروی اسلام ومسلمانان را ببرید.مرد داعی هنوز داشتحرف میزد: هرکدام ازشما تازمانی که اربابانتان(منظورش همان کسی بودکه مارااسیرکرده بود)هرتصمیمی که درباره تان گرفتند,اینجا هستید وباید برای مجاهدان غذا درست کنید,لباسشان رابشویید واگرمیلشان برسرگرمی بود انها راسرگرم نمایید
از ترس داشتم سکته میکردم اززیر نقاب ,لیلا رانگاه کردم ,دیدم دستش به طرف درز روبنده اش میرود,بازهم دستش راچسپیدم:صبرکن...توکل کن....فراموش نکن عماد رابایدپیدا کنیم...طارق هم هنوز هست...
دستهایمان راباز کردند وخیلی از اربابها روبنده های اسیرانشان را بالا زده بودند تا شکارشان را سیر ببینند که ابواسحاق به مااشاره کرد تا برویم کنارش,انگار اوهم میخواست....
#ادامه_دارد...🌷
https://eitaa.com/bamehonar313
💠💠💠💠💠💠
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📨 :هنرمند یمنی، سید حسن نصرالله را مستقیماً از قلب... بدون استفاده از چشمانش می کشد
🗣:ابوحسن العجری
نمـازتانراقشنـگبخوانیـدتابچـههـمنمـازخوانشـود
• نمازتـانراقشنـگبخوانیـد.
• سجـادۀپاڪیزهومرتببیندازیـد.
• یڪاتـاقیامحـلِخاصیبـراینمـازتانداشتـهباشیـد.
• آنجـامعطـرباشـد.
شمـاهمیـناندازهڪهنمـازباحالِشیرینِخودتـانرا
میخوانیـد،بچـهازنمـازتانخوششمیآیـد...
یڪنمـازبخوانڪهخـداخوششبیایـد
تابچـهاتهمخوششبیایـد.
چـونبچـه،فطرتالھیدارد.
•✍🏻آیتاللهحائریشیرازی•
📚 راهرشد، #نماز🧡🍂
🍃🌸🍃🌸