با ۳تا صلوات بریم ادامه قسمت های #رمان_فتاح 😯👇
رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_هفت
چند روزی گذشته
خبری از او نیست
دلم بی تاب است و
چه بد است بی خبری......
دلم می گوید:
_ خب دختر تو که دلت باهاشه
چرا انقدر ناز میزاری !!
عقلم می گوید :
نه تو ناز نکردی بلکه به دور از احساسات واقعیت ها رومطرح کردی
با ذکر یا فتاح به صحبت هر دو پایان می دهم و
مشغول آب دادن به باغچه می شوم
این کار را خیلی دوست دارم
همیشه وقتی ذهنم مشغول می شود این کار جزء کارهایی است که آرامم می کند....
حیاط را جارو می کنم
که در باز می شود
حمید وارد حیاط می شود .
بدون توجه به او دوباره مشغول کار می شوم .
چه خوب که چادرم را سرم کرده بودم ..
او در را می بندد و با نگاهی به من وارد سوئیت اش می شود
کاش برادرم آنجا را به حمید نداده بود
اصلا حس خوبی نسبت به او ندارم
...
مادر از داخل صدایم می کند
+رمیصا مامان بیا تو خسته شدی دختر ...
حیاط تمیز شده به مقصد خانه پا تند می کنم از پله بالا می روم و وارد خانه می شوم ...
_من اومدم
+بیا بیا یه چیزی بخور داری میری سرکار پس نیفتی دختر
_چشم
.
.
.
لباس هایم را می پوشم و
چادرم هم با ذکر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها سرم می کنم
چقدر از وقتی چادر می پوشم آرامش بیشتری دارم
خدایا شکرت
کار جدیدی پیدا کردم
یه هفته ایی می شود که مشغول به کار شدم
به عنوان منشی در دفتر وکالت
آقای صولتی که وکیل حاذق و موفقی است..
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_هشت
نفس عمیق می کشم
و زمزمه می کنم:
_ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یا فتاح
از خانه بیرون می آیم
و
سمت دفتر وکالت به راه می افتم
کار نسبتاً خوبی است...
وارد دفتر می شوم
و
جلسه های امروز را بررسی می کنم ..
صدای قدم هایی به گوشم می رسد
که هر لحظه نزدیک می شود..
زنی که پاشنه بلند پوشیده
و از آسانسور تا جلوی میز من
پاهایش را بر زمین می کوبد..
سرم را بالا می گیرم تا او را ببینم :
_ سلام
با من و من
جواب سلامش را میدهم.
+س..سلام
توقع نداشتم او را اینجا ببینم
از کجا مرا ، اینجا را پیدا کرده....
_ خوبی؟
با لحن بدی حالم را می پرسد.
+ ممنون
_میبینم که پاتو از گلیمت دراز تر کردی؟؟
با چشمان متعجب نگاهش میکنم..
صدایش را بلندتر می کند :
_ دختر من این راه هایی که میخای بری رو رفتم ؛
این کارهایی که میخوای بکنی رو فوت آبم....
+چی؟
_الکی نشون نده که از هیچی خبر نداری دختره ی چشم سفید
_برو این بازی ها رو سر کسی در بیار که بلد نباشه نه من که خودم اینکاره ام..
+سیمین خانم احترام تون رو نگه دارید!
صدایش را بلند می کند :
_ نگه ندارم میخای چیکار بکنی هااااا..
با برنامه ی قبلی اومدی تو خونه ی ما الان هم میگی احترام نگه دارم؟
+ سیمین خانم مگه من چیکار کردم
میشه بگین خودمم بدونم
_ هر غلطی کردی دیگه کردی
از الان به بعد پاتو از زندگی من و پسرم میکشی بیرون
فکرکردی نمیدونم نشستی زیر پاش
میخای مال اش رو بکشی بالا...
اعصابم را با حرف هایش به بازی گرفته
الان است که .... استغفرالله...
آقای صولتی وارد دفتر می شود
و سلام میکند.
از روی صندلی بر می خیزم و سلام می دهم
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
اینم قسمت های بیشتر فقط برای اعضاء ی پای ثابت خودمون
سرباز امام زمان عج باشین ان شاءالله🌹
رمان فتاح
#قسمت_چهل_و_نه
آقای صولتی کیف اش را در دستش جابه جا می کند
و می گوید:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
+ نه شما بفرمایید حل میشه
نگاهی به سیمین می کند و
به سمت اتاقش به راه می افتد
و در را پشت سرش می بندد
نگاهم به سیمین می افتد
+ ببینید سیمین خانم اینجا محل کار منه
به خاطر من نه ..به خاطر مادرم
این کار رو تازه پیدا کردم
زشته آبرو ریزی نکنید
_من با این چیزها کار ندارم
فقط اومدم بگم به پسر من فکر هم نکن
من براش برنامه ها دارم
و خودم براش دختری زیر نظر دارم..
+ من از اول هم تو فکرش نبودم
الان هم همه چیز تموم شد خیالتون راحت...بفرمایید لطفا
لحن اش آرام تر شد ..
_ ببینیم...اصلا شما دوتا به درد هم
نمیخورین امیدوارم
همین طوری باشه که میگی.
با لحن دلسوزانه ایی می گوید :
امیدوارم تو با یکی دیگه خوشبخت تر بشی...
لبخندی می زند و به راه می افتد ....
از دفتر خارج می شود ...
من روی صندلی می افتم
نمیدانم چرا انقدر احساس سنگینی می کنم
دستم را روی پیشانی می گذارم
و به حرف هایی که با گوش هایم شنیدم فکر میکنم...
تلفن زنگ می خورد خانم آقای صولتی است ...
تلفن را به اتاقش وصل می کنم
و به سمت آبدار خانه به راه می افتم
آبی به صورتم می زنم..
چه تهمت هایی شنیدم
دلم هیچ.........
عقل هم دگر یادش رفت همچون اویی در زندگیم یافتم که زندگی ام را دگرگون کرد....
امیر ارشیاء خان امیدوارم با همان دختری که مادرت میگفت خوشبخت شوی....
از آبدار خانه خارج می شوم
بغضی در گلویم سنگینی می کند
.
.
.
.
.
.
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج
#فدای_بانو_زینب_جان
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f
🍁 🍂 🍃 🍁 🍃
#کلام_شهید🕊
همه چیز دست خداست. تمام مشکلات بشر به خاطر دورے ازخداست. ما باید مطیع محض باشیم. هـر چـی گفته بـاید قبول کنیم خیر و صلاح ما، در همین است.
#شهید_ابراهیم_هادی
🔰
🌷اَللَّهُمَّفَثَبِّتْنِيعَلَيدِينِك
🌷خداياپسمرابردينتثابتبدار
🌤أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌤
🔰
🌷وَاسْتَعْمِلْنِي بِطَاعَتِك
🌷وتحت فرمانٺبڪارگير
🌤أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌤
✅ یک قدم مانده...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صدای_هم_باشیم