از لاک جیغ تا خدا
#پیام شما سلام وقت بخیر میشه لطفا سرود درباره ی غدیر خم بفرستید کانال. میخوایم به عشق آقا چند تا از
خدمت شما بزرگوار👆
بازم کمک خواستید در خدمتیم
موفق باشید
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام فرمانده😎
سلام ازاین نسل غیور جامانده سید علی دهه نودی هاشو فراخوانده...😎💛
#استوری
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
فروش
🌹 کتاب فاتحان نبل و الزهرا🌹
شامل خاطرات راوی از
1.شهید حاج قاسم سلیمانی
2.شهید محسن حججی
3.شهدای عملیات آزادسازی نبل و الزهرا
شامل شهدای خوزستانی و...
4.خاطرات راوی از مطالب مطرح شده در دیدار خانواده شهدای مدافع حرم
5. کرامات شهدا
6.بخش ویژه سردار شهید جاوید الاثر جهانگیر مرادی
😍 40% تخفیف😍
به مناسبت ایام راهیان نور
مبلغ کتاب 40.000 تومان
✅ مبلغ با تخفیف 26.000 تومان
✅ هزینه ارسال 10.000 ت
آی دی فروش
@jamandehazsoada
واتس اپ
09168900248
➕ در ایتا، سروش و روبیکا
به راهیاننور بپیوندید 👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
002070.mp3
106.6K
قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ
گفتنـد: از
خدایت بخواه برای ماروشن کند که چگونه گاوی باید باشد؟ زیرا این گاو برای ما مبهم شده! و اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد↵ بقره/۷٠ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ #از_لاک_جیغ_تاخدا✨ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#یادمون_باشه
➖ چرا تو زنگ زدی بهشون آخه؟ ... ما بزرگتر بودیم، اونا اول باید زنگ میزدن!
➖ ما اول بریم خونه شون؟ ... نه!! ما بزرگتریم، اونا اول باید بیان.
➖ چرا اینهمه به بچه شون عیدی دادی؟ ... مگه اونا چقدر به دختر ما عیدی دادن؟
➖ و چرا ....
🔺 آقاجان / خانم جان ؛
بزرگی به سن و سال نیست!
به وسعتِ روح شماست، که چقدر قادرید بیحساب و کتاب، و بیتوقع جبران، به پای بقیه، مهر بریزید ...
حتی اگر قدرتون رو ندونند، یا در حقتون ظلم کنند!
💥 اگر اهلِ چرتکه انداختن در محبت هستید،
یعنی در یک حصار تنگ و تاریک به اسم "مــن" محصورید!
زودتر بشکافیدش و بیاید بیرون!
بیرون هوا آزادتر و روحتون بانشاط تره.
❌ چجوری بشکافید؟
دقیقاً برخلاف میلتون ، رفتار کنید، جوری که دردتون بیاد ...
بزودی طعمِ شیرینِ شکافتن این پوستهی سخت رو حس میکنید !
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 75 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 75 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 76
رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن
با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد
معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم
معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش
تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم
به معصومه گفتم
- معصومه جان زنداداشته ؟
معصومه : اره
نزدیکش شدم
دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم
- سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین
اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم
- لطف دارن
امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست
- چشم الان میام
بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم
معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن
در باز شد و وارد خونه شدیم
سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد
سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
- اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد
سارا: خیلی بی ذوقی آیه
یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن
مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد
مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟
- اره
رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم
با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد
بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید
بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 76 رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن ب
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 77
در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست
سارا: آیه از دستم دلخوری؟
- نه واسه چی؟
سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم..
نزاشتم حرفشو ادامه بده
- سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن
سارا صورتمو بوسید:
چشم ،بیا بریم شام بخوریم
- باشه
به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه
روی صندلی کنار بابا نشستم
چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود
سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها
- کجا دیدی؟
آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش
- جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم
سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود
- چه کارایی؟
سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی
- بی مزه
یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره
امیر: مهمون کیه؟
بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه
بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━