eitaa logo
بانوی پیشران
892 دنبال‌کننده
552 عکس
126 ویدیو
27 فایل
شناسه مدیر: @esrazanjani
مشاهده در ایتا
دانلود
در حالی‌که غرب در حال استثمار و استعمار برخی رهبران جهانی و ادیانه، رئیسی وظیفه تاریخی این رهبران رو در حمایت از اصالت خانواده بهشون یادآوری می‌کنه. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
در حالی‌که غرب تمام تلاش خودش رو برای تحریف در مفاهیم انسانی می‌کنه، رئیسی از آموزش و توسعه و تعالی انسانی و ارزش‌های خانواده می‌گوید. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
در حالی‌که غرب در پی قداست‌زدایی از مفاهیم اصیل مادر، پدر و خانواده است، رئیسی از حرف می‌زنه. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
هدایت شده از مأمن
«زنان؛ پیونداجتماعی، ولایت اجتماعی»✨ 📌 سخنران: سرکار خانم زینب شریعتمدار 📆 زمان: یکشنبه، ۲ مهر، ساعت ۱۰ صبح 🏠 مکان: تهران. اتوبان شهید سردار سلیمانی (رسالت). مجیدیه جنوبی. خیابان احمدی. کوچه نجفی غربی. پلاک ۴۶. زنگ اول . «ویژه بانوان» ✅ برای برقراری نظم در جلسه لطفاً رأس ساعت حضور داشته باشید. 🔊 همراه با پخش زنده در کانال مَأمَـــــنْ: 🕊 https://eitaa.com/amanate_fatemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌سلسله جلسات خانواده موفق 🎙استاد حسین دهنوی زمان: سه شنبه ها،ساعت ۱۶ جهت ثبت نام به شماره ۰۹۰۳۹۷۶۷۲۶۸ یا آیدی @Sarcheshme72 در پیام رسان ایتا یا بله پیام دهید. مهلت ثبت نام: تا ۳ مهر @sarcheshmeh_nour دوستان اگر بزرگواری خواست برای ثبت نام اقدام کنه پیام بده تا کد تخفیف تقدیم شون بشه. هنوز فرصت ثبت نام هست. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
۵۰ را که رد کردم، پای ثابت زندگی‌ام شد عینک. قبلا هم عینک می‌زدم ولی اجباری نداشتم. کمی آستیگماتیسم را، با دقتِ بیشتر در نگاه جبران می‌کردم ولی خوب چشم‌ها زودتر خسته می‌شدند و البته جوان خستگی را دست می‌اندازد. حالا این ور مرز ۵۰ سالگی بی‌عینک نمی‌توانم زندگی کنم. ضعف چشم‌هایم را با هیچ چیز دیگر نمی‌توانم جبران کنم‌. حریف خستگی هم نمی‌شوم که یواشکی باید بگویم خیلی وقت‌ها خستگی حریف من می‌شود. مشکلم نه چشمانم است و نه کم سویی‌ آن‌ها. مشکلم تغییری است که در زیست طبیعی هر فردی ایجاد می‌شود بی‌آن‌که در ایجاد آن مقصر بوده باشد. ولی باید به جبر زمان به آن تن دهد. و مرحوم پدرم که وقتی ما یعنی من و برادرم را پای تلویزیون می‌دید، می‌گفت چشم‌تان را عادت دهید به دیدن چیز خوب. هر چیزی را نگاه نکنید. ما تن دادیم به جبر زمان. ما تن دادیم به ضعف بصر و بصیرت. ما تن دادیم به ندیدن تو و نبودن‌ت در کنارمان. ما حتی تن دادیم به دیدن‌ت و نشناختن‌ت. و این درد بی‌جبران و بی‌انتها شد سبک زندگی‌مان. هرچند مطمئنم ببینم‌ت می‌شناسم‌ت و یادم خواهد آمد کجاها دستگیری‌ام کردی ولی تن دادن و تسلیم شدن دربرابر پیری و خستگی بیشتر آدم را آزار می‌دهد تا خود پیری و خستگی. ما تن دادیم به زیستن بدون تو. تسلیم شدیم در برابر روزگاران بدون تو هر چند روزانه مکرر در مکرر دعای فرج بخوانیم. ما اصلا زیست با تو را بلد نیستیم‌ تمرین نکرده‌ایم. اصلا نکند تو بیایی ما دنبال فرار باشیم. ما عادت کردیم به نبودن‌ت و ترس دارم بیایی طول بکشد تا با تو انس بگیریم