eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سیزدهم وارد اتاق شدم ،دور تا دور اتاق ،عکسای شهدا بود ،انگار یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت چهاردهم با صدای اطرافم بیدار شدم  نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده - سلام نرگس: سلام,آخ ببخشید بیدارت کردم ،دارم دنبال نوشته های رضا میگردم ،اومده دنبالشون باید بره پایگاه - صبر کن الان میرم بیرون ،بهش بگو بیاد خودش برداره  نرگس: وایی شرمندم رهاجون، معلوم نیست این پسره ،وسیله هاشو کجا میزاره - دشمنت شرمنده  روسریمو سرم کردم رفتم سمت سرویس ،دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون  عزیز جون تو حیاط نشسته بود  رفتم سمت بیرون - سلام عزیز جون: سلام دخترم،خوب خوابیدی؟ - بله  عزیز جون: بیا بشین کنارم - چشم  رفتم کناره عزیز جون روی تخت که نزدی حوض بود نشستم  عزیز جون: میتونم یه سوال بپرسم ؟ - بله  عزیز جون: فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی ؟ - ( فهمیدم نرگس همه چی رو گفته) نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم  عزیز جون: انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه - امید وارم  صدای یا الله اومد ، اقا رضا بود  بلند شدم از جام - سلام  آقا رضا: عیلک سلام -آقا رضا ،میتونین امشب برگردین خونه ،من امروز میرم از اینجا  نرگس اومد بیرون: کجا میخوای بری؟ میخوام برم خونه یکی از دوستام  نرگس: خوب ادرسشو شوهرت نداره،؟ ( عصبانی شدم): نرگس جون نوید شوهرم نیست ،پسر عمومه نرگس: ببخشید ،حالا این پسر عموت ،آدرس این دوستت و میدونه کجاست؟ - نه کسی نمیدونه  نرگس: خوب دوستت ،خونش کجاست؟ آقا رضا: نرگس جان اصول دین میپرسی ؟ نرگس: عع داداشی... - خونشون جنوبه ،آدرسشو برام فرستاد ،امروزم میرم  نرگس : عع چه خوب: ما هم چند روز دیگه میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا ( نگاهی به آقا رضا کردم، انگار تمایلی نداره ) - نه عزیزم ،به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،امروز میرم  عزیز جون: مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من ،صبر کن همراه بچه ها برو - چشم اقا رضا: فعلن با اجازه  عزیز جون: در پناه خدا  نرگس: موفق باشی داداش گلم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت پانزدهم توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد  نرگس: پاشو دختر خوب،بریم یه کم خرید کنیم برات - میترسم! نوید همه جا به پا داره  نرگس: اوووو ،چقدر این پسرعموتو دیو ساختی واسه خودت! - تو ،چون ندیدیش اینو میگی ،از دیوم بد تره  نرگس: باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمرأ مسیرش یه بار خورده باشه اونجا... - کجا؟ نرگس: بریم خودت میفهمی - خوب الان با چی بیام بیرون نرگس: هوووممم ، لباسای منم که تو تنت زار میزنه  میگم ،چادر بزاری چی؟ - چادر؟  نرگس: اره ،با همین لباس میریم ،یه چادر بزار سرت ،رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض کن - باشه چاره ای نیست نرگس: مخی ام واسه خودماا نه؟ نرگس یه چادر عبایی برام آورد  گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم  نرگس: به به چقدر ماه شدی ( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام ) سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم  رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود  نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد  وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود. یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق  میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن - اینجوری طلبم بهت زیاد میشه نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم  نرگس: نکنه خوشت اومده کلک - نمیدونم شاید نرگس : باشه بریم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت شانزدهم بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رضا دم در ایستاده بود نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست - ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟ نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره نرگس سریع از ماشین پیاده شد نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود ) نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا ( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم ) - سلام ( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده) رضا: سلام نرگس: بخشیدی داداشی رضا:باشه ،بیا برو داخل نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار بود شماره نگارو گرفتم نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟ - اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟ - اگع دنبالم نبود ،شک میکردم نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش - پسره ی پرو، چکار به تو داره نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟ - یه جای امن نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی! -نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم نگار : الو رها، الووو 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🕊🕊 ● ابوذر پرچمی منقش به اسم حضرت عباس بر سر در خانه نصب می‌کند و می‌گوید « هر کسی برای دفاع از حرم زینب رود باید مثل حضرت عباس شهید شود. 🌹 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۲۶ 🍀 🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان 🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!» 🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹یه بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری؟ گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد. نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه یا نه، یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود: موقع نماز میزاره برم نماز بخونم؟ حقوق کمتر گرفت اما موقع نماز به مسجد میرفت... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
شبهه انتخابات2.pdf
1.8M
👓 کتابچه "شبهات انتخابات" ❓چرا رای بدهیم؟ با این اوضاع مملکت چرا رای بدهیم؟ ❓چرا رای بدهیم وقتی نظام خودش انتخاب میکند؟ ❓چرا نظام، خود را به رفراندوم نمی‌گذارد؟ و... 📖پرسش و پاسخ حجت الاسلام راجی در جمع اساتید، دانشجویان، طلاب و نخبگان کشور 🗳 | انتخابات ✏️نویسنده: حجت الاسلام راجی 📄 تعداد صفحات ۶۸ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸 حضرت امام خمینی روحی‌فداه: 🔸به‌سوى صندوق آرا هجوم آورید ملت شریف و مبارز ایران، دشمنان اسلام و نهضت در خارج و داخل خود را شروع کردند و چنین وانمود مى‌کنند که مردم در این انتخابات بى‌تفاوت‌اند و به سردى و سستى گراییده‌اند. مى‌خواهند شما را متهم کنند که از رو برگردانیده‌اید. از شما ملت مبارز که با خود یاوه‌سرایان را رسوا کنید... ملت عزیز مسلمان، از اسلام و کشور اسلامى کنید و به‌سوى صندوق آرا هجوم آورید. والسلام علیکم ورحمة الله وبرکاته‌ روح‌الله الموسوى الخمینى، ۱۳۵۸/۰۵/۱۲ 📚 صحیفۀ نور، ج۸، ص۲۲۳. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما مامور به انجام وظایفمون در ارتباط با خودمون در ارتباط با اطرافیانمون در ارتباط با محیط و دنیا و در ارتباط با خداوند هستیم... تلاش برای رسیدن به اهداف کار ماست اما نتیجه باخداست.. @Roghaye_nurzade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯از این زندان به آن زندان 🖤خاک زندان سجده گاهت بوده است 🕯عالمی مست نگاهت بوده است 🖤ای امام هفتم ما شیعیان 🕯آسمان هم خاک راهت بوده است 🏴پیشاپیش شهادت مظلومانه 🕯هفتمین ستاره درخشان 🖤آسمان ولایت و امامت 🕯باب الحوائج 🖤امام موسی بن جعفر (علیه السلام) بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد🏴 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به وقت رمان👌 💗 رمانی مذهبی و عاشقانه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت هفدهم صدای در اومد - بله عزیز جون بود عزیز جون: دخترم ناهار آماده است - چشم الان میام شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد چقدر مثل این مرد کم هستن... چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم ... شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم از اتاق رفتم بیرون نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا... ( مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم ) نشستیم کنار سفره عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام عزیز جون: باشه پسرم نرگس: داداشی التماس دعا فراووون... غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت... نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو بلند شدم رفتم سمت اتاقم که چشمم به اقا رضا افتاد تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند منم محو خوندن نمازش شدم چه سجده های طولانی داشت بعد از تمام شدن نمازش بلند شد برگشت دوباره نگاهمون به هم افتاد منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.... روز رفتن رسید یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون همه داخل حیاط نشسته بودن رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ( عزیز جون بغلم کرد): قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین عزیز جون یه قرآن گرفت دستش آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم حال خوبی داشتم علتشو نمیدونستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم وسطای راه آقا رضا ایستاد آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد نرگس: باشه چشم نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━