🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣3⃣2⃣
و من خندیدم..
به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگی ام، لبخند بر لب نشاندم.
مردِ نبردی که چند روزی از آخرین دیدارش می گذشت و من کلافه بودم از ندیدنش..
آرایشگر، رنگ بازی اش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر می شدم.
مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت می کرد با آن.
سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را..
در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده..
فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد.
چادر جلویِ دیدم را می گرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم.
حالا چه کسی ما را به خانه می رساند.
یقینا دانیال..
چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود.
در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد.
صدایش، زنگ شد در تونلِ شنوایی ام.
حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت.
در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی، پسرانه دلبری کرد.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣3⃣2⃣
روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را می شنیدم
" آیا وکیلم؟؟ "
باید چه می گفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم..
گیج و حیران، به سیب و قرآنِ گذاشته شده در دستم خیره شدم. مستاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد.
" فقط بگین بله.. "
و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید.
با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد "بله" را گفتم..
حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟؟
صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد.
حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود.
به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم..
گاهی خوشحالی ات طعمِ شکلاتِ تلخ می دهد..
و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور می کرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِمذهبی و پاسدار..، چقدر تلخیِ کامم شیرین بود...
یک جشن عقد کوچک و مذهبی.
این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم.
خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود.
دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر می شد و لبخندش عمیق تر.
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣3⃣2⃣
فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمت مان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم.
امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی.
هر دو، انگشت کوچکمان را به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان.
چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود.
اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگی ام فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس..
صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت.
اما حسام... پرروتر از چیزی بود که تصورش را می کردم.
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده می کرد..
زندگی بهتر از این هم میشد؟؟
با خنده، رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و
گفت :
" عجب عسلی بودا..
خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم.. "
صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقهه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم..
و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخند مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد
" البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا..
شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣3⃣2⃣
چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمی دانند؟؟
گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد
" پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا.. "
و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد.
حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را..
یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند.
جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی کرد.
آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.
هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود.
پرده ی مصنوعیِ زیبایی ام که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.
آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود.
وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟
حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمی کرد. حماقت بود..
من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمی گشت..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣3⃣2⃣
اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هول و دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..
خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمی کرد..
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را می دید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه می شد در یک نگاه پر حقارت.
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
" آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم.. "
این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همین طور که بودم می پسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد
" ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. "
بغضم کاری تر شد
" تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ "
جلوی پایم زانو زد
" نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. "
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم.
" بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
🔴کپی ممنوع
@banooye_dameshgh
#نماز_شب
♨️بهره مندی از حسنات بی شمار
💠امام صادق علیه السلام می فرماید:
🔸«مردی از امیرالمؤمنین علیه السلام از قیام شبانه برای تلاوت قرآن (و نماز شب و تهجد) سؤال کرد، حضرت فرمودند:
🔅 بشارت بده که اگر کسی 101 شب را برای خدا نماز بخواند، خداوند به ملائکه می فرماید:
🔸برای این بنده ام به اندازه آنچه از دانه و برگ و درخت که در شب می روید، همچنین به تعداد
نی هایی که در نیزارها می روید و به تعداد برگ خرماها و چراگاه ها حسنات بنویسید.
📚 امالی صدوق، ص 175
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
@banooye_dameshgh
و سوگند به شب
در آن هنگام که آرام گیرد
که پروردگارت هرگز تو را وانگذاشته
و مورد خشم قرار نداده و به یقین
آخرت براى تو از دنیا بهتر است..!
- سوره ضحی🪴