eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
شـُدم‌مِثـل‌بَچہ‌اۍ‌کِہ‌پـٰاشو‌میکوبِہ‌زَمیـن میگِہ؛اِلـٰا‌بِلا‌مَن‌هَمیـنو‌میـخوام! ...🚶🏾‍♂💔:) ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ذڪـر پـــٰابـوس شمــا ؛ از لب باران مےریخت💛 ابـر هـم زير قدم‌هـاۍ☁️ شمـا ، جان می‌ريخت✨ + (؏) ♥️ ▫️ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از جمله شگفتی های مزار شهدا: خوندنِ فاتحه توسط یک مُرده برای یک زنده است!…🚶🏽‍♂ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست و سوم از خونه زدم بیرون ،گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگس و گرفتم - الو نرگس  نرگس: سلام رها جان خوبی؟ چرا گوشیت خاموش بود،دیگه کم کم نا امید شدم به زنده بودنت - شرمنده ببخشید ،یادم رفته بود گوشیمو روشن کنم  نرگس: خوب چی شد رفتی خونه؟ - الان کجایی؟ نرگس: کانونم - آدرسشو بده بیام پیشت  نرگس: باشه حتمن الان برات پیامک میکنم ،فعلن یاعلی - خدانگهدار  سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم ،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد  رسیدم دم کانون  وارد کانون شدم  یه عالم بچه بودن که از چهره اشون  مشخص بود که یه مشکلی دارن   نرگس چقدر قشنگ به اون بچه ها محبت میکرد  نرگس با دیدنم اومد سمتم  با دیدن صورتم ،سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید  نرگس: مشخصه از چهره ات که شب خوبی نداشتی - ولی درعوضش با دیدن تو و این بچه ها الان خیلی خوبه حالم نرگس: جدی، پس هر روز بیا اینجا - اینجا چیکار میکنین با بچه ها ؟ نرگس: بازی ،آواز میخونیم ،و خیلی کارای دیگه - آواز؟ چه جوری؟ مگه میتونن یاد بگیرن  نرگس: باور کن رها، ذهن این بچه ها خیلی قویه، باید بدونی چه جوری باهاشون رفتار کنی  اینجوری میتونی بهشون کمک کنی - میشه برام بخونن ببینم  نرگس: حتمن، اتفاقن بچه ها داخل اتاق آوازن بریم اونجا - بریم  وارد اتاق شدیم ،تعدای دخترو پسر ،قد و نیم قد ایستاده بودن  میخواستن شعر ایران و بخونن  نرگس: سلام بچه ها ،واسه رها جون شعری که یاد گرفتین و میخونین؟  بچه ها: بله  شروع کردن به خوندن ،صدای دلنشینی داشتن ،ولی یه چیزش کم بود ،یه چیزی که به بچه ها بیشتر انرژی بده واسه خوندن  بعد از تمام شدن شعر ،شروع کردم به دست زدن ،اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم خوشحالیمو چه جوری ابراز کنم  نرگس: خوب از دست زدنت پیداست که خیلی خوشت اومد نه؟ -دقیقأ،عالی بود ،دست همه تون درد نکنه که به این بچه ها کمک میکنین  نرگس ،خوب بریم دفتر بشینیم صحبت کنیم - باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 بیست و چهارم وارد دفتر کانون شدیم - نرگس تو اینجا چه سمتی داری ؟ نرگس: عرضم به حضورتون،اینجانب رییس این کانون هستم - جدی؟ نرگس: نه موشکی - دیونه ،پس چرا زودتر نگفتی،؟ نرگس: خوب اینقدر از غصه هات گفتی که پاک مغزم هنگ کرده بود برای مدتی... - پس اون چند روزی که خونتون بودم،نیومدی کانون! نرگس: به خاطر تو مرخصی گرفتم،بعدش هم که رفتیم شلمچه صدای در اتاق اومد  نرگس: بفرمایید  در باز شد و آقا رضا وارد شد  از جام بلند شدم - سلام آقا رضا: علیک السلام ،ببخشید بعدن مزاحم میشم  نرگس: نه داداش بیا داخل ،چیزی شده  آقا رضا: وسیله های بازی رو واسه بچه ها آوردیم کجا بزاریم  نرگس: عع قربون دستت ببر داخل سالن بزار ،الان چند نفرو میفرستم بیان کمکت  آقا رضا: باشه،فعلن با اجازه - به سلامت - نرگسی ،منم برم ،مثل اینکه سرت شلوغه  نرگس: کجا میخوای بری،بمون یه کم ازت بیگاری بکشم بعد برو... - از همین الان رییس بازیت شروع‌شد که با نرگس رفتیم سمت سالن ،چند تا خانم هم اونجا بودن  نرگس: سلام بچه ها معرفی میکنم رها جون دوستم  رها جون ،زهرا خانم،مریم خانم،اعظم خانم از بهترین همکارام با خانوما احوالپرسی کردم نرگس: خوب بچه ها ،اینا رو ببرین داخل چند تا اتاق بزارین مرتب کنین واسه بازی بچه ها  نزدیکای ظهر بود که کارا تمام شد  صدای اذان کل کانون شنیده میشد  به اتفاق نرگس و خانمهای دیگه رفتیم سمت نماز خونه و نماز خوندیم  بعد از نماز به اصرار نرگس ناهارو پیشش خوردم و خداحافظی کردم از کانون زدم بیرون که آقا رضا رو دیدم  نزدیک هم شدیم ،برای چند ثانیه چشماش دوخته بود به صورتم ،چادرمو گذاشتم روی صورتم،تا رد پنجه ها کمتر دیده بشه - با اجازه تون  آقا رضا: اگع بخواین میرسونمتون؟ - نه خیلی ممنون جایی کار دارم  آقا رضا: پس در امان خدا  رفتم سمت بازار و برای خودم یه سجاده با یه چادر نماز سفید با گلای صورتی خریدم  دیگه هوا کم کم تاریک شده بود  رسیدم خونه  وارد خونه شدم  از پله ها خواستم برم‌بالا که چشمم به پیانو گوشه سالن افتاد  رفتم سمت پیانو  روی صندلی نشستم و شروع کردن یه نواختن  نمیدونستم چند وقت بود که لمسش نکرده بودم  مامان و هانا یا شنیدن صدای پیانو اومدن پایین  یه نگاهی به مامان کردم -مامان جون، میشه این پیانو رو ببرم جایی؟ مامان: این پیانو رو بابات برات خریده هیچ کسم به غیر از تو پیانو زدن بلد نیست ،حالا کجا میخوای ببری؟ - یه کانونی هست ،مخصوص بچه هایی که یه کم مشکل دارن ،میخوام ببرم واسشون پیانو بزنم  مامان: باشه میتونی ببری؟ - دستتون درد نکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه مذهبیامون نشستن توی خونه دعا کنند.... تا امام زمان بیاد .... من منکر دعا نیستم ، ولی دشمن داره کار میکنه به خانم ها پول میده بی‌حجاب بیان بیرون و فقط و فقط راه برن... خواهر عزیزم اگر نمی‌تونی امر به معروف ونهی از منکر کنی ..... با چادر و ایمانت بیا بیرون یک ساعتی راه برو .... اگر نمیتونی به خانم های بد حجاب امربه معروف ونهی از منکر کنی با خانم های با حجاب که میتونی حرف بزنی تشویق‌شون کن بهشون بگید باعث افتخار هستن باید زمینه سازی بشه برای ظهور .... این همه شهید دادیم که اینا با این وضع بیان بیرون...؟؟🌴💎🌹💎🌴 خواهران گرامی محجبه تصمیم بگیرند که از امروز حداقل یک ساعت بروند بیرون فقط راه برند همین 🚩واحد جنگ نرم 🚩 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک کتاب آموزنده . به نام : هواتو دارم ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
و اللهم عجل لولیک الفرج ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
و شما آگاهانه میشنوید ... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ثواب گرفتن دست همسر در اسلام. ✅اسلام فقط دین حرام ها نیست! ✅کجای دین گفته دست دادن با نامحرم حرامه؟ 🎙حجه الاسلام محمد رضا 🆔 @pedarefetneh 🔜 🆔 @pedarefetneh2 🔜 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
عزیزان توجه بفرمایید رمان با تاخیر در کانال قرار میگیره 🌷
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سلامی که جهانی شد @Farsna ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
روز شماࢪ غدیـــــࢪ زندگے 😉 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔آیا میدانستید دختر ترامپ که قبلا یک مدل بوده صاحب...⁉️ 🎥جون اون سگتون یه کم از آمریکایی ها تقلید کنید!!!😢 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
با ما یه کیک پز حرفه ای شو 😎😎🤩🤩😎😎 دیگه برا جشن ها وتولد ها خیالت تخت 😉😉😉 کیک هایی درست کن همه انگشت به دهن بمونن 👩‍🍳🎂🍰 👇👇👇 @caek_reyhane
براے 📿 امــروز و فـــردا نکـن‼️ ☝🏻از کجا معلـــوم این نَفَسـۍ که الان میکشــۍ جزو نَفَســهاۍ آخر نباشھ ⁉️ خیلیا بی خیال بودن و یهو غافلگیــر شدن 😔....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍قاب را لمس کن هر شهیدی اومد یه حمدوسوره براش بخونید🌹 ◻️ این قاب زیبا میتونه یه بازی جالب برا بچه ها باشه مثلا بگید هر کس بتونه تمثال را بیاره جایزه داره.. جایزشم یه صلوات برا اون شهیده. ◻️حتی میتونید بگید هر تمثالی که اومد باید سریع اسم اون شهیدرابگه..😊 اینجوری بچه ها هم‌سرگرم میشن هم با شهدا آشنا میشن. ______________
