eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا خیلی راحت می بخشه مخصوصا امشبـــــــــــــ که شب اول ماه رجبه💚 👈جا نمونی!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | مرد یقین 🍃🌹🍃 🌺 روایت از دستگیری امام خمینی (ره) توسط ساواک.
این زمان به ما خیلی خوش گذشت. هر جا می رفتیم، هدیه می گرفتیم. از آن هدیه و پول ها کمی پس انداز کردیم و مقداری خرید برای خانه انجام دادیم. آن مقدار پول باقی مانده از پول سپاه هم بود. گاهی مقداری از حقوقش را با خودش می برد، می گفت: ساره! رضایت داشته باش. گاهی بسیجی ها را جمع می کنم، می برم اهواز و ناهار یا بستنی مهمانشان می کنم تا کمی روحیه شان عوض شود و حداقل یک غذای خوب خورده باشند. من خرج خاصی نداشتم. خانه مادرم بود. علی آقا هم که از جبهه می آمد، مدام به مهمانی می رفتیم. من هنوز سن و سالی نداشتم و یک دختر دبیرستانی بودم که ازدواج کرده بود، مثل زن های با تجربه دنبال خرید و این مسائل نبودم. هر چه بود، کافی بود و نیازی نمی دیدم. دوستان آن چنانی هم نداشتم که بخواهم بروم خرید و یا دور هم نشینی. روز هشتم یا نهم بازگشت علی آقا بود که از سپاه با تلفن صاحب خانه تماس گرفتند و گفتند: آقای خداداد تشریف بیاورید از اهواز برایتان تلگراف رسیده. علی آقا سریع لباس پوشید و رفت سپاه. یکی دو ساعت بعد برگشت و گفت: تلگراف زدند برام. دیدم یک برگه دستش است و رویش نوشته: فوری فوری فوری. گفتم: تو که هنوز مرخصی ات تمام نشده! -من باید برم، ابوعمار تنهاست. فرمانده علی آقا ابوعمار بود. بهشهری بود. از او خیلی تعریف می کرد؛ می گفت: یک آدم خیلی با شخصیت و با کلاسی هست ابوعمار. ما چون بچه روستاییم شاید گاهی کارهای نسنجیده ای می کنیم، اما اون بچه شهره، تمام حرکات و رفتارهاش دقیقه و خیلی با کلاس با نیرو ها برخورد می کنه.
خیلی ابوعمار را دوست داشت. می خواست هر طور شده خودش را به شخصیت او نزدیک کند. وقتی دیدم رفتنی شده و بی قرار است، از جا بلند شدم، لباس هایش را اتو کردم و ساکش را آماده کردم. وقت خداحافظی گفت: دعا کن ساره، ما کار مهمی داریم. بعد ها فهمیدم آن کار مهم، فتح خرمشهر بود. خیلی عادی و بدون ناراحتی، بر خلاف دفعه های قبل، خداحافظی کردم و فقط گفتم: علی جان! رفتی از خودت خبر بده، نامه بده. من را بی خبر نذار. -این دفعه زود میام. خیلی طول نمی کشه. وقتی رفت، سه ساعت بعد وسایل و کتاب هایم را جمع کردم و رفتم خانه مادرم. نزدیک سوم خرداد و آزادی خرمشهر بود و من امتحان خرداد ماه را باید می دادم. بی خیال نبودم. ناراحت بودم، اما خیلی مثل قبل بی تابی نمی کردم. تازه امتحان اولمان را داده بودیم که خرمشهر آزاد شد. من اصلا برای امتحان های خرداد ماه نخوانده بودم و باید خودم را آماده می کردم. یکی دو شب کتاب ها را گذاشتم جلوی چشمم، اما حوصله مطالعه کردن نداشتم. یکی دو تا امتحان اول را دادم، ولی دیدم اصلا جالب نشد. از طرف دیگر در روزهای امتحان دوستم عفت زایمان کرد. نبود علی آقا، زایمان دوست صمیمی ام و بی حوصله بودن در مطالعه، باعث شد دیگر به امتحان فکر نکنم.
📸اعمال روز اول ماه رجب به همراه اعمال مشترک ماه رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلة الرغائب سخنرانی علامه حسن‌زاده آملی 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا