eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
640 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
253 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ۹۲ -چرا منو تعقیب می‎کرده؟ -فعلا نمی‌دونم. اما... یه کاری کن اریحا. -چکار؟ -به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی. -چرا؟ -اینجوری مطمئن می‌شه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی. تماس را که قطع می‌کنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر می‌گذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند. به خانه که می‌رسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام می‌پرسد: -چی شده؟ با اضطرابی که واقعی‌ست می‌گویم: -یکی دنبالم بود مامان! اخم‌هایش درهم می‌روند و می‌پرسد: -خب چکار کردی؟ -توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم. به فکر فرو می‌رود و لبش را به دندان می‎گیرد: -چه شکلی بود؟ -درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده. سرش را تکان می‌دهد: -نمی‌دونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟! سعی می‌کند پریشانی اش را پنهان کند اما من می‌فهمم کمی نگران شده. فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون می‌کنم. چقدر از ستاره مرموز می‌ترسم! آرسینه بالاخره بیرون می‌آید و نگاه سنگین ستاره نجاتم می‌دهند. عزیز را سوار می‌کنیم ، و می‌رویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمی‌کردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری می‌اندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی می‌ترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم می‌بلعم. این همان خانه‌ای‌ست ، که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاق‌هایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده... ستاره مثل همیشه نگاه سنگینی به زینب می‌اندازد. از اول هم از زینب و خانواده آقای شهریاری خوشش نمی‌آمد؛ چیزی که الان تقریبا علتش را می‌فهمم. از همان اول، پیداست که عزیز و مریم خانم هماهنگ کرده اند پای من و خانمی که از نگاه‌هایش پیداست برای پسرش دنبال همسر می‌گردد را به روضه باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد هم همه چیز همانطوری پیش برود که می‌خواهند. از خوش‌خیالی‌ شان خنده ام می‌گیرد. من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از هرلحاظ آشفته ام، اما عزیز و مریم خانم می‌خواهند بفرستندم خانه بخت! از نگاه‌های خانمی که تمام وقت نگاهش به من و زینب است پیداست پسندیده و اگر مُحرَّم نبود حتما همین الان اقدام می‌کرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا هم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ۹۳ فضای خانه بهمم ریخته است ، و نگاه‌های خریدارانه آن خانم و برخوردهای بیش از حد مهربان مریم خانم و عزیز اذیتم می‌کنند. برای همین است که به زینب می‌گویم: -می‌شه بریم تعزیه؟ زینب اول دو دل می‌شود ا، ما او هم انگار دلش گرفته است و می‌خواهد بیرون بیاید. در آستانه دریم که آرسینه هم به جمع ما اضافه می‌شود و علی‌رغم میل باطنی ام، همراهمان می‌آید. آمدن آرسینه معذبم می‌کند و حس می‌کنم آمده که حواسش به من باشد. دم در، عمو منصور را می‌بینم ، و آقای شهریاری را که باهم صحبت می‌کنند. عمویی که حتی نقش پدر را هم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشته ام، به یک سلام معمولی و چند کلمه گفت و گوی ساده اکتفا کرده است. اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم می‌گرفت، پیشانی ام را می‌بوسید، نوازشم می‌کرد. تا مکان تعزیه که زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده می‌رویم. به میانه تعزیه رسیده ایم؛ تعزیه علی‌اکبر. زن‌ها یک طرف جمع شده اند و مردها سوی دیگر. بین مردم چشم می‌چرخانم. بازهم یک نگاه سنگین روی سرم حس می‌کنم. احساس خوبی ندارم و هرچه تلاش می‌کنم دل بدهم به تعزیه، نمی‌شود. صدای مداح انقدر بلند است که به سختی شنیده می‌شود: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... نگاهم از شانه‌های لرزان زینب و آرسینه که به درختی کنارش تکیه داده می‌گذرد، می‌رسد به علی‌اکبرِ ارباً اربا و امام حسین(علیه السلام) که دارد طواف بدن اکبر می‌کند، و بعد میان مردها متوقف می‌شوم. محاسن سپید پیرمردها تر شده است. آن‌ها بهتر از همه معنای این روضه را می‌فهمند. یاد پدرم یوسف می‌افتم و آقاجون که با یادآوری یوسفش فقط آه می‌کشید. هنوز اشک از چشمم سر نزده است که چشمم به مردی می‌خورد که صبح تعقیبم می‎کرد. گلویم خشک می‌شود. من را از کجا پیدا کرده؟ نمی‎دانم. باید یک جوری بفهمم از جانم چه می‌خواهد، که حتی وقتی فهمیده من متوجهش شده ام هم دست از سرم برنمی‌دارد. نمی‌توانم زینب را وارد قضیه کنم ، و به آرسینه هم اعتماد ندارم. چند قدم جلو می‌روم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمی‌آورم. از میان گرد و خاک اسب‌ها، نگاه مرد را می‌بینم که حتما روی من زوم شده است. نباید فرصت را از دست بدهم. قدم تند می‌کنم که یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. به آرسینه می‌سپارم ، اگر تا ده دقیقه دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زن‌ها بیرون می‌زنم. منتظر نمی‌مانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر می‌شود: -تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد/ قطره‌ای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد... شک ندارم حالا مرد هم با کمی فاصله راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابه‌حال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم. همه اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر همیشه سعی می‎کردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیه‌سازی کنند. توصیه‌های یونس از ذهنم می‌گذرند؛ این که بتوانم اعصاب طرف مقابل را بهم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم به پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و به جایی ضربه بزنم که هوشیاری اش کم شود. بهترین گزینه برای ضربه، بالای لب، چشم‌ها و گیجگاه است. هنوز نمی‌دانم مسلح است یا نه. یونس همیشه می‌گفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست سلاحش چیست. دارم یک حماقت بزرگ می‎کنم و فقط از خدا می‌خواهم بیشتر از این شر نشود. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ۹۴ امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه. برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچه‌های بن‌بست گیرش بیندازم. خودم هم نمی‌دانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم. می‌توانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمی‌کند. آیۀالکرسی می‌خوانم و داخل یک بن‌بست می‌پیچم. می‌دانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه می‌دهم ، و چاقو را درمی‌آورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده می‌نشینم و منتظرش می‌شوم. با فاصله چند دقیقه می‌رسد ، و با تردید وارد کوچه می‌شود. وقتی از کنار موتور می‌گذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش می‌گذارم و با صدایی که سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد می‌زنم: -برنگرد! مرد سرجایش میخکوب شده است. دوباره داد می‌زنم: -دستاتو بذار رو سرت! صدایش کمی می‌لرزد: -باشه! باشه! از این که انقدر راحت تسلیم شد ، نگران می‌شوم. نکند همدست‌هایی دارد که الان بیایند کمکش؟ شاید هم برنامه دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامه دادن از دستم برنمی‌آید. هنوز دستانش روی سرش قرار نگرفته که با لگدی به پشت زانویش روی زمین می‌اندازمش. کوچه آرام است ، و من هرآن منتظرم همدست‌هایش سر برسند. درحالی که چاقو را روی گردنش قرار داده ام روی کاپشنش دست می‎کشم. سلاح ندارد. نیشخند می‎زند: -مسلح نیستم! خیالت راحت! چرا انقدر ترسیدی؟ خوب می‌داند فشار عصبی‌ای که فرد مهاجم تحمل می‌کند، خیلی بیشتر از فرد مورد تهاجم است. حالا می‌دانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. به دست راستم که چاقو را گرفته التماس می‌کنم نلرزد؛ چون نمی‌خواهم مرد بمیرد. بازهم سرش داد می‌زنم: -ساکت! با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم می‌اندازد و می‌گوید: -هوم! پس اریحا تویی! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما فکر نمی‎کردم انقدر زرنگ باشی! پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده ، و شاید بی‌ارتباط با آن ایمیل‎ها، آریل و حتی ستاره نباشد. خشمم را در مشتم می‌ریزم و به چهره مرد حواله می‎کنم: -ببند دهنتو! لب مرد پاره می‎شود و روی پیراهنش خون می‌ریزد. مشت خودم هم کمی درد گرفته است. یونس همیشه می‌گفت مشکل من در کنترل شدت ضربه است. می‌گفت نمی‌توانم شدت ضربه‌ای که وارد می‌کنم را متناسب با حریف و نوع ضربه تنظیم کنم و این منجر به آسیب خودم می‌شود. شاید دلیلش این بود که تمام نیرویم را به کار می‌گرفتم تا از پسرها عقب نمانم. نمی‌دانم چرا مرد مقاومتی نمی‌کند. خشمم را می‌خورم و می‌گویم: -تو کی هستی که افتادی دنبال من؟ چی می‌خوای؟ کی فرستاده تو رو؟ یک لحظه خودم هم خودم را نمی‌شناسم. این من هستم که تک و تنها با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد می‌زنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نه انقدر که چاقو را روی گردن کسی بگذارم که می‌دانم آموزش دیده است. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت ۹۵ مرد نفس نفس می‌زند: -بهت نمی‌اومد اهل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم! باید حرفای آریل رو جدی می‎گرفتم. عین ستاره غد و لجبازی و باهوش. اینو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فهمیدم. انصافا اگه می‌خواستی، مامور اطلاعاتی خوبی می‎شدی! وقتی یاد آریل می‌افتم، گُر می‌گیرم و لگدی به پهلویش می‌زنم: -حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده! با وجود درد می‌خندد. کوچه ساکت است ، و صدای طبل و سنج تعزیه را از دور می‎شنوم. ناگاه صدای زنگ همراهم بلند می‌شود و اعصابم را بیشتر بهم می‌ریزد. مرد با پوزخند مسخره‌ای می‌گوید: -چرا برش نمی‌داری؟ بردار ببین کیه! شاید بشناسیش! با تردید یک دستم را داخل جیب می‌برم که گوشی را بردارم. دست دیگرم همچنان چاقو را به سمت مرد گرفته است. نیم نگاهی به شماره روی گوشی می‌اندازم که ناشناس است. مرد سر تکان می‌دهد: -نترس! باهات کاری ندارم. برش دار! -از جات تکون بخوری پاره می‌کنم شکمتو! تماس را وصل می‌کنم و از صدای کسی که می‌شنوم خشکم می‌زند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوق‌العاده‌ای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُنده‌تر از خودت درمی‌افتی! فقط زمزمه می‌کنم: -لعنت به تو آریل! قاه‌قاه می‌خندد. نمی‌دانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار می‌کنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمی‌دانم دارد من را می‌پاید. شاید آرسینه باشد! دندان‌هایم را روی هم می‌سایم و می‌گویم: -پس کار تو بود؟ -فکر می‌کردم زودتر فهمیده باشی! فقط می‌خواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت میگم گوش کن!چون وقتی دستامون به خودت می‌رسه، به عزیزجون و آقاجونتم می‌رسه. از ذهنم می‌گذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ وقتی صدای نفس‌های خشمگینم را می‌شنود ادامه می‌دهد: -حق داری عصبانی باشی. ولی خب همینه که هست. شنیدم قراره بری کربلا. خوش بگذره، برو و زود بیا که خیلی کارت داریم. راستی... یادت باشه با کسی درباره این ماجرا حرفی نزنی. کاش به ارمیا هم نمی‌گفتی! من و ارمیا با هم دوست بودیم! منظورش را نمی‌فهمم ولی نگرانی به جانم چنگ می‌زند. جیغ می‌زنم: -منظورت چیه؟ بی‌توجه به سوالم می‌گوید: -از آدمای باهوش مثل تو خوشم میآد. خوش گذشت! بای! صدای بوق اشغال در گوشم می‌پیچد. حالا دیگر نگران خودم نیستم؛ نگران ارمیا هستم و کسانی که زندگی بدون آن‌ها برایم ناممکن است. به مرد که حالا با خیال راحت کنار دیوار نشسته و با دستمال خون را از صورتش پاک می‌کند نگاه می‌کنم. مرد در همان حال می‌گوید: -بی‌کله نباش! اگه عاقل باشی می‌تونی به خیلی جاها برسی. و بلند می‌شود و خاک‌های لباسش را می‌تکاند. با نگاهی پر از کینه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -دستت سنگینه، ولی دفعه بعد اگه باهام دربیفتی آروم نمی‌شینم کتک بخورم! 