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- استغفارکن‌؛غموازدلت‌میبره اگه‌استغفارکردی‌وغم‌ازبین‌نرفتہِ بدون‌کہ‌داری‌خالی‌میبندی🚶🏻‍♂! [ 🎙 ] ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ازش‌پرسیدم‌زندگیت‌چطورمیگذره؟ گفت:خط‌خطی -پیگیرشدم‌که‌یعنی‌چی؟ هی‌نوشت‌شھادت‌،من‌هی‌خط‌زدم... 🚶🏻‍♂💔- ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
قسمت هشتم ✍ می‌گفت می‌روم آلمان،✋🏻اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد.😉 حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.☺️ عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😑 آنها هم بهانه می‌آورند ڪه چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌ڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌ڪنند.🙁 بعدازآن گردان دیگری می‌رود ڪه ما بازهم پیگیری می‌ڪنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند.🤗 تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.✋🏻 راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم😄 وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم. خالی می‌بست ڪه می‌خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌آورد ڪه ڪسب‌وکار خوب است.😁 ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم.🤔 نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.👀 ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود.🏩 هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید.😑 به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌ڪند که من سوریه نروم»😐 وقتی واڪنش‌هایمان را دید گفت ڪه نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من ڪه نمی‌روم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفته‌ام سوریه.😅 مادر و پدرم اول قبول نمی‌ڪردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. ادامه دارد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
قسمت نهم ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌ڪند «مدافعان برای پول می‌روند»😔 این تڪراری‌ترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است.😞 بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود.😕 پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریخته‌اند ڪه این‌طور تلاش می‌ڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم.🙂گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بڪن.😊 حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو.🙁 مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ڪوبد و فریاد می‌گوید:😑 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی ڪه پشت سرش می‌زنند.😑 ڪارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست💶 و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را می‌ڪشاند.💕 حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت.👏🏻حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد.😞عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»🌱 ادامه دارد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
قسمت دهم ✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت😢 مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛😞 اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد.😔حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود.🙁مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم.🙄 چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود.👀 من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم.🙂ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست.😨 فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود.😔طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.»😪مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند✋🏻و حالا جدی جدی راهی می‌شود. ادامه دارد... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄🙄😱😱روسری این خانوم هم تو جیب شلوارشه ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━