💢 ترازو
🔰 زنی در روستا زندگی میکرد و از دوغ کره میگرفت و آن را به شکل دایرههای بزرگ یک کیلویی در میآورد و هر هفته شوهرش کرهها را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
🔹روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و با خود گفت: نکنه این مرد سر منو کلاه میزاره. کره را روی ترازو گذاشت و با تعجب دید وزن هر کره۹۰۰ گرم است. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد گفت: دیگه از تو کره نمیخرم، تو گفتی یک کیلویی هستن ولی ۹۰۰ گرمِ.
🔸مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم، یک کیلو شکر از شما خریدم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادم.
🔹مرد بقال با خودش گفت: دنیا انعکاس رفتار خودمونه.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢 بخشنده
🔰 از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
🔹گفت:آری! شبی میهمان مردی بودم که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
🔸گفتند: تو چه کردی؟
🔹حاتم گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
🔸گفتند: پس تو بخشندهتری.
🔹حاتم گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢 سد راه
🔰 پادشاهی تخته سنگی را وسط جاده قرار داد تا عکسالعمل مردم را ببیند.
🔹بازرگانان و ثروتمندان از کنار آن بیتفاوت میگذشتند بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است.
🔸هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمیداشت. نزدیک غروب پیرمرد روستایی روی دوشش بار میوه و سبزیجات گرفته بود و نزدیک سنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
🔸ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢 طمع
🔰 پیر مرد عارفی در گوشه مسجدی مشغول عبادت شد. در گوشه دیگر مسجد کودکان درس میخواندند، وقت استراحت دو کودک نزدیک عارف نشستند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری فقیر.
🔸پسر ثروتمند از کیسه خود ظرف حلوا بیرون آورد و پسر فقیر نان خشک.
🔹پسر فقیر رو به رفیق خود کرد و تکهای حلوا خواست.
🔸کودک ثروتمند گفت: اگه حلوا میخوای باید ادای سگ رو در بیاری و پارس کنی.
🔹پسر بیچاره پارس کرد و حلوا گرفت. هر بار پسر فقیر پارس میکرد دوستش تکه ای حلوا به او میداد.
🔸عارف نگاه به صورت پسرها میکرد و میگریست.
🔹کسی از او پرسید: ای شیخ چی شده گریه میکنی؟
🔸عارف گفت: نگاه کنید، طمعکاری چه بلایی سر مردم میاره؟ اگه کودک فقیر به همون نون خالی قناعت میکرد و طمع به حلوا نمیکرد، لازم نبود ادای سگ رو در بیاره.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
ارسال5 آذر
@banketolidat
💢 کم حرف زدن
🔰 لقمان حكیم به پسرش گفت: امروز غذا نخور و روزه بگیر و هر حرفی زدی رو بنویس. شب هر چی نوشته بودی رو برام بخون. بعد روزهات رو افطار کن و غذا بخور. شب شد و پسر هر چی نوشته بود رو برای پدر خوند. دیر وقت شده بود و از خستگی خوابش برد.
🔹 روز دوم داستان تکرار شد و پسر غذا نخورده خوابش برد.
🔸 روز سوم از ضعف و گرسنگی تا شب هیچی نگفت. شب، پدر ازش خواست كاغذها رو بیاره و بخونه. پسر گفت: امروز هیچ حرفی نزدم که بنویسم و بخونم. لقمان گفت: پس بیا و غذا بخور و بدون كه روز قیامت، هر کسی كم حرف زده باشه، مثل الان تو خوشحاله.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
💢 چاپلوس
🔰 سلطان محمود گرسنه بود و آشپز برایش بادنجان سرخ شدهای آورد. سلطان بهبه کنان میخورد و نیم نگاهی به آشپز میانداخت.
🔸آشپز با لبخند از فایدههای بادنجان میگفت.
🔹هنوز غذای پادشاه تمام نشده بود، دل درد شدیدی گرفت.
🔸آشپز شروع به گفتن مضرات بادنجان کرد.
🔹سلطان با مشت روی میز کوبید و گفت: ای مردک تا حالا از خوبیای بادنجان میگفتی و حالا از بدیش میگی؟
🔸مرد که از ناراحتی پادشاه به خود میلرزید گفت: من نوکر شما هستم نه نوکر بادنجان. باید چیزی بگم که شما خوشتون بیاد نه بادنجان.
❇️امام على عليه السلام :از چاپلوسى بپرهيز، كه چاپلوسى از خصلت هاى ايمان نيست.
✅إيّاكَ و المَلَقَ؛ فإنّ المَلَقَ لَيس من خَلائقِ الإيمانِ.
📚(غرر الحكم : ۲۶۹۶)
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
@banketolidat
@banketolidat