002053.mp3
57.5K
وَإِذْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ وَالْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ
و نیز به خاطر آورید هنگامی را
کـه بـه مـوسی، کتـاب و وسیـله
تشخیصِ حق از باطل را دادیم؛
تا هدایت شوید🌿. ↵ بقره/۵۳
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول
🌸خانم مسلمی عزیز🌸
پیشنهاد دانلود👌
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
سلام👋
حالتون چطوره؟!🤔
می خواهیم یک رمان رو شروع کنیم به نام : گام های عاشقی🙂
موافقید؟!
پس می رویم برای شروع ۴ پارت می گذاریم😉🙂🙃
#دلباخته
﷽
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
پارت 1
با حس یه چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم
با دیدن امیر بالای سرم یه جیغ بنفشی کشیدم
امیر دستشو گذاشت روی دوتا گوشش
امیر : چته دیونه ،مگه جن دیدی ؟
- نمیری تو ،،تو خوده جنی،سکته کردم این چه قیافه ایه که درست کردی ؟
امیر : جدی ؟ ،پس از فردا همینجوری بیدارت میکنم تا زودتر از شرت خلاص شم
( بالش کنار دستمو پرت کردم سمتش ) : زبونت لال شه
امیر :پاشو ،پاشو ،باید بریم فرش بشوریم
-من خوابم میاد ،خودت برو زحمتش و بکش
امیر:نیای ،بد می بینیاااااا
-برو بابا
( دراز کشیدمو سرمو گذاشتم زیر پتو )
چند دقیقه بعد امیر پتومو کنار زد توی دستش که کف بود ،کفو مالید به صورتم
-وااااااییییی امیرررر میکشمت
حالا امیر بدو ،من بدو
امیر از در خونه رفت توی حیاط
منم یه جارو که دم در خونه بود و برداشتمو دنبالش کردم
امیر شیلنگ آب و باز کرد و گرفت سمت من
امیر: آیه بیای جلو ،آب بارونت میکنم
-من تو رو میکشم ،من پوستت و قلفتی میکنم
امیر: فعلن که سلاح اصلی دست منه
یه قدم رفتم سمتش که شیلنگ آب و گرفت سمت من، و جیغ کشیدم
مامان از داخل خونه اومد بیرون
مامان: چه خبرتونه
- مامان ببین پسرت ،چیکار کرده با من
( مامان با دیدن صورت کفیم ،خندید )
- میخندی مامان
مامان : ( یه کم لبخند شو محو کرد )عع امیر ،این چه کاری بود کردی
امیر : تقصیر خودشه ،بهش گفتم بیا بد میبینی
- یعنی دعا کن دستم بهت نرسه
صدای زنگ در اومد
امیر: رضاست ،اومده کمک
با شنیدن این حرف ،تن تن رفتم داخل خونه ،صورتمو شستم و از داخل پذیرایی ،پرده رو کنار زدم
دیدم امیر و رضا در حال شستن فرش هستن ،با دیدن رضا لبخندی به لبم اومد
مامان: به چی میخندی؟
- ها، هیچی
مامان : لباست و بپوش برو کمکشون
- باشه
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 2
لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم ،احساس میکردم کل صورتم از خجالت سرخ شده
رضا و امیر در حال شستن فرش بودن
- سلام
( رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود )
سلام خوبی؟
- مرسی
امیر: احوالپرسیتون تمام شد بسم الله شروع کنین با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید چشمم به شیلنگ آب خورد آروم از کنارش رد شدم شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیر آب و آروم باز کردم رفتم سمت امیر از پشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از جاش پرید
- جلو نیایاااا سلاحت دست منه
امیر : اه لعنتی فراموش کردم
رضا هم با دیدنمون میخندید
شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم
امیر : آیه ،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه میکنم
- شتر در خواب بیند پنبه دانه
بعد از کلی دویدن آخر به خاطر داد و هوار مامان رفتیم سمت فرشا
منم از ترس اینکه امیر تلافی نکنه
شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا شدیم
امیرم مثل موش آبکشیده ،میلزید و زیر لب برام خط و نشون میکشید
صدای زنگ در حیاط اومد
امیر بلند شد بره سمت در که گفتم
- نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده ،خودم در و باز میکنم
همونجور شیلنگ که توی دستم بود سمت دروازه رفتم و درو باز کردم
معصومه بود خواهر رضا
- سلام خوبی؟
معصومه: سلام ،صدای جیغتون تا اتاقم میاومد ،دارین چیکار میکنین ؟
- داریم به دستور مامان خانم فرش میشوریم
( یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم)
- چیزی شده
معصومه: آ...آیه پشت سرت
( برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و کف رو سرم خالی شد )
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت3
از سردی آب زبونم قفل شده بود
امیر : به به ،آیه خانم ،جیگرت حال اومد نه
رفتم سمت شیر آب که دیدم شینگ و از آب جدا کرده ،شیلنگ و دوباره وصل کردم شیر آب و تا آخر باز کردم و دویدم سمت امیر که یه دفعه امیر پشت رضا قایم شد و منم شیلنگ و گرفتم سمتش بیچاره مثل چوب خشک شده بود از سردی آب
از خجالت شیلنگ از دستم افتاد
- ببخشید ،حواسم نبود
( رضا هم یه لبخندی زد ) :اشکال نداره
مامان: وای خدا مرگم بده ، من گفتم بیاین فرش بشورین ،نه خودتونو
با گفتن حرف مامان ،همه مون خندیدم
معصومه هم به ما ملحق شد و فرش و اخر شستیم امیر و رضا هم روی دیوار آویزون کردنش من که دیگه از سرما داشتم یخ میزدم رفتم توی خونه یه دوش آب گرم گرفتم ،
از حمام که اومدم بیرون هنوز فکر میکردم موهام بوی برف میدن...
لباسامو عوض کردم ،پرده اتاقمو کنار زدیم دیدم ،رضا و معصومه هم رفتن روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم که بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد
به صفحه گوشی نگاه کردم ،سارا بود
- سلام
سارا: سلام و درد ،معلوم هست کجایی ؟
- بسم الله، چی شده؟
سارا: از صبح صد بار زنگ زدم ،کجا بودی؟
- آخ ببخشید ،دستم بند بود ،چیکار داشتی حالا که صد بار زنگ زدی؟
سارا: میخواستم بگم یادت نره فرمای بچه ها رو به همراه مقاله فردا بیاری
- خوب اینو که خودم میدونستم ،آی کیو
سارا: میدونم میدونی،ولی از اونجایی که خانم حواس پرتن ،گفتم دوباره تاکید کنم ،چون فردا آقای سهرابی لازمشون داره ،اگه فردا تحویل ندم پوستمو میکنه
- نترس بابا پوستتو کند مثل مار دوباره پوست میندازی
سارا: دیونه ،مار خودتی
- کاری نداری ،میخوام بخوابم
سارا: عع چه زود ،صدای اقا رضا رو شنیدی میخوای بخوابی ؟
- بی مزه
سارا: وااا مگه دروغ میگم تو تا صداشو نشنوی که خوابت نمیبره
- الان که سر شبه ،اخر شب صداشو میشنوم
سارا : آخیی ،یه موقع خوابت نبره
- نه خیالت راحت
سارا: آیه میدونی به جای آقای کریمی قراره یه استاده دیگه بیاد
- عع کی هست
سارا: نمیدونم،فعلا که شنیدم فردا قراره بیاد
- خوب بلاخره بعد سه هفته یکی و پیدا کردن
سارا: اره ،خدا کنه مثل کریمی باحال باشه
- امید وارم
سارا: باشه مزاحمت نمیشم ،برو یه کم بخواب
- باشه ،میبوسمت ،بای
سارا : بای بای
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت4
رضا پسر عمومه،خونشون جفته خونه ماست ،از بچگی همیشه با هم بودیم یا عموم اینا خونه ما بودن یا ما خونه اونا
یعنی من و امیر و معصومه و رضا ،اینقدر با هم خوب بودیم که هیچ وقت واسه بازی کردن ،به کوچه نمیرفتیم
همیشه هم تو بازی منو معصومه جر میزدیمو ازشون کولی میگرفتیم...
تا وقتی که به سن تکلیف رسیدم به خاطر حرفای بابا و مامان کم کم بازی هامون کمتر شد رضا هم کمتر، باهام بازی میکرد
از همون بچگی ،عمو و زن عمو میگفتن این آیه و رضا مال همن تا جایی که کل فامیل میدونستن این خبر و بابا و مامان هم میخندیدن و چیزی نمیگفتن روز ها که سپری میشد نمیدونم به خاطر حرفاهای دیگران بود که یه حسی به رضا پیدا کردم یا اینکه واقعا خودم عاشقش شدم
رضا قلب مهربونی داشت و عاشق هیئت و مداحی خوندن بود
از پنجره اتاقم ،حیاط عمو اینا پیدا بود
هر شب منتظر رضا بودم که از هیئت برگرده و بشینه روی تخت داخل حیاطشون
و شروع کنه به خوندن مداحی
با گوش دادن به صداش آروم میشدم
تو فکرو خیال بودم که با صدای وحشتناکی از روی تختم بلند شدم
دستمو گذاشته بودم روی قلبم ،تپش های قلبمو احساس میکردم
امیر تو دستش یه شیپور بود و با دیدن قیافه من میخندید چشمم به دمپایی گوشه اتاقم افتاد دویدم ،دمپایی رو برداشم و دنبالش کردم
- امیر میکشمت ،دیونه زنجیری
امیر دور میز ناهار خوری داخل سالن میدویید منم پشت سرس
- پسره بد بخت ،الان وقت زن گرفتنته ،با این دیونه بازیات اون دختره بیچاره یه روزم تحملت نمیکنه
امیر: از خدا شم باشه ،پسره به این خوبی نصیبش شده
دمپایی رو پرت کردم سمتش ،جا خالی داد خورد به سر مامان
مامان بیچاره هم از ترس ،شیش متر پرید هوا
- آخ ،خدا چیکارت کنه امیر
مامان با چهره عصبانی اومد سمتمون
امیردر حالی که نیشش تا بنا گوشش باز بود انگشت اشاره شو گرفت سمت من : مامان جان کاره من نبود،کاره این دختر دسته گلت بود
- مامان ،به خدا از عمد نبود،همش تقصیر این امیره
مامان : الان نمیدونم ،باید غصه بخورم که کی میاد تو رو میگیره یا اینکه غصه بخورم کی به این خرس قطبی زن میده
با شنیدن حرفش خندم گرفت
امیر : عه مامان
مامان: مامان و درد ، دیونه شدم از دست شما دوتا ،مثل موش و گربه یا تو دنبال آیه ای ،،یا آیه دنبال تو ،
با حرفای مامان ،تو خونه سکوت برقرار شد
حتی موقعی هم که بابا اومد خونه ،با دیدن مودب بودن من و امیر ،تعجب کرده بود....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━