رشد فکری مردم در پرتو انتخابات آزاد هر چند صدبار هم اشتباه کنند!.mp3
3.37M
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ ㅤ❚❚ ㅤ▷ㅤ ↻
|⇦• رشد فکری مردم در پرتو انتخابات آزاد هر چند صدبار هم اشتباه کنند!
👤 شهید مرتضی #مطهری
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐رأی شما شمرده میشود، هم در زمین و هم در آسمان!/ حواست به امتحان انتخابات هست؟
#استادپناهیان
#انتخابات
#اللّهمَّغَیِّرْسُوءَحالِنابِحُسْنِحالِک
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئویی از مردم خوزستان که با جشن وسرور وخوشحالی بیعت خود با امام زمان عجل الله تعالی فرجه را اثابت کردن 😊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
دلانه✨
میگفت:
فکرشو بکنید رفقا . .
وقتـے صدایِ قشنگش بگه :
یااهلالعالمانالمهدۍ💛
از طنین صداش ، از ابهتش ، از عظمتش
بـه خاک میوفتیم..!!
+عاشق که باشی شده سینه خیزم به دیدار معشوقت میری ":)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
امام زمان 084.mp3
2.76M
#امام_زمان (عجلالله فرجه) شناسی ❤️
🎙 استاد شجاعی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
همایش تمدن و طب ایرانی اسلامی11_mixdown.mp3
30.54M
🎙صوت سخنرانی شنیدنی استاد حسین خیراندیش در همایش تمدن و طب اسلامی / ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
۷۰ هشتاد بار بخاطر اصلاح زندگی مردم به دادگاه و گاهی به زندان هم رفته ام اما گله ای ندارم و حتما رای هم میدهم!✌️
❌شماها فضای قبل از انقلاب را درک نکرده اید ما درک کردیم که چقدر توهین آمیز با مردم برخورد میشد
امام خمینی به ما به نسل ما به کشور ما به مسلمانی ما عزت داد🇮🇷
ما کشوری بودیم که سگ آمریکایی برتر بود از یک انسان ایرانی🤦🏻
#استاد_خیراندیش
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت چهلم سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد رضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
قسمت 41
ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما
رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم
در باز شد
رضا: حیاطتون چقدر قشنگه - مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟
رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم
- چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟
رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ،انگار مثل من بودی
- جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت
مامان: نمیخواین بیان داخل
رضا: سلام - سلام مامان جون ،چشم الان میایم
مامان: سلام
وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم
بابا هنوز نیومده بود
لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا
هانا تا منو دید جیغ کشید
- دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی
هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟
- سه چهار روزی میشه
هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود - منم همینطور
هانا: آقا رضا هم اومده ؟
- اره
هانا: امشب میری همراش؟
- اره
هانا: نمیشه نری؟
- نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره
هانا(زد به بازوم):
آها همین دو روزی فهمیدی نه
- اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ،مثل ویتامین میمونه
هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست
- دیونه
رفتم پایین کنار رضا نشستم
رضا هم با نگاهش براندازم میکرد
مامان: رها جان ،یه لحظه بیا - چشم( لبخندی به رضا زدمو بلند شدم)
همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه
رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون
بابا: سلام بابا ،خوبی؟
- مرسی
بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه - جانم مامان
مامان: بیا این چایی رو ببر - چشم
سینی چایی رو برداشتم
داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟
(تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ، بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه
بابا: چی شده ؟
رضا: رها جان خوبی؟
حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات ( من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم)
مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم
رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره
مامان: چشم شما برین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت 42
مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت میز ناهار خوری ،صندلی رو کشید بیرون نشستم روی صندلی
مامان: چت شده تو یه دفعه ،بهوش اومده که اومده ( اشک از چشمام جاری شد):
مامان اگه بیاد سراغمون چی؟
اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم
مامان: ای بابا ،نمیزاری آدم حرفشو بزنه ،بهوش اومده ولی فلج شده...
- یعنی چی؟
مامان: دیروز رفته بودم بیمارستان،زن عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده ،واسه همین فلج شده...
اگه عموت شناختی رو تو نداشت حتما شکایت میکرد هنوز باورشون نمیشه نوید این رفتار با تو داشته...
برای اینکه آبرو ریزی تو فامیل در نیاد حرفی نزدن...
بابات به خاطر ماجرا تموم بشه رضایت به ازدواجت داد وگرنه کی بابات راضی میتونست کنه...
بابات میگفت دخترت جوگیر شد که این رفتار نشون میده وگرنه که طی چند روز اینقدر تغییر میکنه...
