بانوی پیشران
پرسیده بودی روایت یعنی چه و گفته بودم: "بیان یک رویداد که در بستر یک زمان و یک مکان رخ میدهد و یک ق
پرسیده بودی روایت یعنی چه و گفته بودم: "بیان یک رویداد که در بستر یک زمان و یک مکان رخ میدهد و یک قهرمان دارد."
حالا بشنو این روایت را:
تصاویر کودکانی که از آوار خانههاشان، به بیمارستان پناه آورده بودند، تا در امنیت بیمارستان به زندگی نصفه نیمه خود ادامه دهند، دیگر در دسترس نیست... نیست.... در دسترس نیست....
اصلا بیمارستان المعمرانی غزه دیگر در دسترس نیست. همین امروز و قهرمان این روایت، همان کودکان دیروز که امید داشتند و خنده از لبشان دور نمیشد، دیگر در دسترس نیستند.
فردای روشنشان به تاریخ پیوست.
دیگر نه خانه میخواهند و نه امنیت و حتی نه خانواده....
آنها سربلند و عزتمند آرمیدهاند، در کیسه هایی به اندازه یک نصفه بالش حتی کوچکتر....
دیگر بیمارستان نه دارو میخواهد و نه پزشک.....
پزشکان را مرخص کن بروند ۱۱۰۰ قبر کوچک یک متری نهایتا یک متر و بیست بکنند حتی شاید کوچکتر😭😭😭
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
طی ١۵ سال، ١٢٠٠٠ موشک فلسطینی در مجموع ٣٣ تن از رژیم غاصب را کشته است.
اما این رژیم از ما میخواهد باور کنیم یکی از این موشکهای سرگردان حماس بود که دیشب ۵٠٠ نفر را کشت؟!!!!
به #جهان_بدون_اسرائیل خوش آمدید
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
الیوت، تمام تلاش خود را کرد تا مرا، هم به دنیا بیاورد و هم بزرگ کند.
من فکر میکنم الیوت خیلی آدم خیرخواهی بوده است، برای همین دکتر بیلی خیلی کمکش کرد.
در منطقه ما تقریبا من بینظیر بودم و برای همین خیلی خواهان و هوادار داشتم.
شاید برای همین، در جنگ جهانی اول اذیت شدم و خیلی آسیب دیدم ولی باز هم سرپا بودم.
استرلینگ در سال ۱۹۲۸، زندگی دوبارهای به من بخشید. بعد از استرلینگِ مهربان و دقیقا تا ۱۹۴۸، آلفرد با من بود و هوای من را داشت.
از سالهای ۱۹۴۸ به بعد خیلی تلاش شد فراموش شوم اما هر بار یکی مهربانتر از قبلی به دادم میرسید و من، دوباره به زندگی ادامه میدادم.
در این سالها، فقر و نداری و بالا پایین زندگی کم نبود ولی زندگی جریان داشت و نفسی میکشیدم.
فکرش را بکنید وسط باغهای زیتون باشی و هزار چشم دنبالت باشد ولی تو سرپا بمانی، خیلی حرف است. انگار اصلا خدا با توست.
چهها که در حافظهام هست و نیست. از خاطرات خوش و ناخوش.
از روز تولدم تا امروز، مرا زیر و رو کنی میبینی که با خوشیهای هموطنانم شریک بودم، دست به دست شدم ولی باز به آغوش وطنم برگشتم.
فکرش را بکنید وقتی به دنیا آمدم خیلی شادیها را دیدم تا درست وقتی که #اسرائیل به دنیا آمد😥 دیگر آب خوش از گلویم پایین نرفت. یعنی از گلوی هیچکس پایین نرفت.
همیشه سرم شلوغ بود، نه به خوشی و تولد، که به ناخوشیهایِ هر ازگاهیِ تقریبا همیشه؛ و به درد و مرگ که البته اهالی اینجا به آن "شهادت" میگویند.
و صد البته من هم در این سالها دیدهام که چقدر این مرگها زیباست.
من مسلمان نبودم ولی با مسلمانان دوستی دیرینهای داشتم. دردشان، دردم بود و خوشیشان، خوشی من.
درست ۲۹ ساله بودم که #اسرائیل به دنیا آمد😖 و فلسطینیها را بیخانمان کرد.
نه فکر کنید منِ مسیحی از دست این قوم جهود در امان بودم، نه.
همین روزِ ۱۵ اکتوبر بود که هواپیماهای #اسرائیل مرا مورد هدف قرار دادند ولی من باز از پا نیفتادم.
هرچه بود، خیلیها به من امید بسته بودند، درست مثل مادری که در اوج خستگی و بیماری باز هم پشت و پناه بچههایش میماند.
اما ۱۷ اکتوبر دیگر مرا نابود کرد.
نفسم دیگر بالا نیامد.
۱۷ اکتوبر پایانِ من بود. پایانِ من و بالای ۸۰۰ نفر دیگر.
فکرش را بکنید، منی که ۲۹ سال بزرگتر از این قوم جهود بودم را در کسری از ثانیه نابود کردند.
بچهها و زنهایی که به من پناه آورده بودند، در یک لحظهی سیاه همگی تکه تکه شدند.
من و این بچهها سالها بود عادت داشتیم سرپا بمانیم. هنوز هم همین حس را داریم.
حتی جنازهی ما هم #مقاومت خواهد کرد. جنازه ما هم فریاد بر میآورد: "فداک یا فلسطین"
منِ مسیحی حتی به عادت این کودکان و مردم مظلوم اصلا "فداک یا اقصی" میگویم.
من بیمارستان المعمدانی هستم با قدمتی بیش از این رژیم جعلی!!!
چرا باید در برابرش سر خم کنم؟!
من پیروز این میدان خواهم ماند.
این وعده خداست.
باور دارم به اراده الهی که مظلومان و مستضعفان، روزی بر سراسر این عالم حکومت خواهند کرد.
آن "روزِ بدون اسرائیل" را من بودم یا نبودم تبریک بگویید.
به من هم تبریک بگویید.
بر ویرانههای من بایستید و "روزِ بدون اسرائیل" را به روح تمام کودکان و زنان شهید ۱۷ اکتوبر تبریک بگویید.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
"الا ان حزب الله هم الغالبون"
🏷 بانوی پیشران
https://eitaa.com/banooyepishran
هدایت شده از پشتیبانی بانوی پیشران
Mohr Shkast.mp3
7.95M
آهنگ "مُهر شکست" منتشر شد.
✌️🇵🇸✌️🇵🇸✌️🇵🇸✌️
مُهر شكست تا ابد، حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #رژیم_صهیونیستی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
May 11
May 11
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
یا شهید
در بغلش گرفته و رهایش نمیکرد.
نه #بشری رها میکرد مادر را، و نه مادر #بشری را.
#بشری برای آخرین بار، پشت مادر را نوازش کرد.
و بوسه آخرش را هم بر پیشانی مادر زد.
انگار فهمیده بود بار آخری است که مادر را در آغوش میگیرد.
و دوباره محکمتر مادر را در بغل فشرد.
و کسی چه میدانست که میرود و برگشتی در کار نیست....
و رفت...
خودش گفته بود:
"ما که رفتیم! اگر برنگشتیم، حلال کنید.
انصافه سنگ تموم بذارید، یاد و خاطرهی منو زنده نگه دارید."
و چطور باید باور کرد که #بشری رفت؟!
شاید حاضری در جمع شهدا را امسال مشایه زده بود و کسی خبر نداشت..
#بشری!
#جهان_بدون_اسرائیل را در آسمانها بهزودی جشن میگیری....
باور کن....
#شهیده_بشری_سادات_علوی
#خبرنگار
#بانوی_شهید_ایرانی_لبنانی
#طوفان_الاقصی
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
تو خبرنگار جنگ بودی نه مرد جنگ که رفتی!
تو داشتی دکترای علوم سیاسیات را میگرفتی که قربانی سیاست کثیف شدی!
تو رفتهبودی به دنیا بگویی #فلسطین برای فلسطینیهاست، که رفتی!
تو جنگ را شوخی گرفتهبودی و اخبار جنگ را
"tea of moqawama"
میخواندی!
ولی خیلی دقیق درک کرده بودی زن بودنت را!
و جهادت را در جنگ، چه زیبا ترسیم کردی!
"با موبایلهامون در سوشیال مدیا جهاد کنیم"
اصلا تو #برای_زینب بودی....
#طوفان_الاقصی
#بانوی_شهید_ایرانی_لبنانی
#خبرنگار #جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_جعلی
آخرهای ۲۰۰۸ بود. تقریبا شب سال نوی ۲۰۰۹ و همه دنیا آماده برگزاری جشنهای سال نوی میلادی.
مسلمان و غیر مسلمان مشغول خرید لباس نو و نصب درختهای کریسمس بودند و تزیین قرمز و سبز و سفید. توپهای رنگی و کادوهای رنگی و آقای #پاپانوئل که داشت شهر به شهر میچرخید و محله به محله میرفت و لنگهکفشهای بچههای سادهانگار را که پشت در خانه گذاشته بودند، پر میکرد از کادوهای عجیب و غریب و شکلاتهای عصایی قرمز و سبز و سفید..
دنیا خوش بود که یکباره نوار #غزه اش ناخوش شد. درست مثل همین روزهای #غزه. جنگی که ۲۲ روز طول کشید در فضایی که دنیا سرگرم گوزن و سورتمههای #پاپانوئل بود، آغاز شد و موشکهای #پاپانوئل های اسرائیلی بود که بر سر بچههای #غزه میریخت و البته #غزه مقاومت کرد و باز صدالبته با کودکان و زنان شهید و خانههای ویران و سربلندی و ذلتناپذیری و .....
و دست آخر هم #اسرائیل التماس کرد بیایید آتشبس کنیم.
رسیدن خبر درخواست آتشبس، آبی بود بر آتشِ دلهایی که در تمام آن ۲۲ روز تلاش میکرد، پژواک صدای مظلومیت و حماسه اهالی #غزه باشد.
آن روزها، کارمان بود بنشینیم پای خبر درست از روی سجاده و دست به دعا شویم.
ولی اهالی خبر، ننشسته بودند و تمام قد ایستادهبودند جای ظالم و مظلوم عوض نشود و متجاوز جای مردم بیپناه #غزه را نگیرد.
هرچه بود جنس یهود، تحریف کلمات است و بازی در زمین رسانه.
و قصه، قصه #گوساله_سامری است که با چشم برهمزدنی علم میشود و در آن میدمند.
این روزها بر سر اهالی #غزه موشک میبارد و بر سر ما تحریف و تزییف و دروغ.
نوار #غزه بستر جنگ #رژیم_صهیونیستی است و فضای رسانه نیز.
#بشری_سادات_علوی واقعی است یا نه، شهید شده یا نه، متولیان امر تایید کرده باشند و بعد متوجه خطا شده باشند یا نه، مراقب گوسالههای این روزهای سامریها باشیم.
#بشری_سادات_علوی
#خبرنگار
#طوفان_الاقصی
#جهان_بدون_اسرائیل_زیباست
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab