eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️ آقای سید علی اکبر کوثری، یک سال، ظهر عاشورا، به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف می برند، بچّه‌های آن محله به رسم کودکانه ی خود خاله بازی می کردند و به جهت تقلید از بزرگترها، با چادرهای مشکی مادرانشان، حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی، در گوشه‌ای از محله برای خودشان درست کرده بودند. بعد از اتمام جلسه که از در مسجد بیرون می روند، یکی از دختر بچه های👧 محله جلو می‌آید و می‌گوید: آقای کوثری برای ما هم روضه می خوانی؟ آقای کوثری می گوید: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تأخیری در حضورم نداشته باشم. دختر بچّه هر چقدر اصرار می کند: آقای کوثری توجّهی نمی‌کنند، تا این که آن دختر بچّه، عبای آقای کوثری را می گیرد و با چشمان گریان می گوید: مگر ما دل نداریم!؟ 😢چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ آقای کوثری پیش خودش می گوید: دل این کودک را نشکنم و قبول کردم. بنابراین به دنبال آن دختر باعجله می رود، تا به او می رسد. آن کودکان، حسینیه‌ی کوچک و محقّری داشتند که به اندازه‌ی سه تا چهار نفر بچّه بیشتر داخل آن جا نمی‌شدند. سر خم کردم و وارد حسینیه‌ی کوچک روی خاک های محله نشستم و بچه‌های قد و نیم قد، روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردند: السلام علیک یا ابا عبدالله… بعد دو جمله روضه خواندند و یک بیت شعر… و نهایتاً دعایی کردند و آمدند که بلند شوند و با عجله بروند، یکی از بچّه ها گفت: تا چای روضه را نخورید، امکان ندارد اجازه بدهیم بروید. بنابراین آقای کوثری نشستند . آن ها یکی از استکان‌های پلاستیکی بچه‌گانه‌اشان را آوردند و داخل آن، چای☕️ سردی که رنگ خوبی نداشت ریختند، ایشان با بی‌میلی و اکراه، استکان را بالا آوردند و برای اینکه بچه‌ها ناراحت نشوند، بی سر و صدا آن را پشت سرشان، روی زمین ریختند و بلند شدند و رفتند… شام عاشورا، خسته به منزل رسیدند و از شدّت خستگی، فوراً به خواب رفتند. ایشان، وجود نازنین صدیقه کبری حضرت زهرا سلام الله علیها، را در عالم رؤیا دیدند که بالای سرشان آمده است. به گونه‌ای که متوجّه حضور ایشان شدند. حضرت به ایشان فرمودند: آ سید علی اکبر، مجالس روضه‌ی امروز قبول نیست. آقای کوثری گفتند: چرا خانم جان؟ حضرت فرمودند: نیّتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیّات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمان در آنجا حضور داشتیم، و آن روضه‌ای بود که برای آن چند تا بچّه‌ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه‌ی محلّه خواندی. آ سید علی اکبر، ما از تو گلّه‌ای هم داریم! آقای کوثری گفتند: جانم خانم، بفرمایید چه خطایی از من سر زده؟ خانم حضرت زهرا سلام الله علیها با اشاره فرمودند: آن چای را من با دست خودم ریخته بودم، چرا روی زمین ریختی!؟ آقای کوثری از خواب بیدار شدند و از آن روز فهمیدند که توجّه و عنایت اهل بیت علیهم السلام به مجالس با اخلاص و بی‌ریاست و بعد از آن هر مجلس کوچک و بی‌بضاعتی بود قبول می کردند و اندک صله و پاکتی که از آن ها برایشان عاید و حاصل می شد، برکتی فراوان داشت و برای همه‌ی گرفتاری‌ها و مخارجشان کافی بود. منبع : سایت حوزه و پیج هنر هیأت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 شهیدی که حج را در جنگ به جا آورد..! با این فرماندهان جنگ را بردیم... "خدايا، در اين دنيا چيزی ندارم، هرچه هست از آن توست."
1_1146997551.mp3
12.27M
🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 ۹ 🎤 ♨️ عجیب نیست؟ خودکشی‌ها ، حیوان‌پرستی‌ها، شیطان‌پرستی‌ها، قتل‌ها، فتنه‌ها ... از همان آدمیزادی سَر میزند که خداوند او را اَشرف مخلوقاتش، نامیده است ... ※ کجای کار خراب شد؟؛ که بشر تا اینجایِ دره‌ی حیوانیّت سقوط کرد. 🕊 🌿🕊
‌اربا اربا شد قدِِ زیبا جـ💔ـوانِ آن حرم جَـ💔ـدّتان برخاکِ آن صحرا نمی آیی چرا؟؟؟ سلام صاحبـ💔ـ عزا؛ آجرک الله مولا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔹سالروز شهادت شهید عباس بابایی گرامی باد...
