53.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
#ببینید
نماهنگ | راهم بده...
بامداحی: حاج مهدی رسولی
شاعر: علی رأفتی
واکسن کرونا مشکوک است و به واکسن قتل عام معروف است .
متاسفانه ۱۶ ملیون دوز از آن وارد کشور شده و پولش هم از طرف بانک مرکزی پرداخت شده 🤔😳
خدایا به داد این مردم برس 🤲
دیگه قول میدن به هیچ فتنه گر دروغگو و فریبکاری رای ندن 🙈
#دولت_انقلابی 👊
@dolate_enghelabi
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️نمکی: واکسن کرونای خارجی به زودی وارد میشود
وزیر بهداشت:
🔹️به دلیل فشارهای ناجوانمردانه آمریکاییها در نقل و انتقالات ارزی دچار مشکل بودیم اما با دستور صریح رییس جمهور، گرههای تامین واکسن از خارج از کشور در حال گشوده شدن است.
#نه_به_واکسن
خب اول به خودتون بزنید بعد به مردم!!
چرا داروهای بیماران پروانه ای رو نمیدهند ولی واکسنهای کرونارو...!!
@tebiranii
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
✴️ #رد_مظالم چیست؟
✅ پاسخ :
✍🏼 #مظالم اصطلاحاً به #اموال و #بدهىهايى گفته مىشود که انسان از #روى_ظلم و #بىعدالتى از بندگان خدا گرفته و نپرداخته است،
و #حکم_شرعى آن اين است که اگر صاحب آنها را مىشناسد بايد عين اموال را به آنها برگرداند،
و اگر صاحب آنها را نمىشناسد و معلوم نيستند، اين اموال و بدهىها را بايد از طرف آنها به فقرا صدقه بدهد و براى اين کار احتیاط واجب آن است که از #دفتر_مرجع_تقلید اذن بگيرد.
-------
📖 سایت آیت الله خامنه ای -دامت برکاته-
#احکام_مظالم
╭═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╮
http://eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
2.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 در محضر شهید همت
🔹️موضوی : اخلاص
🏴 #پیام_تسلیت_رهبر_انقلاب درپی درگذشت آیتالله محمد یزدی
▫️حضرت آیتالله خامنهای در پیامی درگذشت عالم مجاهد و پارسا آیتالله حاج شیخ محمد یزدی را تسلیت گفتند.
🔹 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
درگذشت عالم مجاهد و پارسا آیةالله آقای حاج #شیخ_محمد_یزدی - رضواناللهعلیه - را به حوزهی علمیهی معظم قم و مراجع عظام و علمای عالیمقام و جامعهی محترم مدرسین و به شاگردان و دوستان و ارادتمندان آن مرحوم و بهطور ویژه به خاندان گرامی و همسر و فرزندان مکرم ایشان تسلیت عرض می کنم.
سوابق انقلابی و مبارزات دوران طاغوت در کنار حضور پیوسته و همیشگی در همهی دورانهای انقلاب و اشتغال به مسئولیتهای بزرگ در ادارهی کشور همچون؛ ریاست قوهی قضاییه و عضویت در شورای نگهبان و مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی، و در کنار فعالیت علمی و فقهی، شخصیتی جامع و اثرگذار از این عالم جلیل پدید آورده بود.
ایمان راسخ به مبانی انقلاب و استقامت در این راه و غیرت دینی و انقلابی، نشانههای بارز دیگری از این شخصیت مکرم بود.
امید است این وزن سنگین ذخیرهی معنوی مایهی علو درجات ایشان باشد.
از خداوند متعال رحمت و مغفرت و رضوان الهی را برای آن مرحوم مسألت می کنم.
سیدعلی خامنهای
۱۹ آذر ۱۳۹۹
‼️ بروزترین کانال رهبر معظم انقلاب 👇
http://eitaa.com/joinchat/1958608927C282a6f114a
67_aqayi_tahdir_molk_.mp3
زمان:
حجم:
712.3K
قرائت سوره مبارکه ملک هدیه به روح پاک حضرت آیت الله محمد یزدی - رضوان الله تعالی علیه -
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد:
«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد:
«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد:
«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.»
و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد:
«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق.
تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.»
و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد:
«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد:
«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...»
و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید:
«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید.
او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم:
«الان کجاییم سعد؟»
دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:
«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد.
تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد،
دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد:
«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد.
بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید:
«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم:
«تورو خدا یه کاری کنید!»
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید.
زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم:
«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!»
و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد،
جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید:
«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد