eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و هشتم 💚 هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (علیه‌السلام) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه‌ای از خاطرم جدا نمی‌شد. 🕌 به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات برای احیاء شب ٢١ ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هوایی‌اش شده بودم که از صبح کتاب نهج‌البلاغه‌ای را که از زینب‌سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (علیه‌السلام) خرامان می‌گشتم. 🏻البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بودم، اما گریه‌های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه‌ای که از امروز برای مراسم فردا شب بی‌قراری می‌کردم و دلم می‌خواست هر چه زودتر سفره شب ٢٣ پهن شده و من از جام مناجات‌هایی جانانه سیراب شوم! ☀ ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. 👨🏻 عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر می‌زد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. 🌙 ماه رمضان بود و نمی‌توانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. 🚪🛋 چندان سرِ حال نبود که با همه بی‌مِهری‌های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: ❓از بابا و ابراهیم خبری شده؟ 👨🏻نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: - نه! بابا که کلاً گوشی‌اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم. 💔 ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمی‌دانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده‌ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: ❓لعیا چی کار می‌کنه؟ 👨🏻عبدالله هم مثل من دلش برای بی‌کسی لعیا و ساجده می‌سوخت که آهی کشید و گفت: - لعیا که داره دِق می‌کنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که می‌زنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی‌معرفت یه زنگ نمی‌زنه یه خبری به زن و بچه‌اش بده! 💓 دلم به قدری بی‌قرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: 👨🏻پس مجید کجاس؟ 🏻نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: - هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده... و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی‌اش، برای من و مجید که هنوز نمی‌توانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: ✋🏻خدا رو شکر! حالا دکتر گفته ان شاء‌الله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و می‌تونه دوباره برگرده پالایشگاه... که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: 👨🏻حالا تو چی کار می‌کنی تو این خونه؟ 👁 متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: 👨🏻آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی می‌زدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی می‌کنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه‌ها کار می‌کنه! 📗و کتاب نهج‌البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: 👨🏻خودتم که دیگه نهج‌البلاغه می‌خونی! و هر چند گمان نمی‌کرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه‌اش یک دستی زد: ☝🏻حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟ 🏻 و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: - نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!... و نمی‌توانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: ✋🏻خیلی خوب بود عبدالله!
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و نود و نهم 👌لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: 🏻خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره! 👨🏻ولی هنوز هم باورش نمی‌شد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: ☝🏻من موندم! تو هر کاری می‌کردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی‌خیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس! 👨🏻و می‌خواست همچنان موضع منصفانه‌اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: - البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! می‌گفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی می‌خوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟ ⏳و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می‌دیدم در مسلمانی‌اش هیچ نقصی وجود ندارد! 🌳🏣🌴 که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه‌ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و می‌دیدم که در همه شور و شعارهای مذهبی‌شان، تنها نام خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهم‌السلام) به عرش مغفرت الهی می‌رسند! که حالا می‌دانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت می‌دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درنده‌ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا می‌فهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل‌های عاشق ما بود که زندگی‌ام را از چنگ فتنه‌انگیزی‌های نوریه نجات داد! 🏻پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: - عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم! 🕰 و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و می‌دیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی‌گوید که هر آنچه می‌گفتم عین حقیقت بود. 👌هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی می‌کردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شب‌های قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: 👨🏻 حالا فردا شب هم میری؟ 💓 و شوق شرکت در مراسم احیاء شب ٢٣ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی‌شناختم! 🏻می‌دانستم شب ٢٣ با عظمت‌ ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین می‌شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: ✋🏻 «ان شاء الله!» و نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ٢٢ ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت سیصدم 🛌 ساعت از هفت بعدازظهر می‌گذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمی‌توانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا می‌کردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیست‌وسوم از دستم نرود. 👌نمی‌دانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فن‌کوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. 🛌 هر چه بود، تمام استخوان‌هایم از درد فریاد می‌کشید و بدنم در میان تب می‌سوخت. گاهی به قدری لرز می‌کردم که زیر پتو مچاله می‌شدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر می‌گرفتم. 🚪آبریزش بینی‌ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسه‌هایم پُر شده بود. 🌙 خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزه‌داری این روزهای طولانی هم به ناخوشی‌ام اضافه شده و حتی نمی‌توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم می‌لرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. 🛌 هر چه می‌کردم نمی‌توانستم مهیای نماز شوم و می‌دانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز می‌گردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکرده‌ام. 🏻 شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بی‌هوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. 🛌 پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. 🏻به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد: 🏻 چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟ 🛌 با دستمالی که به دستم بود، آب بینی‌ام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا می‌آمد، پاسخ دادم: - نمی دونم، انگار سرما خوردم... ✋🏻با کف دستش پیشانی‌ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: 🏻 داری از تب می‌سوزی! 🚪و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. 🏻نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. 🛌 با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار می‌کردم که نمی‌خواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم می‌انداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم می‌کرد: ⁉ چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر می‌دادی! لااقل روزه‌ات رو می‌خوردی! 🏻و نمی‌توانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری‌ام می‌کرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. 🌳🏣🌴 از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: 🏻 حاج خانم! 👁 از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانه‌شان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. 🏻 مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد: - حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر. 👣 مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بی‌آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. 🏻🏻 مجید کمکم کرد تا از پله‌های کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد: 👤 بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید! 🚗 ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. 🏻🏻 مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. 🚗 با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می‌کرد. 💉 نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بی‌ موقع کمی فروکش کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆سوره واقعه +۱بار سوره توحید+۷بار یاالله سپس حاجات رو طلب کرده ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
کتاب-دوران-حیرت-سازمان-تبلیغات-اسلامی-تهران-16-دیماه-همراه-با-جلد-کتاب-.pdf
13.94M
کتاب: دوران حیرت فتنه انگیزی ابلیس در عصر غیبت 🔸دوران حیرت 🔹حمله ی شیطان به پیوندهای مومنان 🔸حمله ی شیطان به پیوندهای خانواده 🔹خانه محل عبادت 🔸خانه محل ریاضت ✍ به قلم حجت الاسلام والمسلمین عالی
📚 برگشتن از قصد روزه 💠 سوال: اگر روزه دار در بین روز به دلیلی از نیت روزه برگردد ولی بعدا پشیمان شود و ادامه روزه را قصد کند و مبطلی انجام نداده باشد، روزه آن روز صحیح است؟ ✅ جواب: در روزۀ واجب معین، مانند روزۀ ماه رمضان و نذر معین، واجب است از طلوع فجر تا مغرب، استمرار داشته باشد؛ بنابراین اگر بین روز از نیت روزه برگردد و قصد ادامۀ روزه نداشته باشد، روزه‌اش باطل می‌شود و قصد دوباره برای ادامۀ روزه فایده ای ندارد، البته تا باید از مبطلات روزه خودداری کند. 🆔 @leader_ahkam مقام معظم رهبری
احکام نگاه خانم درویشی.m4a
9.33M
🔹احکام نگاه به نامحرم استاد درویشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمدرضا شهبازی مجری صدا و سیما و پدر چهار فرزند، در برنامه ثریا: "به همسرم گفتم: فکر کنم دوقلو باشه..." ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄ ✨
🔴 👸خانم خانه! 💠 حتماً هنگام ورود همسرتان به خانه لبخند به لب داشته باشید، حتی اگر کوهی از مشکلات بر دوشتان سنگینی می‌کند. اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرتان به تلویزیون چسبیده باشید و یا در آشپزخانه یا اتاق پنهان شده باشید!
❤️🍃❤️ ⌚️ زمان برای مردها به سرعت می‌رود ولی برای زنها خیلی کند جلو می‌رود. 👌 دقیقاً مثل این است که مردی برای یک کاری می‌رود بیرون پنج شش ساعت بعد برمی‌گردد 👈برای خانمش این چند ساعت خیلی طول کشیده 👌ولی برای مرد انگار فقط چند دقیقه طول کشیده است!!! 👈 کلمه‌ی (تازه) برای آقایان از چند دقیقه تا چند سال قبل، مورد استفاده قرار می‌گیرد: 🔸مثال: مگه تازه فرش نخریدیم؟ (۵سال قبل) مگه تازه مامانت اینجا نبود؟ (۳ماه قبل) مگه تازگیا باهم نرفتیم بیرون؟ (۶هفته قبل) 👈 توصیف کلمه‌ی(زیاد) برای آقایان از یک چیزِ زیاد تا چیزهای خیلی کم متغیر است. 🔸مثال: چرا گله می‌کنی من که وقتی بیرون یا سرکارم خیلی بهت زنگ میزنم (حداکثر ۱ بار در روز) 👌 این بین زن و مرد ممکن است باعث سوءتفاهم و ناراحتی بین زن و شوهر شود. ✍پس تفاوت‌های یکدیگر را بشناسیم! http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕
✍انسان دو نوع معلم دارد : 🔰 آموزگار و روزگار🔰 👌هرچه با شیرینی از اولی نیاموزی 🔻 دومی با تلخی به تو می آموزد. ⏪ اولی به قیمت جانش ✅ دومی به قیمت جانت. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 ❤️معلم باغبان باغ عشق است❤ معلم قافله سالار عشق است❤ همه كار معلم كار عشق است❤ http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b @hamsardarry 💕💕💕