1818681835.mp3
2.9M
• رزق معنوی🌿♥️ •
چقدر بلدی آبروریزی نکنی؟
- استاد پناهیان🪴
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رسم خدا این است که نعمت را برای این گونه افراد زیادتر کند‼️
🔰#استاد_عالی
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیاء ندارد...
🔰#روایت_شهدا
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
اگر زنها با #قرآن مانوس شوند...
🌸 حضرت آیتالله خامنهای: 👇
☀️ اگر زنها با قرآن مأنوس بشوند، بسیاری از مشکلات جامعه حل خواهد شد؛ چون انسانهای نسل بعد در دامن زن پرورش پیدا میکند.
🌺 زنِ آشنای با قرآن و مأنوس با قرآن و متفاهم با مفاهیم قرآن، خیلی میتواند در تربیت فرزند تأثیراتی داشته باشد.
🗓 ۱۳۸۸/۷/۲۸
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♻️ استدلال شهید بهشتی درباره موضوع حجاب:
رفتن روی خط عابر پیاده اعتراض داره اما رفتن روی خط عفاف اعتراض نمیخواهد؟! همانطوری که نظم عبور و مرور محترم است، عفت و پاکدامنی هزار بار محترمتر است.
نفرمایید عفت و پاکچشمی، یه چیز فردیه، همینجاست که اسلام ما از اسلام دیگران جدا میشود.
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
وزیرسابق دادگستری رژیم صهیونیستی:
نتانیاهو وعده صلح با عربستان سعودی را داد اما در نهایت آنها با ایران صلح کردند.
این جمله منو یاد این جمله معروف میشائیل لودرز المانی انداخت زمانی که گفت:
سید علی خامنه ای حرف اول و اخر رو در خاورمیانه میزند ، او کسی است که اسراییل را بسیار بهتر از نتانیاهو، عربستان را بهتر از محمد بن سلمان و ایالت بایرن را بهتر از نخست وزیر ایالت میشناسد بدون کوچکترین اما و اگری
🔹 او شطرنج باز بسیار قهار دنیای سیاست است
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
بچه ها آیینه ی ما هستند...
در هفت سال اول، والدین باید، خودشان را تربیت کنند، نه کودکان را...
آرام و صبور و شاد و گاهی همبازی بچه ها باشید..
میبینید که فرزندان صبور، معقول و شادی خواهید داشت.
#جهادفرزنداوری
#تربیت_فرزند
#ایران_جوان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🔴 فوروارد با ذکر لینک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
@banooye_dameshgh
تنها میان داعش
داستان واقعی از یک شیعه سوری
داستان رشادتهای سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
@banooye_dameshgh
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد