#ساره
#قسمت_نود_و_سوم
بالاخره ماشین گرفتیم و آمدیم امیرکلا پیاده شدیم.
همین که در زدم، مامان در را باز کرد. همین که خواست بگوید کجا بودی؟، با اشاره به مامان فهماندم علی آقا پشت سرم است و حرفی نزند.
مامان هم سریع شکل صورتش تغییر کرد و گفت: بفرمایید. خوش آمدید.
من هم پیش خودم گفتم: آخیش! راحت شدم، این مرحله را گذراندم.
علی آقا همین که مرا سپرد دست مادرم، با عجله برگشت. مادر کمی دعوایم کرد که پدرت کلی حرف زد و تو چرا ماندی.
من هم برایش توضیح دادم که ماشین نبود، علی آقا هم پاسدار است و نمی شد نصف شبی برگردیم و منافقین به دنبال ترور امثال علی آقا هستند.
این جریان گذشت. یکشنبه تمام شد؛ با حضور علی آقا و من در خانه شان، اما دوشنبه و سه شنبه خبری از علی آقا نشد.
چهارشنبه صبح علی آقا زنگ زد.
-زنگ زدم حالت رو بپرسم.
-نمیای؟
-نه، مأموریت دارم. کار زیاد داریم، نمی تونم بیام.
توضیح داده بود که گاهی مأموریت های فوری دارند. کمی صدایش گرفته بود، نه نظرم رسید باید ناراحت باشد.
-چیزی شده؟!
-نه! خودت خوبی؟
بعد ها فهمیدم که فردای جشنمان آیت الله روحانی رفته بود پیش فرمانده سپاه و گفته بود: دیگر این پسر، آقای خداداد را نگذارید محافظم باشد.
تازه ازدواج کرده، بهترین زمان زندگی شان است. چرا باید وقتش برای حفاظت از جان من تلف بشود.
من فردا جواب خدا را چه بدهم. جواب آن دختر جوان را که با هزار آرزو آمده خانه بخت چه بدهم؟
#ساره
#قسمت_نود_و_چهارم
آیت الله روحانی اصلا با داشتن محافظ مخالف بود و همیشه اعتراض داشت.
فرمانده سپاه دلیل می آورد که: آقای خداداد باید بماند؛ آدم مطمئنی است. از نیروهای زبده ما هستند. ایشان وقتی با شما هستند، ما خیالمان راحت است.
آیت الله شروع می کنند به داد و بیداد که: من اصلا محافظ نمی خواهم.
این بنده خدا جوان است، تازه داماد شده. من پیش خدا شرمنده می شوم. خدا اگر بازخواستم کند، چه جوابی بدهم؟
آقای خداداد می گفت: آیت الله داشتند بی محافظ می رفتند که ما افتادیم به دست و پایش.
-حاج آقا! شما نباید بی محافظ بروید. فردا از تهران ما را بازخواست می کنند. به خاطر آبروی ما این کار را نکنید.
بعد یک رانند و محافظ جدید را به همراه آیت الله می فرستند و بعد از آن آیت الله تنها محافظینی را قبول می کنند که سن و سالی داشته باشند و جوان نباشند.
علی آقا برمی گردد به قسمت اطلاعات و عملیات سپاه و گرچه وقت بیشتری پیدا می کند، اما گشت شهری و درگیری با منافقین تمامی نداشت.
#ساره
#قسمت_نود_و_پنجم
آن شرایط باعث شد بیشتر علی آقا راببینم.
بعد از آن، هر چند وقت یک بار تلفنی تماس می گرفت یا وقتی در شهر با دوستانش گشت می زد، به امیرکلا که می رسیدند یک سری هم به خانه ما می زد؛ همان داخل حیاط دلتنگی مان را با سلام و علیک و حرف های معمولی برطرف می کردیم و او می رفت پیش دوستانش که در ماشین گشت منتظرش بودند.
گاهی وقت ها که غروب می آمد، مامان شام ساده ای مثل کتلت یا شامی آماده می کرد و در بشقاب می گذاشت تا با دوستانش بخورند.
راننده ماشین گشتشان برادر دوستم عفت بود. می رفت خانه و تعریف می کرد: خوش به حال علی، عجب مادرزنی دارد. دستپختی دارد که نگو و نپرس.
از همان زمان که آلبوم عکس های علی آقا را دیدم، یک چیزی برایم مسجل شد؛ مرتب حرف جبهه را وسط می کشید و عکس دوستانش را که جبهه رفته بودند، نشان می داد؛ نشان می داد که کدام شهید شده و کدام مجروح شده است. می دانستم علی آقا هم خودش یکی از آنهاست.
همان اولین بار از خاطرات جبهه اش گفت: تو عملیات فلان، فلان کار را انجام دادیم.
از دوره بنی صدر گفت که در جبهه غرب بود و با هواپیما هلی بردشان کردند و در بدترین منطقه ممکن پیاده شان کردند و او افتاد در یک چاهی که فاضلاب بود.
می خندید و می گفت: خوب شد قدم بلند بود تا آخر نرفتم تو فاضلاب. چند تا از بچه ها تا سر رفتند تو کثافت.
با همان وضعیت آمدیم بیرون و جلو عراقی ها و منافقین درآمدیم.
#ساره
#قسمت_نود_و_ششم
در این مدت یا خبر از جبهه به من می داد یا خبر شهادت یکی از دوستانش را. می دانستم دلش پَر می کشد برود و منتظر فرصت است.
شرایط کار در سپاه نظم خاصی داشت؛ یک بیست و چهار ساعت در سپاه بود و یک بیست و چهار ساعت استراحت داشت؛ اما به آن بیست و چهار ساعت استراحت هم نمی شد اعتماد کرد. هر وقت تماس می گرفتند و می خواستند، باید می رفت.
هشت شهریور بود؛ حدود ده روز از عقدمان می گذشت. علی آقا حساسیت بابا را که فهمید، خودش شب ها نمی ماند. دوباره برنامه ریزی کرد و ما رفتیم خانه شان.
وقتی آمد دنبالم، گفتم: وایسا از بابام اجازه بگیرم!
بابا مغازه اش را انتقال داده بود و آمده بود مغازه جدید. مغازه خودمان بود. مستأجر داشت و حالا خودش آمده بود در مغازه مان که کنار در خانه بود.
با علی آقا رفتیم پیش بابا؛ با هم تعارف مردانه ای کردند و بابا گفت: خواهش می کنم، این چه حرفیه، بفرمایید همین جا باشید.
او هم شبیه تعارف های بابا جواب تعارفش را داد.
-نه ممنون، مزاحم نمی شیم. بالاخره خانواده من هم دلشان می خواهد ساره را ببینند.
این بار با هم با خیال راحت رفتیم. درست شبیه بار اول، صبح ساعت نه و نیم آمده بود.
خودمان را تا میدان کارگر بابل رساندیم و ماشین های روستای هتکه پشت را سوار شدیم. وقت ناهار رسیدیم. این بار فضا برایم عادی تر بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆بی صبری بنی اسرائیلی
♦️تو آمدی چه فرقی کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟩پست معنا دار صفحهی رهبر انقلاب، بعد از اظهار نظر مولوی گرگیج درباره اهل بیت علیهم السلام
#بصیرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این خانم ارمنی مسیحی برای تحصیل می آید ایران اصفهان گویا خوابگاه برای ۴۰ روز احتیاج به تعمیر داشته،مجبور میشود که در این مدت پیش یک خانواده شهید بگذراند،ببینید در مورد این خانواده چه میگوید‼️⤴️⤴️⤴️قسمتی ازفیلم۰۰۰است⤴️گروه بدهکاران به شهداء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آجَرَکَ اللّه یا بقیَّةَ اللّه في مصيبةِ ٱُمِّک
❇️علامه طباطبایی ره:
😡گاهی یک عصبانیت، بیست سال انسان را به عقب میاندازد. #پند_علما
▶️ @Menbarvaezin
✅پاک سازی بدن از طریق وضو
✍ یک راه کم تر شناخته شده، جهت پاک سازی بدن، دائم الوضو بودن است. خصوصا اگر با ذکر بسم الله الرحمن الرحیم قبل از انجام وضو همراه باشد.
در تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام در ثواب شروع وضو با بسم الله آمده است: و اگر گفت بسم الله در آغاز وضویش، باعث پاک شدن همه اعضا از گناهان می شود.
📚 تفسیر امام حسن عسکری(ع)، ص 521
حضرت امیرالمؤمنین، امام علی علیه السلام می فرماید: هر کس وضو بگیرد و نام خدا را ذکر کند ( بسم الله الرحمن الرحیم بگوید. )، تمام بدنش پاک می شود و این وضو تا وضو [ ی بعد ]، خود کفاره گناهان میان دو وضو است و هر کس بسم الله نگوید، فقط اندام هایی که آب به آن ها رسید، پاک می شود.
📚 من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 50
@sulook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌨☔️
💔عــشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ......
46.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃 من دور از کربلا
🍃شب جمعه من مهمونم کربلا
🎤 #محمدحسین_پویانفر
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁شب جمعه
✨شبی پر شور و شین است
🍁شب جمعه شب یاد حسین است
✨شب جمعه بده یا رب سعادت
🍁نصیب ما بفرما یک زیارت
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام🌹
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
#ساره
#قسمت_نود_و_هفتم
غروب گفت: بریم تو باغ ما دور بزنیم. خیلی خوش گذشت.
کلی صحبت کرد؛ از جنگ، از شهدا، از انقلاب. حرف هایمان به آینده کشید، به زندگی مان.
برگشتیم. سر سفره شام نشسته بودیم. ساعت هشت بود. هنوز لقمه از گلویمان پایین نرفته بود که تلویزیون خبر بدی را اعلام کرد: طی یک بمب گذاری، آقایان رجایی و باهنر، رئیس جمهور و نخست وزیر به شهادت رسیدند.
علی آقا همینطور خشکش زد، ما هم. اصلا مانده بودیم یعنی چه؟ چرا؟ این چرای بزرگ جواب داشت، اما در آن حال و وضعیت نمی شد هیچ جوابی برایش پیدا کرد.
علی آقا دست از خوردن کشید. بغض کرد. نمی خواست جلوی بقیه گریه کند یا ناراحتی اش را بروز دهد.
مرد غرور مردانه اش هیچوقت اجازه نمی دهد کسی اشکش را ببیند. بلند شد و رفت داخل اتاق. من هم نفهمیدم چطور شام خوردم؛ دلم پیش علی آقا بود.
همین که داخل اتاق رسیدم، گفت: من باید الان سپاه باشم، حتما بچه ها آماده باش خوردند.
تلفن نداشتند که تماس بگیرد و از کم و کِیف اتفاقات بیشتر باخبر شود. گفتم: الان تو این تاریکی ماشین نیست، کل راه رو باید پیاده بری.
با این اوضاع احوال، این نامردها به رئیس جمهور و نخست وزیر رحم نکردند، چه برسه به بچه های سپاه. نرو، بمون صبح زود برو.
نگذاشتم برود. ماند. این هم از قصه دومین شب ماندمان با هم که پر شد از غم از دست دادن شهیدان رجایی و باهنر.
#ساره
#قسمت_نود_و_هشتم
صبح زود، وقتی می خواستیم بریم خانه، راننده یکی از فامیل های علی آقا بود، گفت: دیشب دو سه تا غریبه آمدند توی روستای ما؛ پرس و جو می کردند که شما چند نفر سپاهی دارید.
به راحتی از بعضی از خانم ها و پیرمرد ها و آدم های روستا این آمار را گرفته بودند. من نگاهی به علی آقا انداختم. چقدر خوب شد که نگذاشتم برود و ماند.
همین که رسیدیم یک تاکسی سرویس گرفت و رفت سپاه. من هم برگشتم خانه و به هر کدام از دوستانم که فکر می کردم خبری از جریان ترور شهید رجایی و باهنر داشته باشند، تماس گرفتم.
با خبر شدم قرار است از میدان هلال احمر بابل یک راهپیمایی برگزار شود.
گفتم: می آیم.
قرار گذاشتم تا آنها را ببینم. سریع لباسم را عوض کردم و خودم را رساندم میدان هلال احمر بابل.
یک سری از سپاه راهپیمایی را شروع کرده بودند و خودشان را به ما رساندند. مقابل تظاهرات یک طرف پارچه سفیدی را که روی آن شعار نوشته بود، گرفتم.
وقتی به باغ فردوس رسیدیم، علی آقا را دیدم که داخل ماشین نشسته اند و مواظب اوضاع و احوال هستند.
فقط لبخندی زد و رویش را برگرداند. فهمیدم چقدر خوشحال شد که مقابل تظاهر کنندگان ایستاده ام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاء الله به زودی قسمت همه آرزومندان
💚🍀💚دیشب همسرم جلوی خانوادش به من، بی احترامی کرد. منم ناراحت شدم.
💚🍀💚تو راه برگشت تو ماشین بهش گفتم:
💚🍀💚خودتو بذار جای من. من بهت تو جمع خانواده ام،تا به حال بی احترامی کردم؟
💚🍀💚 اگه
من این کار
رو کرده بودم
تو ناراحت میشدی؟
تو که بی احترامی کنی، بقیه هم یاد میگیرن.
💚🍀💚همسرم هیچی نگفت. منم ساکت بودم و ناراحت و حتی دلم میخواست سرش داد بزنم. ولی یهویی به خودم گفتم: این همونه که از صبح تا شب، دعاش میکنی، تو دلت قربون صدقه ش میریاا.
💚🍀💚برای همین وسط سکوت طولانی و عصبانیت، لبخندی بهش زدم....... اونم یهو بی مقدمه گفت: ببخشید عزیزم!
💚🍀💚 منم شاد و شنگـول شدم ودیگه به روش نیاوردم. اخه میدونین مردا یه جور غرور خاصی دارن. براشون سخته عذرخواهی.
💚🍀💚 برای من مهم بود متوجه اشتباهش شده تا دفعه ی بعدی در کار نباشه که خب به هدفم رسیدم.
💚🍀💚 کسی که عذرخواهی میکنه حتما قلب بزرگی داره و اونی که می بخشه قلب بزرگتر
💚🍀💚در همه حال سعی کنیم حرمت ها رو حفظ کنیم