مثل بچه‌ گم‌شده‌ای که پدر را نشناسد و از دیدن‌ش خوف کند و بخزد در آغوش غریبه. ما در آغوش دنیای بدون تو آرمیده‌ایم و بیایی نمی‌شناسیم‌ت‌. ما به دنیای بی‌پدری عادت کرده‌ایم و هزاران مرگ بر این عادت‌های تلخ که سر صبح عین طعم هرز نیکوتین بپیچد در وجود کسی و او خمار همین سم شود. ما سمی شده‌ایم. ما پیر شده‌ایم و به جبر زمان، تن داده‌ایم به نبودن‌ت، ندیدی‌ت، با تو زندگی نکردن. چشم‌های وجودمان، پیرچشمی گرفته و دردی است برای خودش این پیرچشمی بی درمان...‌ حضرتِ پدر تو بهتر می‌دانی که "دارد این جوان سینه زنت پیر می شود" و تو هنوز نیامدی... 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و نور قدم برداشتیم در مسیری که زینب در آغاز آن ایستاده بود، استوار و با شکوه... دل دادیم به جاده‌ی عشق.... چشم‌ در چشم آنانی‌ بودیم که ایثار را ترجمه کردند و خدمت را معنا دادند و دلدادگی را به تصویر کشیدند. و ما نظاره‌گر بودیم تا امتداد این حکایتِ دلدادگی و عشق باشیم و فعالانه راویِ مسیر زیارت و خدمت و شکوه انتظار باشیم... مسیر اربعین اما، یک سفر چند روزه و چند هفته‌ای نیست... مسیر مشایه آغازی است برای تمرین عشقی بی‌پایان... مسیر مشایه جاده ایست برای تمام تاریخ تا انتهای پرشکوفه آن ... جاده ایست که قدم قدم با زینب طی طریق می‌کنی و رشد می‌کنی و اگر در این مسیر بیایی، ذره ذره وجودت زینب می‌شود و در عمق زمان و گستره زمین قد می‌کشی... و امروز در این نقطه از مسیر، به انتظار روایت‌های شماییم ... قلم را برکت می‌دهیم به روایت‌هایی زینب‌گون از شهدای امنیت و خانواده‌ی شهدای مظلوم و با غیرت... آن‌ها که خون سیدالشهدا در رگ‌هاشان جاری بود و بر زمین جاری شد تا وطنِ اسلام، ایمن بماند. و شما که خون عقیله بنی‌هاشم در رگ‌های‌تان جاری است، مظلومیت شهدای امنیت را روایت خواهید کرد.... هرچند روایت خدمت، مسوولیت پذیری و هر چه به یادمان می‌آورد چطور می‌توانیم بارمان را از دوش انقلاب برداریم، سرمشق اصلی روایت‌های‌مان خواهد بود.... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
📌دعوت می‌گردد از تمامی نویسندگان، دانشجویان، حوزویان، جوانان غیور کشور و اهل قلم، جهت شرکت در این جایزه ادبی. موضوعات جایزه ادبی: 🔸شهادت در گلستان هفتم 🔸خرافات در اسلام 🔸فرقه‌های ضاله ✅جایزه ادبی شهید محمد حسین حدادیان یک نذر فرهنگی است که بنا بر نیاز جامعه وجوانان کشورتوسط خانواده شهید برگزار گردیده. 📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش اول به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع عفاف وحجاب یادم هست که چقدر در دستانت روی رودخانه سر خورده بودم و بالا پایین پریده بودم و سر این‌که چقدر بیشتر از دفعه قبل عرض رودخانه را طی کنم با خودت کل انداخته بودی. یادم هست زیر پایت گیر کرده بودم و زده بودمت زمین و تو آرام مرا برداشتی و گوشه‌ای گذاشتی زیر پای دیگری نروم. یادم هست با دوستانت چقدر ما را روی هم می چیدید و بعد با یک توپ می‌افتادید به جان‌مان. ما عادت داشتیم بازیچه دست بچه‌ها باشیم. پرت‌مان کنند و حتی بزنندمان به شیشه همسایه و قطار و ... حتی عادت که نه ولی یادمان هست روزگارانی را که به سر و صورت عزیزی خورده باشیم، هرچند از به خاطر آوردنش درد می‌کشیم ولی هیچ‌گاه تاریخ، آن تلخ‌ترین ساعات عالم هستی را فراموش نکرده و نخواهد کرد. آرزو به دل مانده‌ایم که خیرمان برسد ولی باز این روزها بهانه دست‌شان آمده ما را به سر و صورت کسی بزنند و دل ما را آب کنند. پوریا! از هیات که بیرون آمدی، جای این‌که خیلی راحت به سمت خانه بروی، به سمت ما آمدی. اطراف‌مان پر بود از آتش و فریاد. از جاهلیت و عصبیت. پر بود از کوفیانی‌ که این بار خیابان پیروزی میدان‌ جنگ‌شان شده‌بود. فرقی نمی‌کرد تو روبروی آن‌ها ایستاده باشی یا رهگذر باشی، کیف شان کوک می‌شد از انداختن ترس و وحشت به دل اطرافیان. درست در آن لحظه‌ها که به سمت ما می‌آمدی، یکی از گوشه کنار وجود انسانی‌ات به تو نهیب می‌زد، برو خانه. نزدیک این‌ها نشو. دخترانت به انتظارت نشسته‌اند. راه کج کن، هنوز دیر نشده است. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
بخش دوم به بهانه سالگرد شهادت شهید شهید مدافع عفاف و حجاب اما در آن لحظه‌ها هر چه چهره‌ات را نگاه می‌کردم تردیدی در آن نمی‌دیدم. باز هم دلم به شور افتاد. یعنی یک بار دیگر باید ما شرمنده عالم شویم؟! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدی و به انتهای خیابان داشتی می‌آمدی و به گمانم به سمت آتش می‌رفتی تا خاموشش کنی و چقدر دلم می‌خواست خودم را به سمتت پرتاب کنم و از آن سمت دورت کنم. واقعا این بار اولی بود که دلم می‌خواست خودم با دست خودم، به سمت کسی خودم را پرت کنم‌. آمدی و آمدی و نه مرا دیدی و نه آنان که در دست‌شان جای گرفته بودم. گمانم چشمانت ما را می‌دید ولی عقلت ترجیح می‌داد ما را نادیده بگیرد. برای تو و عاقلانه وجودت، وطن، ناموس، زن و زندگی مفاهیم متعالی بودند و ما حتی بهانه هم نبودیم برای عقب‌نشینی تو. ما آن آخرها ایستاده‌بودیم دستِ آن‌هایی بودیم که به خیال خودشان خیلی اهلِ ریسک نبودند. درست پشت سر آن‌ها که عقل‌شان را سپرده‌بودند به من‌وتو و من‌و‌تو قمه و چاقو دست‌شان داده‌بود. من هیچ وقت آن لحظه پر تلاطم از جلوی چشمانم دور نمی‌شود که یکباره با قمه به شکمت زدند. باور کن دلم می‌خواست خودم، خودم را با دست خودم، به سمت آن پسرکِ قمه به دست پرت کنم بلکه دستش را بشکنم یا دست‌کم قمه را از دستش بیندازم. اختیارِ خودم که دست خودم نبود. دستانِ دخترکان و پسرکان آن‌چنان ما را سفت چسبیده بودند که تکان نمی‌شد بخوریم. خون بود که جلوی چشم‌شان را گرفته بود و خون بود که از شکمت می‌ریخت. هنوز قد راست نکرده بودی که یکی از همین‌ها چاقوی بزرگش را داخل ران پایت کرد و یکی دیگر که _نمی‌دانم چرا به‌شان سنگدل می‌گویند_ از پشت با قمه ای بزرگ به سرت کوبید. دست‌ها بالا می‌رفتند و فرود می‌آمدند و من در گوشه‌ی دستان دخترکان فقط صفحات تاریخ را می‌دیدم که تکرار می‌شود. دلهره عجیبی داشتم و احساس می‌کردم که دارد نوبت به ما می‌رسد. درست فهمیده بودم. دخترکان نعره زدند: "زن، زندگی، آزادی" و ما را به سوی تو پرتاب کردند. فاصله‌ی سه متری‌مان، ۱۴۰۰ سال طول کشید. نعره‌های دخترکان با ناله‌های تو در هم آمیخته بود و من صدای گریه‌های رقیه و سکینه را در این میان از خانه‌ی تو می‌شنیدم. باران بود که بر سرت می‌بارید. باران سنگ‌های نوک تیزی که آرزو داشتند، در سرزمین وحی به سمت شیطان فرو ریزند درست بعد از روزهای سیاه و شومی که پیام‌بری مهربان، آزادی زنان و زندگی دخترکان را تضمین کرده بود. نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود. تمام وجودم را عقب می‌کشیدم تا شاید به تو نخورم و زخمت را عمیق‌تر نکنم. غافل از این‌که پسرکی با چاقویش از پشت، قلبت را نشانه گرفته؛ و تمامِ من یکباره فرو ریخت.‌ بی‌جان و بی‌رمق افتاده‌ام گوشه‌ای و تلاش دارم نفس‌های آخرم را با نفس‌های آخرِ تو با هم بکشیم. این جماعت، دست بردار نیستند. مردک با ظرفی پر از بنزین به سراغت دارد می‌آید. چشمانم را می بندم. باور نمی‌کنم این همه پستی را و قساوت را. ولی بوی بنزین ریه‌هایم را می‌سوزاند. نفس کم آورده‌ام. دوستانت تمام تلاش‌شان را می‌کنند به تو نزدیک شوند. خدای را شکر که اجازه ندادند پیکر نیمه‌جانت را به آتش بکشند. صدای آژیر آمبولانس به گوش می‌رسد و تا می‌آید لبخندِ خشکی روی لبم بنشیند، می‌بینم که آمبولانس به آتش کشیده‌شد. اصلا برای همین موقع‌هاست که گفته‌اند: "دل سنگ هم آب می‌شود" از من چیزی نمانده. هیچ. هیچِ هیچ ولی یکباره درد در تمام وجودم پیچید. حس می‌کنم زیر چرخ یک ماشین دارم له می‌شوم. اصلا همان بهتر که نباشم و نبینم این همه تکرار تاریخ را. پیکر نیمه جانم که از زیر چرخ ماشین درآمد، تو نبودی. گمانم با همین پرایدِ سفید، پیکر نیمه جانت را بردند. امیدوارم به بیمارستان که نه به آغوش آرامِ دخترانت بازگشته‌ باشی‌. چقدر این بی‌خبری نفس را تنگ می‌کند و حتی من‌ِ سنگ را هم آب می‌کند. من هنوز بعد از گذشت یک سال، هر مردی را که از کنارم می‌‌گذرد نگاه می‌کنم، شاید تو را ببینم اما هر روز امیدم ناامید تر می‌شود. و گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا دخترکانی که با نعره‌های "زن،زندگی،آزادی" تو را لگد می‌زدند و سنگ آیا، امروز برای دختران تو پاسخی دارند؟! من هنوز چشم انتظار دیدن چشمان پر از غیرت تو در گوشه‌ای از همین خیابان پیروزی در نزدیکی‌های خانه‌ات نشسته‌ام. 🖋زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
به قلم: یک یک یک ما با عمویم خوش نبودیم. از وقتی ما قد و نیم‌قد، بچه بودیم و فقط می‌دیدیم و می‌شنیدیم پدرم مریض بود. عمویم برای‌مان عمویِ خوبی بود که هوای‌مان را داشت. اما این تا وقتی بود که هنوز ازدواج نکرده‌بود. تا وقتی آقایم مریض بود و می‌افتاد یک جای خانه، عمویم بود. کمک خرج‌مان بود. مادرم نذر می‌کرد پدرم را چهار تا چهارشنبه ببرند جمکران، عمویم هم می‌رفت. جانبازِ چند درصد بود نمی‌دانم. اما جانبازی سختی بود. نه از دست نه از پا که از بخش روان و مغزش بود. آدمی که مختل شده بود از جنگ. حالا به هر نحوی که بود عمویم کنارِ پدرم بود. مثلا گاهی پیش می‌آمد مثل یک انتحاری تشنج کند. یا یک‌هو توهم بزند و از دست کسی که نیست یا هست فرار کند. آن وقت‌ها عمویم بود، وقتی هیچ‌کس نبود. آقایم که سرپا شد ما هنوز با هم زندگی می‌کردیم. هنوز یکی بودیم. آقایم خوب شده‌بود. برای عمویم زن گرفتیم و تمام خرج عروسی با آقام بود. آن وقت‌ها عروسی یک شب که نبود. ما هفت شب عروسی گرفتیم. هفت شب برای عمویم سور دادیم. ازآن وقت کم‌کم عمویم برای‌مان خوراکی نیاورد، کم‌کم لُپِ برادرم را نکشید. کم‌کم عمویم بدخُلق شد. با ما ننشست، گرم نگرفت. کم‌کم زنش گوش ما را پیچاند و کسی نفهمید. کم‌کم دعوا شد. پدرم و عمویم. دو تا برادر. بعد جدا شدند. عمویم رفت و ما دیگر خرجی‌شان را ندادیم. شدیم دو دیگ جدا از هم. حالا یک چیزی وجود داشت که تفرقه می‌افکند. یک چیزی به عمویم گفته می‌شد، عمویم پُر می‌شد. سر پدرم خالی می‌کرد. پدرم مریض می‌شد. عصبی می‌شد. تمامِ آن وقت‌ها اگر کسی از ما، چیزی می‌گفتیم مادرم می‌گفت: "بزغاله از بز پیش نمی‌خزه." حالا این جمله‌اش چه معنی می‌داد، آن وقت‌ها ما از لحن مادرم می‌فهمیدیم اما بعدها متوجه شدیم یعنی تا وقتی بزرگ‌تر هست، کوچک‌تر نباید چیزی بگوید. خب ما چیزی هم نمی‌گفتیم. ناراحت اما، چرا می‌شدیم. ما از عمویم انتظار نداشتیم با ما بدی کند چون ندیده بودیم. اصلا به عمویم نمی‌آمد که بد شود. عمویم مهربان‌تر از این حرف‌ها بود. اما امان از نفاق، امان از تفرقه. بعد از آن پای عمویم از خانه‌ی ما قطع شد. نیامد که نیامد. زنش می‌آمد ها. زنش مردم‌دار بود، نه که بوده‌باشد، این‌طور می‌نمود. من یادم می‌آید که کنار ماشین نیسان چطور خفت‌ام کرد، چطوری گفت: "دیگر حق نداری با دخترم بازی کنی." چطور شد که من ترسیده بودم و لال ماندم. هنوز هم به مادرم چیزی نگفته‌ام. اما گریه کردم. حالا ما اگر از عموی‌مان گله کنیم مادرم می‌گوید بی‌انصافی نکنیم، عمویم روزهای بد باهامان بوده. راستش ما نمک‌خورِ نمک‌نشناس نیستیم. تمام این حرف‌ها را گفتم و گفتم که برسم به امروز. برسم به جریاناتی که تازگی به گوش می‌رسد. و روزی یکی بوده‌اند، به قول مادرم، سرِ یک سفره نان و آب خورده‌اند. بعدها انگلیسی آمد و نان‌ها را از هم جدا کرد. بعدترهایش کشور ما ، جنگ شد. یک‌هو کشور مریض شد و از پا افتاد. یک‌هو انتحاری شد، یک‌هو کشور تشنج کرد و مردم همه ترسیدند. باید به یک‌جا پناه می‌بردند، یکی که نان و آب مشترک خورده‌باشند، یکی که خودی باشد، یکی که از خونت باشد. مثلا یک عمو، یک هم‌زبان، یکی که آداب و فرهنگ‌شان بهت بخورد. یکی که به‌خاطر این پناه‌آوردن، دین و آیینت را نگیرد. مردم ، پناه آوردند به . مهاجران آمدند . خرجی‌خور از خاک شدند. ، روزِ بد مردم باهاشان ماند. ما ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که آمدیم. به ما مردم، مدرک داد که بتوانیم توی این سرزمین زندگی کنیم. پدرهامان سرکار رفتند و ما توانستیم آب و نان داشته‌باشیم و تا این که پدرمان بهبود یابد، ما به وطن‌هامان برگردیم. اما راستش را بخواهید هنوز خوب نشده، راست‌ترش را اگر بخواهید "ما اگر روزی به اجبار آمده‌ایم ، حالا به اشتیاق مانده‌ایم." آداب و رسومِ این کشور درون ما حل شده. بندِ ناف ما کوچک‌ترها به دست ماماهای ایرانی بریده شده و ما فرق الف از ب را از زبان ایرانی ها فهمیده‌ایم. من همین نوشتن را از استادهای ایرانی‌ام یاد گرفته‌ام، استادهایی که واقعا تمام عمرم مدیون آن‌هایم و از خوبی‌شان هرچه بگویم کم است. ما پای روضه‌های همین ملت بزرگ شده‌ایم. ما در زندگی کرده‌ایم و صبح‌ها توی مدرسه سرود این کشور را خوانده‌ایم. ما هرصبح گفته‌ایم: "پاینده باد ." درست بعداز هرسرود. ممکن است خیلی از ماها حتی سرود کشور خودمان را از حفظ هم نباشیم. ما با ایرانی‌ها عقد اخوت خوانده‌ایم. ما توی کوچه‌های این سرزمین خاطره‌های خوبی داریم. ما از برکت این کشور کربلایی شده ایم. 🖋نرگس نوری 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab