﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★ظرف آب...💔🕊
در آن عصر پرآشوب عاشورا،تشنگی بر حسین غلبه کرده بود و جگرش را بیتاب.اباعبدالله جرعهای آب طلبید.یکی از کوفیان نزدیک آمد و ظرفی آب به حضرت داد.
حسین به آب نگریست و تصویر خود را در انعکاس آب دید؛چهرهی سید جوانان اهل بهشت که کوفیان بر او صدمهها زده بودند و خون بر آن شَتَک زده بود.((بسم الله))گویان ظرف را به طرف دهان برد.
حُصَینِ تمیم در حال تیری به چلهی کمان نهاد،نشانه گرفت و آن را به طرف حسین پرتاب کرد.برخورد تیر و دهان،ظرف آب را پر از خونابه کرد.اباعبدالله ظرف را به کناری نهاد و برای ادامه جنگ با کوفیان آماده شد.
گویا خدای حسین هم دیدار حسینِ تشنهلب را دوستتر میداشت.
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀✨️|●
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★اماننامه۲...📜🕊
شمر مقابل لشکر خدا ایستاد و بلند فریاد زد:
_پسران خواهرمان کجا هستند؟
عباس و برادرانش،جعفر و عثمان از لشکر حسین بیرون آمدند و گفتند:
_چی میخواهی؟
گفت:
_من با مادرتان و شما همقبیلهای هستم.نمیخواهم داغتان را ببینم.شما در امان امیرعُبیداللهبنزیاد هستید.
گفتند:
_خداوند هم خودت و هم اماننامهات را لعنت کند!به ما امان میدهی؛حال آن که آقایمان بیامان در این صحرای تشنگی تنهاست؟
شمر،سرافکنده داشت برمیگشت در این میان،یکی از کوفیان خودش را وسط انداخت و گفت:
_آقازادهها!این اماننامه را داییتان،عبداللهبنابیمحل فرستاده.
گفتند:
_به داییمان سلام برسان و بگو ما از اماننامه بینیازیم؛زیرا اماننامهی خدا،از اماننامهی پسر مرجانه بسی بهتر است.
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀✨️|●
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★اشک تمساح...💔🕊
حسین در خون شناور بود و گویا وقت آسمانی شدنش رسیده بود.کوفیان او را در محاصره داشتند و هر یک کینهاش را به اهل آسمان نشان میداد؛شمشیر و نیزه و سنگ و حتی عصا بود که بر پیکر حسین وارد میکردند.
در این حال زینب،پریشان و مضطرب از خیمه بیرون آمد.شنیدم که میگفت:
_کاش آسمان ویران میشد و به زمین سقوط میکرد!
عُمَرِسعد کمکَمَک به حسین نزدیک شد تا از نزدیک قتل او را زیر نظر بگیرد.
زینب با غیظ به عُمَر نگاه کرد.
_ای عُمَر!آیا اباعبدالله را اینگونه با قساوت بکشند و تو فقط نظارهگر باشی؟
عُمَر در سکوت،لحظهای به فکر فرو رفت،بعد،از زینب روی گرداند،ولی رد اشک را به وضوح میشد بر گونههایش دید؛اشک تمساحی که هیچ نفعی برای دنیا و آخرت او نداشت.
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★چه باک از مرگ...؟💔🕊
دو سه بار فرمود:
_انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدلله ربّ العالمین
علیاکبر که مُلازم پدر بود،اسبش را نزدیکتر برد و پرسید:
_پدر جان،فدایت شوم!چه شده که این دو آیه را بر زبان جاری فرمودی؟
حسین فرمود:
_هماکنون در رویا،اسبسواری را دیدم که میگفت:"این گروه شبانگاه در حرکتاند،در حالی که مرگ دارد به پیشوازشان میآید."فهمیدم که خبر مرگ ماست که گوشزدمان شد.
علیاکبر به سخن آمد:
_الاهی غم نبینی پدر جان!مگر ما بر حق نیستیم؟
_به خدا سوگند که بر حقیم.
_پس چه باک از مرگ!
