شیطانواسهافرادیکهبچهمذهبیهستن
بیشتردامپهنمیکنه،چوناونخودشهم
یهبچهمذهبیبودکهعاقبتشبهشرشد حواسمون باشه...!
_استادپناهیان
╰⇨ @banatoolmahdii313
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
🖌 #رمان #بدون_تو_هرگز 3 🔹🔶💢🔶🔹 قسمت سوم: عقب نشینی اجباری! 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه .
#رمان #بدون_تو_هرگز 4
"خواستگاری"
🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...
التماس می کردم
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
😭🙏
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه!
🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت.
شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺
طلبه هست؟!
آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠
مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت.
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون!
ولی به همین راحتی ها نبود.
من یه ایده فوق العاده داشتم.
🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏
به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌🏼
از دستش نده ...
🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود.
🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ...
وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ...
به به ... چه عجب ... 😃
هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟
‼️مادرم پرید وسط حرفش ...
حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!🤗
اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن!
شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!👌🏼
گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍
این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!!
😳😱
💢 برق شادی خانواه داماد رو!
💢 برق تعجب پدر و مادر من رو!
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... 😡
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏
✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ..
ادامه دارد ....
╰⇨ @banatoolmahdii313
🔆از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل
آقا حسن تربیت کردی؟!
جمله خیلی قشنگی گفتند:
نگذاشتم امام زمان(عج)
در زندگیمان گُم شود ..
• شهید حسن باقری🕊•
شبتون شهدایی💫💛
╰⇨ @banatoolmahdii313
#سلام_امام_زمانم ❤🌱
ای جمال منورت، قربان
آیه آیه، تجلی قران
من به شوق ، تو چشم وا ڪردم
صبحتان بخیر آقاجان💚
╰⇨ @banatoolmahdii313
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمبهحضرتِسُبحان
دوشنبههاقلبـ♥️ــــم
دخیلِنامحَسَـــــنْشد
همینمࢪاکافیست..!(:
قربون کبوترای حرمت امام حسن...🕊🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#امام_حسن
#امام_زمان
╰⇨ @banatoolmahdii313
میگفت؛
ــ همیشه این دغدغه رو داشته باشید که
من چیکار کنم برای اسلام و شیعه و امام
زمان و کشورم مفید باشم!؟
این عصر عصرِ عادی بودن و عادی مُردن
نیست! شیعه باید تو جهان غوغا کنه!
با عملهاش دنیاشو دگرگون کنه! بچهشیعه
نباید سربارِ بیکار باشه باید سربازِ تمامعیار
باشه🌿 . .
#امام_زمانم🌻
╰⇨ @banatoolmahdii313
_بیشترینآزمایشهازمانی
رخمیدهکهدرحالرشدهستی
پسنشکن...!
#تلنگر
╰⇨ @banatoolmahdii313
Reza NarimaniReza Narimani - Rezghe Ashk.mp3
زمان:
حجم:
4.22M
بخدا روضه های تو تموم زندگیمه...
#هدیه💛🌱
«📿🕋»
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
ای اهل ایمان! خدا را بسیار یاد کنید.
[احزاب آیه ۴۱]
#آیه_گرافی
╰⇨ @banatoolmahdii313
{خُدادوبارهشماروسَرپامیکنه
دَقیقاجلویِکساییکهشماروشِکستن🍃🤍
#انگیزشی
╰⇨ @banatoolmahdii313
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
#رمان #بدون_تو_هرگز 4 "خواستگاری" 🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم
#رمان
#بدون_تو_هرگز 5
"می خوام درس بخونم!"
🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم!😭 بی حال افتاده بودم کف خونه..
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت.
🔴پدرم نعره می کشید و من رو می زد...
اصلا یادم نمیاد چی می گفت....
👺
☎️ چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه!
🔹مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود:
شرمنده، نظر دخترم عوض شده!
✔️ چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواسته علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم.
🔶 علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه.
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره!
💢 بالاخره مادرم کم آورد.
اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ...
اون هم عین همیشه عصبانی شد!
😡 بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ و....
بعد هم بلند داد زد:
هاااااانیه ...😲
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی!
🔺ادب؟ احترام؟😐
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😤
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم...
🔺 به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
😢 باشه ولی یه شرط دارم؛ باید بزاری برگردم مدرسه!
ادامه دارد ...
╰⇨ @banatoolmahdii313