- یعنی مامان خوب نمیشه
مامان: دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره ،مگه اینکه معجزه ای بشه
( یه نفس عمیقی کشیدم )
مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،میدونم آقا رضا دل تو دلش نیست الان ببینتت
- بزار کمکت کنم بعد میرم
مامان: نمیخواد ،خودم تمیز میکنم
بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی،رضا با بابا داشت صحبت میکرد
رفتم روی یه مبل نشستم
از نگاه رضا دلشوره اشو میتونستم بخونم ،لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه
بابا: خوبی رها؟ چی شد یهو؟
- هیچی سینی از دستم سر خورد
رضا: خودت که چیزیت نشد؟
- نه خوبم
رضا: خدا رو شکر
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم
بابا: رها چرا چیزی نمیخوری؟
مامان: آشپز خونه چند تا شیرینی خورده حتمن سیره
رها،دانشگاه نمیخوای بری؟
- نه میخوام برم ،همون کانونی که قبلن در موردش باهاتون صحبت کردم
مامان: آها ،موفق باشی - مرسی
بعد خوردن شام ،زود بلند شدیم و خداحفظی کردیم و رفتیم
توی راه،رضا هیچی نگفت
رسیدیم خونه ،برقا خاموش بود
آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت 43
چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم
رفتم دراز کشیدم
رضا اومد کنارم نشست
رضا: اتفاقی افتاده خانومم
- نه
رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چی شده - چیز خاصی نیست
رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟
(اشکام جاری شد)
رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی
- میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟
رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم
بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم
تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا
رضا شروع کرد به خوندن دعا
بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان
- نوید به هوش اومده
رضا: خوب خدا رو شکر
- مامان میگه الان فلج شده
رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟
- خوب؟
میدونستی اگه خوب بود ،الان چه کارایی میتونست بکنه...
رضا: عزیز دلم ، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود،از همین حالا هم مواظبمون هست ،توکلت به خدات باشه
- میشه عروسی کنیم؟
رضا خندش گرفت: خوب الان عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟
- اره ،نمیدونم،شاید ،گیج شدم
رضا: پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی میشه ،دیگه اخراجت میکنه
- اره راست میگی
صبح با صدای رضا بیدار شدم
رضا: رها جان،بیدار شو ،الان خانم مدیر بیدار میشه هااا
( چشمام به زور باز میشد)
- خوابم میاد رضا
رضا:پاشو دست و صورتتو یه آب بزن ،خوابت میپره - چشم
رضا: چشمت بی بلا
بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم ،برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم
رفتم تو آشپز خونه، عزیزجون و رضا داشتن صبحانه میخوردن
-سلام
عزیز جون: سلام دخترم!
بشین کنار رضا - چشم
رضا تو چشمام نگاه میکرد،میخندید
- چی شده؟
رضا: میسوزه چشمات ؟
- از کجا فهمیدی ؟
رضا: خوب تابلوعه دیگه ،قرمزه چشمات
عزیز جون:خوب رها مادر نرو امروز
- نه عزیز جون باید برم حتمن،از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم
رضا جان پاشو بریم
رضا: خو یه چیزی بخور اول ،بعد بریم
تن تن چند تا لقمه برداشتم و خوردم ،چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم
- تمام شد بریم ،یا علی
رضا و عزیز جون هر دوتا خندیدن
رضا: یا علی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🪐نماز شب هفدهم ماه شعبان برای آمرزش همه گناهان
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
🔹 هر كس در شب هفدهم ماه شعبان دو ركعت نماز بخواند در هر ركعت حمد یک بار و سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» را هفتاد و یک بار بخواند، و بعد از پايان نماز هفتاد بار استغفار كند، از جاى خود برنمىخيزد مگر آنكه خداوند او را مىآمرزد و هيچ گناهى بر او نمىنويسد.
📚منبع : اقبال الاعمال
🔆 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امامزمان
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷یا الله یا زهرا سلام الله علیها🔷 👆
🔆بخـــــوان 🍀 #جوشن_کبیر #فراز ۴۳ 🍀
🌼 به نیت رفع موانع ظهور و تعجیل در فرج مولا صاحب العصر و الزمان
🌷سُبْحانَکَ یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یَا رَبِّ .🌷
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»
🤲 ما به « الله » اعتماد داریم 🤲
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا دخالت کنید‼️
برای یک انتخاب_درست این مجموعه را دنبال کنید
#انتخابات #مشارکت_حداکثری #انتخاب_مردم
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
نماینده اصلح.mp3
10M
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #رهبری
√ معیارهای «انتخاب اصلح» چیست؟
✘ اگر معیارهای «انتخاب اصلح» اشتباه باشد؛ نتیجه اشتباه میشود.
مثل خیلی از انتخابهای ما تا به امروز!
#انتخابات
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش مردم به یک خبر فوری!
❌ مشارکت در انتخابات اجباری شد!!!
📽 براساس اعلام مقامات رسمی: مشارکت در انتخابات، اجباری است
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 راه حل مشکلات، استغاثه به امام زمان(عجل الله فرجه)
سخنران حجت الاسلام سید حسین مومنی
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
#ماه_شعبان
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حجت الاسلام راجی
🔻اگر نماینده مجلس اختیار ندارد چرا دوباره کاندیدا میشود؟ روز شمار یک مسجد برای وعدههای انتخاباتی
#انتخابات
#رای_میدهیم
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | به اضافه یک 2⃣
🔖 قدم برداشتن برای تثبیت جمهوری اسلامی که پردهای از ولایت در غدیر تا ظهور است، هزار هزار برابر کارهای خیر دیگر است.
#انتخابات #ایران
✅ مرکزتنظیمونشرآثاراستادعابدینی
🌐 TAMHIS.IR | @Abedini
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت 43 چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم رفتم دراز کشیدم رضا اومد کنار
🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت 44
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟
رضا: درباره چی؟
- درباره عروسی؟
رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه
( رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم)
رضا: تبم نداری آخه !
- عع جدی امااااا
رضا: خوب خانواده ات چی ؟ قبول میکنن؟
تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا،خانواده ام با من
دوما،نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه ،میریم ماه عسل مشهد ،تا حالا نرفتم
سومأ،شما زن میخواستین یا لوازم خانگی
رضا: شوخی کردم بابا ،چشم با خانواده ات صحبت کن ،هر چی گفتن من قبول میکنم - عاشقتم چشم ،پس دوهفته دیگه میریم مشهد؟
رضا: دوهفته دیگه؟ چرا ؟
- تولد امام رضاست بریم و برگردیم زندگیمونو شروع کنیم
رضا: واییی از دست تو، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی ، که من متوجه نشدم
- ما اینیم دیگه ..
رضا منو رسوند کانون ،بعد خودش رفت سپاه
وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم - سلام آقا مرتضی!
مرتضی: سلام زنداداش ( زنداداش )
- میخواستم راجبه یه موضوعی باشما صحبت کنم
مرتضی: بفرمایید در خدمتم
- من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم ،به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا ( آقا مرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود )
مرتضی: خوب،من نمیدونم نرگس خانوم....
- بله نرگسم به شما فکر میکنه ،البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه
مرتضی: شما مطمئنین؟
- بله، لطفن به مادرتون بگین با عزیز جون صحبت کنه
مرتضی: چشم حتمن، دستتون درد نکنه که کمکم کردین
- خواهش میکنم،من دیگه برم فعلن
مرتضی: یا علی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت 45
وارد سالن شدم ،زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم
زهرا خانم: سلام رها جان تبریک میگم ،انشاءالله به پای هم پیر شین
- سلام، خیلی ممنونم
زهرا خانم:نرگس جان نیومد ؟
- چرا میان ،تو راه هستن ،فعلن من برم تو اتاقم
زهرا خانم : منم برم پیش بچه ها
وارد اتاقم شدم ،پشت میز نشستم - خوب من باید چیکار کنم؟
حوصله ام سر رفته بود
رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو ،
- من اینجام که آهنگ بزنم ،نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق
شروع کردم به پیانو زدن کم کم بچه ها از در وارد شدن و دویدن سمتم
دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم
واقعن خوشحال بودم ،در کنار این بچه هایی که عشق و دوست داشتن و به راحتی آدم هدیه میدن
مریم خانم: بچه ها ،رها جون و اذیت نکنین - سلام مریم خانوم
مریم خانم: سلام گلم ،تبریک میگم،
بچه ها خیلی بهونه اتو گرفته بودن ،هی میگفتن رها جون کی میاد - الهیی عزیزم ،از این به بعد هر روز میام
بچه ها مرتب ایستادن
مریم خانم: رها جون بچه ها میخوان یه چیزی بهت بگن - خوب میشنوم
مریم جون:۱،۲،۳
بچه ها: رها جون تبریک میگیم ( بعد همه شروع کردن به دست زدن )
گریه ام گرفته بود ،بهترین تبریک زندگیم بود - خوب بچه ها،منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام ،موافقین ؟
بچه ها: ببببببببللللللله
شروع کردم به پیانو زدن ،بچه ها هم شعر ایران و میخوندن
بعد از تمام شدن ،صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم
برگشتم نگاه کردم ،نرگس بود
نرگس: به ،رها خانم صبحت بخیر
- سلام خانم مدیر ،صبح شما هم بخیر
مریم خانم: خوب بچه ها بریم به ادامه درسامون برسیم
نرگس اومد سمتم: کاره خوبی کردی اومدی اینجا،واسه روحیه بچه ها عالی بود - پس جبران غیبتام شده
نرگس: بله
- راستی یه خبر داغ بدم بهت؟
نرگس: عع تازه از تنور دراومده پس
- صد در صد
نرگس: خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه
-ما دوهفته دیگه میخوایم بریم مشهد
نرگس: خوب به سلامتی،الان این داغ بود؟
- نه خیر ، خبر بعدیم اینه که،ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون
نرگس: نه بابا
- داغ ترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم
نرگس: این تصمیم تو بود یا رضا؟
- من
نرگس: میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط بر میاد
- دیونه خودتی،که از آقا مرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونه تر اون آقا مرتضی است که اونم تو رو دوست داره ولی چیزی نمیگه نرگس: هیییبیسسسس، زشته دختر میشنون بچه ها ،میخوای این یه کم آبروی ما بره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━