🌷ادامه دارد ... قسمت ۹۶ زیرلب می‌غرم: -نامرد! هنوز چند قدم دور نشده که می‌پرسم: -با ارمیا چکار کردین؟ -ایمیل جدیدت رو که ببینی می‌فهمی! نگاهی به کوچه می‌اندازم و سعی می‌کنم بفهمم از کجا ما را دید زده اند. میان ماشین‌های کنار هم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانه‌ها؟ ایمیلم را همانجا باز می‌کنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جمله: -الان دیگه کسی نمی‌دونه شرایطت رو! عکس را که می‎بینم، چشمانم سیاهی می‌روند. یک مرد است که به پشت افتاده دست‌هایش بسته‌اند. صورتش پیدا نیست و کلاهی که روی سرش کشیده، اجازه نمی‌دهد رنگ موهایش را ببینم. هیکلش مثل ارمیاست... نه! محال است این ارمیای من باشد! قلبم فشرده می‌شود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاهایم سست می‌شوند و به دیوار تکیه می‌زنم. نشانه دیگری ندارد که بفهمم خود ارمیاست یا نه. هرچه نفرین بلدم نثار آریل می‎کنم و تکیه از دیوار می‌گیرم. با صدای مداح که از دور به سختی می‌شنوم، بهتم می‌شکند و اشکم می‌جوشد: -هرچه می‌کرد بگوید سخنی‌هیچ نگفت/ مرگ خود را به سر جسم علی باور کرد... اما من باور نکرده ام. با قدم‌هایی نامتعادل از کوچه خارج می‌شوم و آرسینه را از دور می‌بینم که به سمتم می‌آید. من را که می‌بیند، تندتر می‌آید: -اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفته بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟ اشک‌هایم را پاک می‎کنم: -چیزی نبود. ولش کن. بریم. به میدان تعزیه که می‌رسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنی‌هاشم بالای پیکر علی‌اکبر علیه السلام بغضم می‌ترکد. همین روضه را کم داشتم برای زار زدن به حال خودم. وقتی کمی به عمق روضه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که حال من که گریه ندارد! گریه اگر هست باید برای حسین علیه السلام باشد... نماز ظهر عاشورا را همانجا خوانده‌ایم و حالا باید برگردیم خانه زینب. دوست دارم باز هم تعزیه را تماشا کنم اما چاره ای نیست.
از ته دل آرزو می‌کنم ، کاش خانمی که برای پسندیدن من آمده، تا الان رفته باشد. شاید هم با دیدن چشم‌های سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود. عزیز با دیدنم نگران می‌شود. هیچ عاشورایی انقدر گریه نمی‌کردم که آثارش در چهره‌ام پیدا شود. شاید چون این بار، من هم مضطر بودم. می‌فهمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را. در آغوشش رها می‌شوم؛ شاید چون نمی‌توانم بایستم. آریل درباره عزیز تهدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکم‌تر می‌فشارم. -اریحا مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ جواب نمی‌دهم ، عزیز وقتی می‌بیند حال حرف زدن ندارم، می‌نشاندم یک گوشه و می‌رود برایم نذری بیاورد. حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم بلند شوم ، و رمقی در پاهایم نیست. همه چیز مثل کابوس است و تصویر آن مرد که نمی‌دانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمی‎رود. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار ، و هنوز چشم نبسته ام که همان خانم را می‌بینم که با ترکیبی از مهربانی و دلواپسی نگاهم می‎کند. بیشتر مهمان‌ها رفته اند و فقط او مانده و چندنفر دیگر. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔴 فوراورد با ذکر لینک اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
واریز مبلغ ۲۰۰ هزار تومان واریز مبلغ ۵۰۰ هزار تومان واریز مبلغ ۲۰۰ هزار تومان خداخیرتون بده باقیمان
❤️واریز مبلغ ۱۰۰ هزار تومان ❤️واریز مبلغ ۲۰۰ هزار تومان خدا خیرتون بده باقیمانده:۸۰۰ هزار تومان یک یا زهرا بگید و مشکل این خانواده نیازمند رو در این شب عزیز با دلهای پاکتون حل کنید🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و دختری هجده ساله... از دردهای قلبش ؛ از خدا ، مرگ طلب میکرد : اللهم عجل وفاتی سریعا😭 💔
.. لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ و ظَالِمِیکِ وَ غَاصِبی حقِّکِ یا مُولاتِی یا فاطمَةُ الزهراء 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا