22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این 👆 کلیپ عالی زیبا تقدیم به کسانیکه برای مجالس آقا امام حسین علیه السلام قدم برمیدارن
خیلی خیلی زیباست حتما مشاهده فرماید
🚩 نمونه هایی از زنان سرافراز در حادثه کربلا وعاشورا
🔻دسته اول: زنانی که زمینه ساز بودند
◼️ ماریه بنت سعدعلیها السلام تشکیل دهنده پایگاه فرهنگی
◼️طوعه؛علیها السلام میزبان سفیر امام در کوفه
◼️دلهم؛علیها السلام زمینهساز سعادت همسر خود
🔻دسته دوم: حاضران در میدان مبارزه
◼️حضرت زینب سلام الله علیها طلائیه داران بانوان
◼️ام وهب؛علیها السلام مادری از جنس مقاومت
◼️همسر وهب؛علیها السلام نوعروسی شجاع
🔻دسته سوم: زنان در اسارت
◼️فاطمه بنت الحسین علیهاالسلام تبیینی از جنس هنر
◼️امکلثوم؛علیها السلام همقدم با زینب کبری علیهاالسلام
◼️همسر خولی علیها السلام ؛ افشای جنایت همسر
🔻دسته چهارم: نقش آفرینان بعد از اسارت
◼️فاطمه بنت الحسین علیها السلام هنر استفاده از ذوق و قریحه
◼️امالبنین؛ علیها السلام جهاد تبیین با محرکهای عاطفی
◼️رباب؛علیها السلام مادری داغدار
◼️امسلمه علیها السلام بانویی در اثبات حقانیت نوه رسول الله صلی الله علیه واله
متن کامل:
hawzahnews.com/xcnrP
#محرم
┄┅┅┅⚫️ جوان بصیر ⚫️┅┅┅┄
📌 " حر خراسان " معروف به " مَندلی طلا " آبروی پدر را برگرداند
🔹️ محمدعلیِ پورعلی جوان زیبا و سفیدرویی بود که به خاطر طلائی رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک شاندیز، به "مندلیطلا" معروف بود.
🔸 مندلیطلا تا قبل از شهادت، در روستا اقدام به تولید و پخش مشروبات الکلی به صورت بشکهای میکرد، تا اینکه توسط کمیته انقلاب اسلامی آن زمان دستگیر و پس از محاکمه به شلاق محکوم شد.
🔸 وی را جلوی مسجد روستا آورده و روی چهارپایهای خواباندند و در برابر مردم، حدّ شلاق را بر بدنش جاری کردند.
🔸 بعد از اجرای حد، پدر پیرش به او گفت: "خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ تو مسجد محرومم کردی".
🔹️ بعدها مندلی طلا به یکی از دوستانش گفته بود: "از حرف پدرم خیلی تکون خوردم و دلم خیلی شکست. "
🔸 موقعی که زیر بغلامو گرفته بودن و از روی چهارپایه پایین میاوردن، رو به خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب بخشش کردم.
🔸 بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد. متوسل به ابا عبدالله شدم و تصمیم گرفتم به جبهه برم".
🔸 اهالی روستا میگویند: " مندلی طلا عزم جبهه کرده بود اما بسیج روستا بهخاطر سابقه خرابش، ثبتنامش نکرد".
🔸 از پایگاه بسیج شاندیز و اَبَرده هم اقدام کرد، آنها هم ثبتنامش نکردند.
🔹️ دوست مندلیطلا که از بسیجیان روستای زُشک میباشد، او را از طریق پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام کرده و او را به آموزش جبهه اعزام کرد.
🔸 وی میگوید: "مندلیطلا بعد از طی دوران آموزش و هنگام اعزام به جبهه به من گفت: من بیست و هفت روز دیگه شهید میشم و بدنم بیست روز تو بیابون میمونه.
🔸 وقتی بعد از چهل و هفت روز جنازمو تو روستا آوردن، تو همون نقطهای که شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و پدرمو بالا سرم بیارین، بگین پدرم کنار سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و بگه: مندلیطلا توبه کرد تا هم خودش خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه".
🔹️ دقیقا چهل و هفت روز پس از اعزام، پیکر مطهر این شهید را به روستا میآورند و تشییع میکنند.
🔸 مردم روستا میگویند: "با اینکه پیکر این شهید بیست روز تو بیابون رو زمین مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه بوی عطری پیچیده بود که همه به هم میگفتن تو عطر زدی؟"
🔹️ #پدر_شهید میگوید: " مندلی من زمانی که می خواست به جبهه بره، برای خدافظی پیش من اومد و یکساعت دست و صورتمو میبوسید، اما من حاضر نشدم صورتشو ببوسم و الآن تو حسرت یک بوسهشَم.
🔹 من هیچوقت فکر نمیکردم که مندلی من یک روزی طلا بشه. جنازه پسرم بوی خیلی خوشی میداد".
🔹️ تمام اهالی روستای گُراخک در تشییع پیکر این شهید #تواب شرکت کرده بودند. الانم قدیمی ها روستا گواهی میدهند که تمام کوچهٔ مسیر تشییع را بوی عطر خوشی فرا گرفته بود و تا مدتها این بو را حس میکردند.
🔸 تاریخ تولد: ١٣٣٧/٠١/٠٢
🔸 تاریخ شهادت: ١٣۶۵/٠۴/١٢
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه تونه ؟ بابا ول کنید چیه به یه تار مو گیر دادید؟
بهترین جوابی که تا حالا شنیدم😎
👈استاد ماندگاری
🖤به رسانه بصیرتی اخلاقی کاشانی ها بپیوندید ودرجهاد تبیین مشارکت کنید:
@msfkashan
آیدی مدیرکانال:
@sml1345
🌷🌷قسمت سوم🌷🌷
#اسم تومصطفاست
باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند.آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود ،خود را رساندند درمانگاه و درمیان اشک و ناله و آه،پیشانی ام بخیه خورد.
چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران.
آمدند خیابان آزادی،خیابان استاد معین.اما من نیامدم،ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز.
پیرزنی دوست داشتنی باصورتی گرد،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد،نوه های اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند،پیش او ماندم.خانه اش کوچک بود و جمع و جور،اما پر از صفا و صمیمیت .شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم.دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید:قصه چهل گیس،ماه پیشونی،ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم.هرروز صبح زود برای نماز بیدار میشد.
از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت،آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود،لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز،در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد.
ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم،از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد.داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای،کباب ،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت.
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان,مرا به تهران آوردند.
اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم،مخصوصا عروسکم،خانم گلی،را تا هروقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم.
سال اولی که به مدرسه رفتم،مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستأجر بودیم.
تهران را دوست نداشتم . دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت .صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را میشنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم.
باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم .تا پایان دبستان ، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را راهی کند .بابابزرگ می آمد،یکی دوشب می ماند ،بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
ادامه دارد...✅🌹