eitaa logo
سابقه گسترده طلایی💛
12.4هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
56 فایل
کانال اصلی گسترده طلایی💛👇 @gostardeh_talaei #ادمین_اصلی_جهت_سفارش_تبلیغات💛👇 @talaei_ads
مشاهده در ایتا
دانلود
13 اسفند 💛👆 سابقه در ، و جهت رزرو تبلیغات و مشاوره رایگان @talaei_ads منتظر انتقادات و پیشنهادات و تبلیغات شما هستیم تبلیغات گسترده طلایی💛 @gostardeh_talaei
قرآن، مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قرآن توش باشه، جمع کردم و گذاشتم تو هال .. و بعد رفتم اتاق و مشغول شدم، به قبله نشستم و وِردها رو گفتمو گفتم، کم کم احساس سنگینیِ کسی رو کنارم حس میکردم، احساس میکردم ۲نفر دوطرفم نشستند، یکباره یه رعشه تمام وجودمو گرفت، رو زمین افتادم ... حس میکردم یکی روسینه‌م نشسته و هی گلومو فشارمیده، احساس خفگی داشتم ، هرکارمیکردم نفسم بازنمیشد ... توهمین عالم بودم مادرم دررابازکرد تا منو درحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد .. گلوم فشرده میشد تنگی نفسم بیشترمیشد رنگم کبود کرده بود، بابا اومد بلند فریاد میزد: یاصاحب الزمان .. یاصاحب الزمان.. هر یاصاحب الزمانی که میگفت نفس من .... ادامه داستان مهیّج‌ و کاملا واقعی‌ ...😍👇 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f
خواننده‌ی محترم رمان () ─┅═༅𖣔♥️𖣔༅═┅─ با سلام، بنده‌ی حقیر برای نوشتن این رمان تحقیقات زیادی انجام دادم و بعضا با افرادی که گرفتار این دام شده‌اند صحبت کرده‌ام, وقایع موجود در رمان بر اساس خاطرات و واقعیت‌ هایی ست که برای این افراد اتفاق افتاده است!! از کسانیکه بیماری قلبی دارند و استرس‌ و اضطراب برایشان ضرر دارد، خواهش میشود از خواندن این داستان صرفنظر نمایند.. باتشکر🌹 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🖤𖣔༅═┅─ https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f
13 اسفند 💛👆 سابقه در ، و جهت رزرو تبلیغات و مشاوره رایگان @talaei_ads منتظر انتقادات و پیشنهادات و تبلیغات شما هستیم تبلیغات گسترده طلایی💛 @gostardeh_talaei
دوتا از مسترها اومدن دوطرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی... همه جا را نورسیاهی فراگرفته بود انگار یکی داشت کاسه‌ی سرمو میتراشید، دست وپاهام به اختیار خودم نبود وتند تند تکون میخورد، ناخوداگاه هرچی دم دستم بود شکوندم... بیژن کف زنان گفت: آفرین هما، میدونست روح تو ظرفیتش را داره........... سوارماشین بابا شدم، میخواستم سلام وعلیک کنم، یهو صدای انگلیسی مردگونه‌ای از گلوم بیرون اومد. بابا باتعجب نگاهم کرد، هی میخواستم جواب بدم اما بی‌اختیار بااینکه اصلا زبان انگلیسی وارد نبودم، جواب سوالا رو به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم... خونه که رسیدیم بابا به مامان گفت: حمیده، دخترت دیوونه شده😭.. مامان پرسید چت شده هما .. اومدم بگم، هیچی نشده و... اینار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد...😱 که یهو مامان ازحال رفت.... ادامه‌داستان‌مهیّج‌ و کاملا واقعی‌ ...😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f
دوستان عزیز !! این رمان کاملا واقعی ست و برای نوشتنش تحقیقات زیادی انجام شده .. حتی با افرادی که گرفتار این دام شده‌اند صحبت شده, وقایع موجود در رمان بر اساس خاطرات و واقعیت‌ هایی ست که برای این افراد اتفاق افتاده!! از عزیزانی که بیماری دارند و استرس‌ و اضطراب و ترس برایشان ضرر دارد، خواهش میشود از خواندن این داستان صرفنظر نمایند.. https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f