eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
56 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک کانال روانشناسی ما👇 @Roghaye_nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شَہید، دسݓ نِوشتہ خـُداست... درهمان لَحظہ ڪہ، مآ غافِل عݜقِ یاڔ بۅدیم؛ . ݜہدا عـٰاشق شدند، وخدا پاے عشقِشاݧ ایستاد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و اوست مهربان ترین مهربانان💛
°•~🕊✨ حاج‌قاسم‌سلیمانی‌یڪ‌مرد‌خدایی‌بود، چراڪہ‌،‌با‌استعانت‌از‌پروردگار‌متعال، شجاعانه‌و‌بدون‌هیچ‌تردیدی‌مقابل‌ظلم ‌و‌ستم‌دشمنان‌می‌ایستاد..!
سلام شب همگی منور به نور الهی😍😍
🎀مواظب طریقه آشنایی ها باشید 👌 ● شروع رابطه از چه قرار است ؟ آیا در کوی و برزن با هم آشنا شده اید یا این که در یکی از شبکه های اجتماعی باب سخن را گشوده اید ؟ معمولا چگونگی و کیفیت آشنایی دختر و ، از همان ابتدا می تواند عاقبت آن رابطه را مشخص کند ● بسیاری از دختران جوان از سرناآگاهی ، فریب پسرانی را می خورند که با نگاهی ، نه یک دل بلکه صد دل ، ادعای عاشقی می کنند و با مزمزه کردن نام مقدس عشق ، عقل و هوش دختران را ، چنان گرفتار خود می کنند که گاه گریز از دامن این عشق هوسناک ، برای غیرممکن و محال می شود ● بر دختران فهیم و دانا واجب است بر طریقه آشنایی خود ، بیش از پیش توجه داشته باشند و شروع رابطه هایشان را بر سست ترین بناهای دوستی و آشنایی برای ، پایه گذاری نکنند ، بی تردید یک همسر مناسب آن هم بدون تحقیق و بی اطلاع خانواده ، کاری بس سخت و دشوار است و بیش از آن که معنای ازدواج داشته باشد ، بوی دوستی و رفاقت می دهد 🙂 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌کنترل شهوت❌ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
مهران بارها دیده بود وقتی نماز را به در مسجد دانشکده می خواند، یک بار هم در اتاقش می خواند و در جواب اینکه چرا این کار را می کند ، گفته بود :«احساس کردم اون نماز برای خدا نبود . توی دلم گفتم الان فلانی من رو می بینم که دارم نماز جماعت می خونم . اومدم دوباره برای خود نماز بخونم .» راوی : دوست #روح_الله_قربانی منبع: کتاب ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
سلام رفقا شبتون بخیررر علت تاخیر در پارت گذاری رمان ... اینکه رمان قرار داده نشده بود کلا 😊 از صبروشکیبایی شما سپاس گزارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت57 روز جشن رسید ،صبح زود از خواب بیدار شدم دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپز خونه - سلام عزیز جون عزیز جون: سلام دخترم بیا صبحانه اتو بخور - چشم، نرگس اومده؟ عزیز جون: اره دیشب ،آقا مرتضی رسوندش صبحانه مو خوردم رفتم تو اتاق نرگس،تو عمق خواب بود محکم به در کوبیدم ... مثل سربازای که تو پادگان بر پا میزدن پرید نرگس: ها ها ها چی شده... - پاشو پاشو دشمن حمله کرده ... یعنی مثل موش و گربه دور خونه می چرخیدیم ،یه بالشت گرفت تو دستش و مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم عزیز جون : ای وااای از دست شما هااا ،زشته، در و همسایه میشنون نرگس:عزیز جون ببین عروس دیونه اتو ،نمیزاره بخوابم - به جای این حرفا،پاشو بریم دیر میشه مراسم نرگس: کوفت و دیر میشه،الان آماده میشم رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم،مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندم و رفتم به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم گوشیم زنگ خورد رضا بود -سلام رضا جان رضا:سلام به عزیز تر از جانم -خوبی؟ رضا: مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟ نرگس:(باصدای بلند میخندید و میگفت )داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسمأ دیونه شده رضا:رها جان .بهش بگو دیونه اون آقا مرتضی است که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست... ( با حرفش خندم گرفت) نرگس:چی میگه داداش ،رها بزار رو اسپیکر بشنوم -بابا،شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده ،بزار حرف بزنم باهاش دیگه نرگس:آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه -رضا جان ،اینو ول کن، کی میای؟ دلم برات تنگ شده ! رضا: الهی قربون اون دلت بشم -خدا نکنه، نرگس:رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچه ها؟ -اره گفتم,ولی ایکاش اینجا بودی رضا رضا:انشاءالله ،دفعه بعدی -انشاءالله رضا: کاری نداری خانومم؟ - نه عزیزم ،مواظب خودت باش رضا: تو هم همین طور ،یا علی -علی یارت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای 💗 پارت 58 رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اتوبوس کردیم و حرکت کردیم بعد نیم ساعت رسیدیم به محل مراسم وارد سالن شدیم از سمت سالن همایش ،رفتیم داخل یه اتاق لباسای بچه ها رو عوض کردیم ، یه لباس ست براشون پوشیدیم  لباس خودمم با بچه ها ست بود  نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو  جمعیت زیادی اومده بودن  منم رفتم کنار پیانو نشستم  پیانو رو رو به روی بچه ها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن  هم ذوق داشتم هم استرس چون اولین تجربه بچه ها توی جمع بود  یه لبخندی به بچه ها زدم - عزیزای دلم آماده این ؟ بچه ها : بهههههله  شروع کردم به آهنگ زدن ،بچه ها هم شروع کردن به خوندن  مادرِ من! مادرِ من!●♪♫ تو یاری و یاورِ من…●♪♫ مادر چه مهربونه… دردِ منو می دونه…●♪♫ بی عذر وُ بی بهونه؛ قصه برام می خونه●♪♫ مادرِ من! مادرِ من!●♪♫ تو یاری و یاورِ من…●♪♫ مادرِ مهربونم؛ قدرِ تورو می دونم…●♪♫ تو، با منی همیشه…●♪♫ من؛ برگم و تو ریشه…●♪♫ مادرِ من! مادرِ من!●♪♫ تو یاری و یاورِ من… بعد از تمام شدن ،همه ایستادن و برای بچه ها دست زدن،منم رفتم کنار بچه ها ایستادم و شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم،تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن،باورم نمیشد ،رضا بود آخر سالن،تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد اشک از چشمام جاری شده بود ،چه غافلگیری قشنگی بعد از در پشتی رفتیم بیرون چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد  بچه ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش  رضا هم به هر کدوم از بچه ها یه شاخه گل داد بعد اومد سمتم... رضا: روزت مبارک بانوی من (با مشت آروم زدم رو سینه اش): خیلی دیونه ای نرگس:داداش رضا ،پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟رضا: مگه تو روز خواستگاریت ،خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟ نرگس: ععع داداشیی ،من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم... رضا: خوب پس برو از همون آقا مرتضی گل بگیر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━