و حسین راضی از گفتوگو با فرزند ارشدش فرمود:
_خداوند پاداش خیرت دهد فرزند؛بهترین پاداشی که فرزندی به خاطر پدرش از او دریافت خواهد کرد.
علیاکبر به حقیقت مایهی فخر حسین بود.
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★گرگزاده....💔🕊
علی بر منبر بود و کوفیان گوش تا گوش مسجد را پر کرده بودند.
فرمود:
_ای مردم!پیش از آنکه مرا از دست بدهید،از هر چه میخواهید بپرسید.
مردی که سر و ریشی انبوه داشت،بیدرنگ به پا خاست و گفت:
_ای علی!اگر راست میگویی،به من بگو چقدر در سر و ریش من،مو هست؟
علی چه بگوید به این قوم نادان؛فرمود:
_به خدا سوگند!بر سر هر مویی در سرت،فرشتهای هست که لعنتت میکند،و بر سر هر مویی در ریشت،شیطانی هست که گمراهت میسازد.بدان ای مرد!در خانه بچهای عزیزکرده داری که پسر پیامبر خدا را خواهد کشت.
آن مرد،اَنَس پدر سنان،قاتل حسین بود.
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★خونتازه....💔🕊
به خانه رفتم.مادرم در آشپزخانه مشغول کارهایش بود،ولی همینطور داست زیر لب زمزمه میکرد و اشک میریخت.
_مادر!چه شده؟چرا گریانی؟
_امروز عاشوراست.
_خوب مگر چه شده؟الان که به دستور مروانیان همهجا را آذین بستند و دارند جشن میگیرند.
مادرم با حسرت گفت:
_من کودک بودم که خبری کوتاه به شهر رسید:"حسین و یارانش در کربلا کشته شدند"درست به یاد دارم که تا چند روز،خورشید چون لکهای خون طلول،و چونان لکهای خون غروب میکرد.
بعد شروع کرد با صدا گریستن:
_باور کن پسرم!در آن روزها هر سنگ بزرگ یا کوچکی را از زمین برمیداشتیم،زیرش خون تازه بود.
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★درستمثلعلی...💔🕊
عصر عاشورا بود؛آسمان خونچکان و بدن بیسر سالار شهیدان بر زمین.
عمرسعد را دیدم که تصمیم گرفت نامردی را در حق همبازی دوران کودکیاش تمام کند؛بلند فریاد زد:
_جماعت!گوش کنید.امیرعبیدالله فرمانی داده:چه کسی حاضر است بر پیکر بیجان حسین اسب بتازاند؟
چند نفری سریع از جا بلند شدند و به طرف اسبهایشان رفتند.
اندکی جلوتر رفتم تا همه چیز را بهتر ببینمحسین به صورت بر زمین افتاده بود و بر پشتش،آثار تیرگیها و خونمردگیهای قدیمی دیده میشد.برایم سوال شد که این زخمهای کهنه برای چیست.
نزد اهلبیت حسین رفتم که گوشهای هراسان ایستاده بودند و ماجرا را نگاه میکردند.از غلامی که آنجا ایستاده بود پرسیدم:
_بر پشت آقایت زخمهای کهنه دیدم؛میدانی علتش چیست؟
گفت:
_رد کیسههای گندم است که آقایم شبها به در خانهی نیازمندان مدینه میبرد.
به ذهنم رسید:"درست مثل پدرش علی،برای یتیمان کوفی."
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★لاتهایکوچهخلوت...💔🕊
زمان،زمانِ تاراج بود.آنها که لاتهای کوچه خلوت بودند و تاکنون از ترسشان در سوراخ موش پنهان شده بودند،حالا که حسین و عباس و یاران را خفته بر خاک دشت نینوا میدیدند،شیر شده بودند و هر کوفی میخواست غنیمت بیشتری ببرد.
یکی از کوفیان زیورآلات فاطمه را به زور از او گرفت،ولی در همان حال اشک دیدگانش هم قطع نمیشد و هایهای میگریست.
دخترِ حسین پرسید:
_حال که میدزدی،گریهات برای چیست؟
گفت:
_چگونه نگریم در حالی که دارم دارایی دختر پیامبر را به تاراج میبرم؟
فاطمه تعجبکنان گفت:
_پس آن را بگذار برو.
کوفی گفت:
_چگونه آن را بگذارم و بروم در حالی که میدانم دیگری میآید و آن را میرُباید و سرِ من بدبخت بی کلاه میمانَد؟
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃
●
"اربعین حسینی تسلیت باد"😔🥀
دلم خون شد و چشمم گریست..
آنکه درین روز چو من نیست کیست؟
باز دگر باره رسید اربــــــــــــعین..
جوش زند خون حسیـــــــــــــــــن از زمین💔
_________________________
#اربعین🌙
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله🏴
-
-
‹‹➛@banatozeynab•.🖤͜͡💫
4_5929232846395806174.mp3
4.1M
◉━━━━━━──────▷ ❚❚ ◁
چه کردی مهرِ تو،به دل میشینه کربلا
حتی خدا هم از،عرش خودش میگه:
"ماشاالله به اربــــــــــــعین کربلا"🥺
🎙حسین ستوده🌱
#اربعین🌙
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله
-
‹➛@banatozeynab•.🖤͜͡✨️
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★عروج...💔🕊
باز شمر خبیث شروع کرد به تحریک جماعت:
_مادرتان به عزایتان بنشیند!چرا کار او را تمام نمیکنید؟
زرعهبنشریک با ضربهای،کف دست حسین را قطع کرد و آن دیگری ضربهای به شانهی سیدالشهدا زد.اما باز موج حمله خوابید و کوفیان عقب نشستند.
اباعبدالله دیگر نمیتوانست بلند شود؛بلند که میشد،باز به رو بر زمین میافتاد؛گویا عروج نزدیک بود.لحظاتی بعد،سنان فریادی کشید و با نیزه ضربهای به حسین زد و او را به زمین انداخت و در همین حال با حرص به خولی گفت:
_پسر فاطمه را راحت کن!
خولی به قصد به حسین نزدیک شد،ولی رعشه به بدنش افتاد و از ضعف و لرز عقب نشست.سنان به تحقیر نگاهش کرد،آبدهانی به زمین انداخت و گفت:
_خداوند بازوانت را بشکند و دستانت را قطع کند!بعد خودش پیاده شدو... در آن عصر غمانگیز،داستان شهادت برای آلالله به دفتر نهایی رسید و دفتری دیگر گشوده شد؛اسارت. #صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️ 🖤⃟⿻🥀 ╰┈➤@banatozeynab🍃
﷽
★°l||l°زینت دوش نبـــے°l||l°★
🥀🥀🥀
★★وداع...💔🕊
من مرد جنگم و مردان جنگی به سختدلی معروفاند.کشتن و نالهی بر کشتهشدن عزیزان،بسیار به چشم دیدهام.همیشه هم با خودم میگویم:"زناند دیگر؛بگذار سیرِدل گریه کنند تا سبک شوند."،ولی انگار جنس وداع او فرق داشت؛دوست و دشمن را که هیچ،تو بگو حیوانات و آسمان و زمین و حتی سنگهای دشت کربلا را به گریه واداشت.من و دیگر امیران لشکر نیز وقتی به خود آمدیم،دیدیم چونان مادر پسر از دست داده داریم گریه میکنیم و ضجه میزنیم؛انگار نه انگار که عصر دیروز،خود ما اباعبدالله را به این شکل وحشیانه کشتهایم و بر بدنش اسب تازاندهایم.هیچوقت از یادم نخواهد رفت،آنگاه که چشم زینب به پیکر غرق به خون برادر افتاد،با آهی جگر سوز لب به سخن گشود:
_وامحمدا! وامحمدا!این پیکر بیجان حسین توست که به صحرا افتاده و در خون تپیده و دستوپا بریده است.ای جد بزرگوار!دخترانت اسیر گشتهاند و فرزندانت قطعهقطعه شدهاند و باد بر ایشان میورزد... .
#صَلَیاللهُعَلَیكَیااَباعَبدالله✨️
🖤⃟⿻🥀
╰┈➤@banatozeynab🍃