🔴 امیر پیاهو مربی تیم ملی دوومیدانی جانبازان و معلولین با پیراهن منقش به عکس شهدا و جانبازان اغتشاشات اخیر آرمان علی وردی و آرتین سرایداران در مسابقات دوومیدانی قهرمانی آسیا و اقیانوسیه به میزبانی استرالیا،موفق به کسب چهار مدال طلا، دو نقره و دو برنز شد.
هر وقت رزقت کم شد، خواستی زیادتر بشود، از همان اندکی که داری انفاق کن.
وقت نداری، پول نداری، بدهکاری، اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش.
با صدق دل و خدایی. یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد.
خدا بیش و کم را کاری ندارد، با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
حاج میرزا اسماعیل دولابی
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
#خودباوری
🔹 معلمش به او توپید و او را "کودن کند ذهن و بی دست و پا" خطاب کرد و از او خواست که درس خواندن را کنار بگذارد.
🔹به رغم ترک مدرسه، او قبل از ۲۰ سالگی حق انحصاری اختراع ماشین بخار گردان را دریافت کرد .
🔹 اختراع بعدی او دستگاهی بود که قطارهای از خط خارج شده را مجددا روی خط قرار می داد و تقریبا برای تمام خطوط آهن یک دستگاه از آن را خریداری کردند .
🔹 او قبل از به پایان رسیدن عمر سرشار از خلاقیتش، بیش از ۴۰۰ اختراع به ثبت رساند و نوعی امپراطوری صنعتی ایجاد کرد که تقریباً همتایی ندارد.
🔹با وجودی که در اواخر حیات پربار ناتوان شده بود به کمک صندلی چرخ دار، طرحهای خود را دنبال میکرد و دست از اختراع بر نمی داشت به هنگام مرگ، طرحهای آخرین کار او یعنی صندلی چرخدار موتوری در اطرافش بود
👈 مردی که برچسب "بی دست و پایی و کودنی" به او چسبانده بودند #جورج_وستینگهاوس نام داشت.
🔹او عقاید منفی دیگران را نسبت به خود نپذیرفت و در عوض یکی از ثروتمندترین و خلاق ترین مردان تاریخ شد.
🌺 امیدوارم که شما نیز خود را باور بدارید و برای نیل به هدفهای خود تلاش کنید، حتی اگر نظر دیگران در مورد شما منفی باشد.
📚 #پله_پله_تا_اوج_زیگ زیگلار
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید:
«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید:
«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد:
«خوبم خواهرجون!»
شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید:
«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد:
«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت:
«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم:
«میخوای بیدارش کنم؟»
سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد:
«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد:
«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!»
و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد:
«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم:
«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد:
«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!»
اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد:
«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد:
«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد:
«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت:
«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت:
«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد:
«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است.
کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد:
«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم:
«پس یوسف چی؟»
هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد:
«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد:
«برو خواهرجون!»
نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است.
اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم:
«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد:
«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!»
و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید.
یک ماه بیخبری از حیدر، کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد:
«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد:
«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند:
«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد:
«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند.
بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید:
«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
مصطفی همیشه باوضو بود، یه بار نصف شب بیدار شد...
دیدم آب خورد، بعد وضو گرفت رفت در رخت خواب که بخوابه، بهش گفتم:
مصطفی خواب از سرت نمی پره؟!
گفت: کسی که وضو میگیره و میخوابه تا زمانی که خوابه براش ثواب عبادت می نویسند!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🌹
@sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل شکستهی عاشق... 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اصلا اومدم برات شهید بشم ...
تا تو قلب مادرت عزیز بشم ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نظر محمد رضا پهلوی در مورد زنان
🔺شما متقلب و شرور هستید، همهی شما!
🔹 وقتی محمد رضا پهلوی با گستاخیِ تمام به زنان توهین و آنان را کمهوش و ناتوان دانست!
📌 نشر آثار استاد رائفی پور بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1707147264Cb54b6c0cea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطرات جالب حجت الاسلام قرائتی از دوران جوانی: در روستا روضه میخواندم و مردم میخندید و آخرش از روستا بیرونم کردند!
🔹در مراسم ختم پدرم وصیت شده بود من منبر بروم، در آن مجلس هفت بار مردم را خنداندم
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
تفاوت نگاه پهلوی و امام خمینی ره به زنان
ما هیچ!
ما سکوت!
خودتون که عقل دارید، بخونید و نتیجه گیری کنید
🗣 حاج بابک
➺ @Twitter_eita [عضویت]
Amir.kermanshahi-Ali.ghoftan(128).mp3
2.74M
علی گفتن بها داره.....
علی گفتن سبب می خواد ...
علی گفتن ادب می خواد..
@sadrzadeh1
پدر مهـــربانم سلام
وقت ظهور تو چه سرافراز ميشوند
آنان كه جز دعا به تو،
بر لب نداشتند
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا.
M-Shojaei-www.Ziaossalehin.ir-Kargahe-khishtandari-J26.mp3
15.19M
🌷🌿🌷
🌿🌷
🌷
#کارگاه_خویشتن_داری ۲۶
✍️ مادامی که مهمترین وظیفه آدمی در دنیا، حفظ آرامش است؛
تغافل نسبت به هر آنچه که آرامش ما را متزلزل کرده، و قلب و فکرمان را بخود مشغول میکند؛
❌ نه تنها یک فضیلت اخلاقی، بلکه یک وظیفهی شرعی و واجبترین شاخهی خویشتنداریست.
#تجسس
#سرزنش
🌷🌿🌷
✨بسم الله الرحمن الرحيم✨
#تفسیر_قرآن_جلسه_78
🌹 آیه 82 سوره نساء
💥افَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدَواْ فِيهِ اخْتِلاَفاً كَثِيرا
ً
#ترجمه: آیا در قرآن تدّبر نمى كنند؟ و اگر این قرآن، از طرف غیر خدا بود قطعاً اختلاف بسیارى در آن مى یافتند.
🌷 #أفلا_یتدبرون: آیا تدبر نمی کنند
🌷 #لو: اگر
🌷 #عند: نزد
🌷 #لوجدوا: می یافتند
🌷 #کثیر: زیاد
🔴 #شأن_نزول_آیه:
این آیه همانند سایر آیات سوره نساء در مدينه نازل شده است.
از تهمت هایى كه به پیامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى زدند، آن بود كه #قرآن را شخص دیگرى به محمّد صلى الله علیه وآله یاد داده است: این آیه در پاسخ آنان نازل شده است.
#قرآن یعنی خواندنی ، یعنی اگر در تمام عالم یک کتاب برای خواندن باشد همین قرآن است.
ظاهر آیات قرآن هر چقدر #زیبا باشد باطن آن زیباتر است. به این خاطر قرآن ما را به تدبر و تفکر در آیات قرآن دعوت می کند.
#قرآن کتاب هدایت است و این هدایت با تدبر در آیات دریافت می شود.
در اینجا به همه کسانی که در حقانیت قرآن شک و تردید دارند می فرماید: أفلا يتدبرون القرآن؛ آیا در قرآن #تدبر نمی کنند؟
سپس می فرماید: و لو کان من عند غير الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا؛ و اگر این #قرآن، از طرف غیر خدا بود قطعاً اختلاف بسیاری در آن می یافتند.
معمولاً در نوع سخنان و نوشته هاى افراد بشر در درازمدّت تغییر، تكامل و تضاد پیش مى آید. امّا این كه #قرآن در طول 23 سال نزول، در شرایط گوناگون جنگ و صلح، غربت و شهرت، قوّت و ضعف، و در فراز و نشیب هاى زمان آن هم از زبان شخصى درس نخوانده، بدون هیچگونه اختلاف و تناقض بیان شده، دلیل آن است كه كلام خداست، نه آموخته ى بشر.
فرمان تدبّر در #قرآن براى همه و در هر عصر و نسلى، رمز آن است كه هر اندیشمندى هر زمان، به نكته اى خواهد رسید.
حضرت على علیه السلام درباره ى بى كرانگى مفاهیم قرآن فرموده است: «بَحراً لایُدرك قَعره» #قرآن، دریایى است كه عمق آن درک نمى شود.
🔹#پیامهای_آیه82سوره_نساء🔹
✅ #تدبّر در قرآن داروى شفابخش نفاق است.
✅ راه گرایش به #اسلام و #قرآن، اندیشه و تدبر است نه تقلید.
✅ #قرآن همه را به تدبّر فراخوانده است و فهم انسان به درک معارف آن می رسد.
✅ #قرآن، دلیل حقّانیت رسالت پیامبر است.
✅ یكدستى و عدم اختلاف در #آیات نشان آن است كه سرچشمه ى آن، وجودى تغییر ناپذیر است.
✅ هرچه از طرف خداست #حقّ و ثابت و دور از تضاد و پراكندگى و تناقض است.
✅ در قوانین غیر الهى همواره #تضاد و تناقض به چشم مى خورد.
✅ #اختلاف، تغییر و تكامل، لازمه ى نظریات انسان است.
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
❣یک دقیقه مطالعه
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت؛ شادی؛ توجّه؛ گذشت و هماهنگی...
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم؛
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را ؛
چون مرا بدنیا آورده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید!
به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🍃🍂روزی، #سنگتراشی که از #کار خود ناراضی بود و #احساس_حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران #بازرگان را دید و به حال خود #غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه #قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با #غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
🦋🦋هیچ گاه خود را #دست_کم نگیرید🦋🦋
#حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