Kashani-14010512-KodamHussain-Hkashani_com~1.mp3
15.14M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔊 کامل سخنرانی 📋 «کدام حسین؛ کدام کربلا» - جلسه ششم 📌 چهارشنبه 12 مرداد 1401 🆔 ble.ir/kashani1395/ 🆔 eitaa.com/kashani1395/ 🆔 telegram.me/kashani1395/ 🆔 instagram.com/hamedkashani__4/ 🌐 www.hkashani.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Kashani-14010513-KodamHussain-Hkashani_com.mp3
47.32M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔊 کامل سخنرانی 📋 «کدام حسین؛ کدام کربلا» - جلسه هفتم 📌 پنجشنبه 13 مرداد 1401 🆔 ble.ir/kashani1395/ 🆔 eitaa.com/kashani1395/ 🆔 telegram.me/kashani1395/ 🆔 instagram.com/hamedkashani__4/ 🌐 www.hkashani.com
فرشته های نازنینم قصه امروز با بقیه قصه ها فرق داره😊 و اون اختصاص داره به یه نازدانه سه ساله به اسم رقیه😍 دوستای عزیزم این رقیه خانم سه ساله ما دختر مرد آزاد هست😊 راستی میدونید مرد آزاد چه کسیه؟🤔 مرد آزاد، امام حسین علیه السلام هستن🌹 امام سوم ما 🌹حتما اسمشون رو شنیدید و حتما توی مجالس هاشون هم شرکت کردید🌷 قصه امروز ما هم در مورد دختر آقا امام حسین علیه السلام 💞هست🌷 پس اسم قصه مون رو میذاریم 🌹دردانه امام حسین🌹 میخوایم ببینیم امروز چه اتفاق هایی برای رقیه جونمون خانم میفته پس با ما همراه باشید💐 ~~~~~~~🥀
رقیه خانم قصه ما دختر امام حسین علیه السلام بود🌷 این پدر و دختر همدیگر رو خیلی دوست داشتن😊 امام حسین علیه السلام همیشه با رقیه جون بازی میکرد😍 و قصه های قشنگ براش میگفت🌷 رقیه خانم قصه ما یک گردنبند خیلی قشنگ هم از پدرشان هدیه میگیرن🎁 که اون رو خیلی دوست داشت😍 رقیه قصه ما یک عمو داشت به اسم عمو عباس🌷 که خیلی دوستش داشت😍 عمو عباس یک مرد مهربان و زیبا و قوی بود👏 همه بچه ها هر وقت کاری داشتن عمو عباس رو صدا می زدن💐 چون عمو عباس هم قوی بود هم بچه ها رو خیلی دوست داشت😍 اگر رقیه و یا بقیه بچه ها یک روز عمو عباس رو نمیدیدند ناراحت میشدند و همه جا دنبالش می‌گشتند🌷 یک روز امام حسین علیه السلام بابای رقیه کوچولو گفت🌷 ما باید بریم شهر کوفه🏘 چون مردم اونجا برای ما نامه نوشتن که بریم کمکشون کنیم 📜 آخه پادشاه اونجا خیلی مردم رو اذیت میکنه 😡 رقیه کوچولو گفت بابا شهر کوفه چه طور جایی هست🌷 اونجا قشنگه ؟🤔 اونجا بچه هم هست که من باهاشون بازی کنم ؟😍 امام حسین علیه السلام گفتن آره مردم اونجا خیلی ما رو دوست دارن🌷 منتظرن که ما بریم اونجا و کمکشون کنیم🌷 مردم اونجا بچه هم زیاد دارن که میتونی باهاشون بازی کنی😊 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد😍 گفت آخ جون آخ جون میخوایم بریم مسافرت 😍می خوایم بریم جایی که کلی بچه هست و میتونم باهاشون بازی کنم 😍خدایا شکرت 🤲 رقیه پرسید بابایی عمو عباس هم باهامون میاد❤️ امام حسین علیه السلام گفتن بله عمو عباس هم باهامون میاد👌 رقیه خوشحال شد و گفت آخ جون خدایا شکرت که عمو عباس باهامون میاد 😍 ادامه دارد.... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀
امام حسین علیه السلام همراه خانواده و یارانش حرکت کردند که به کوفه برسند💐 اما اتفاق دیگه ای افتاد😔 اونجا هیچ بچه ای نیامد با رقیه بازی کنه😔 و هیچ کس از دیدن اونها خوشحال نشد😔 سربازهای حاکم بد اومدن که با اونا بجنگن😱 رقیه کوچولو اینها رو که دید تعجب کرد و گفت بابا چرا اینا میخوان با ما بجنگن 😭 مگه ما چکار کردیم که میخوان با ما بجنگن😭 بابا بابا من خیلی تشنه هستم داداش علی اصغر هم خیلی تشنه هست💧 چرا اینها به ما اجازه نمیدن بریم آب بخوریم💦 امام حسین علیه السلام گفتن دختر گلم نگران نباش الان به عمو عباس میگم تا بره برامون آب بیاره😍 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت خدایا شکرت عمو عباس حتما برامون آب میاره😍 خدایا شکر که عمو عباس همراهمون هست🤲 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمو عباس مشک آب رو برداشت و گفت بچه ها نگران نباشید😍 من میرم و براتون آب میارم💦 اینجا بمونید و منتظر من باشید 🌷 رقیه کوچولو گفت باشه عمو عباس من و داداشام اینجا منتظر میمونیم شما برو ولی زود برگرد 🌹 بچه ها وقتی عمو عباس رفت سربازهای دشمن به سپاه امام حسین حمله کردن😱 و تمام خیمه ها رو آتش زدن ☄ رقیه کوچولو خیلی ناراحت بود و خیلی غصه میخورد که چرا مردم کوفه اینکار رو میکنن😭 رقیه گفت مگه اینها ما رو دعوت نکردن پس چرا خیمه هامون رو آتیش میزنن🔥❓🤔 رقیه قصه ما ناراحت و غمگین از دست مردم کوفه یه گوشه نشسته بود و منتظر عمو عباس بود و میگفت کی عمو عباسم میاد😔 نازنینای امام حسین💖 در روزهای بعد میگیم چه اتفاق هایی برای عمو عباس افتاد 🌷 🥀☘🥀☘🥀☘🥀
نازدونه های امام حسین علیه السلام💞عزاداریهاتون قبول باشه🤲 نازنین های من امروز داستان ما دو بخش داره؛ بخش اول ادامه داستان رقیه جون☘ دردونه امام حسین علیه السلام رو برا شما عزیزای دل میگیم🌿 در ادامه ش بخشی از ادامه داستانی که روز دوم گفته بودیم رو تقدیم شما میکنیم😊 بریم با هم بخونیم و بشنویم❓ ~~~~~~~🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه قصه دردانه امام حسین علیه السلام💞 رقیه کوچولو و بقیه بچه ها منتظر عمو عباس بودن💐 عمو عباس با مشکی از آب اومد💦 و بچه ها خوشحال شدند از عمو تشکر کردن😍 ولی فردای اون روز دشمن ها😡 نگذاشتند اونا آب بخورند بچه ها تشنه شده بودن😔 اسب ها هم که آبی نخورده بودن دیگه توانایی حرکت کردن نداشتن 😔 امام حسین علیه السلام از عمو عباس خواستن که از یک رودی🏝 که آب شیرینی داره برای بچه ها و اسب ها آب بیاره 💦 عمو عباس هم مشک آب رو برداشتن و به سمت اون آب رفتن 🏝 حاکم بدجنس😡 و سربازهاش از عمو عباس خیلی میترسیدن چون عمو عباس مرد قوی و شجاعی بود🌷 حاکم بدجنس😡 به سربازهاش گفت جلوی آب رود شیرین بایستید 🏝نگذارید عباس از اونجا آب برداره 😔 عمو عباس و امام حسین علیه السلام مشغول جنگیدن با حاکم بدجنس و سربازهاش شدن 😔 امام تعداد سربازهای دشمن خیلی خیلی زیاد بود 😱 حاکم بدجنس عصبانی شد😡 و به سربازهاش گفت کی میتونه بره خیمه های امام حسین و عباس رو آتیش بزنه☄ کی میتونه وسایلهاشون رو بدزده😱 تا اونا هیچ خونه ای نداشته باشند تا مجبور بشن فرار کنن😭 چند نفر از سربازهای حاکم بدجنس که خیلی بداخلاق بودن 😡گفتن ما میتونیم بیاییم😒 و این کار رو انجام بدیم 😭 اما بچه ها کی دلش میاد بچه ها رو اذیت کنه😭 اما سربازهای حاکم بدجنس این کار رو کردن😭 امام حسین علیه السلام و عمو عباس اونقدر با دشمن ها جنگیدن تا شهید شدن😭 ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رقیه کوچولو یادش به حرف باباش و عمو عباس افتاد🌹 که می گفتن رقیه جان وقتی میخوای از خونه بیرون بری یا وقتی نامحرمی کنارت هست موهات رو بپوشون🌹گوشواره هات رو زیر روسری قایم کن🌹 رقیه میدونست باباش و عمو دیگه بر نمیگردن😭 و ممکنه سربازهای اون حاکم بدجنس خیمه ها رو آتیش بزنن 🔥بخاطر همین روسریش رو محکم بست و گوشواره هاش رو زیر روسریش قایم کرد 🥀 رقیه سه ساله ما لباس بابا رو بغل کرده بود 😔دلتنگ بابا بود😭 دوست داشت دوباره باباش رو ببینه😭 دوست داشت باباش بیاد و بغلش کنه و اونو ببوسه😭 دلش برای بازی و قصه های عمو عباس تنگ شده بود 😔 همینطور که به فکر اینها بود چشم هاش رو بست و رفت پیش امام حسین و عمو عباس😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