📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_سوم
عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد.
به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد.
نمیدانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخوردهاند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_چهارم
در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم.
خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد: «فدای سرت الهه جان! انشاءالله حال مامان زود خوب میشه!» و همانطورکه سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان میداد.
چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم میکرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت.
ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و مُهر قلبم را میگشود و حرف دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهرهاش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد.
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادیام ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانهاش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها رو به جون میخریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_پنجم
و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزدهام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!» به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.»
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.» با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟» آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.»
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.» از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجرههای شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!» فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
#شهادت امام هادی - علیه السلام -
حضرت امام علی بن محمدالنقی الهادی - علیه السلام -
پیشوای دهم ما شیعیان هستند.
محل تولد: صریا (اطراف مدینه)
روز تولد: پانزدهم ذی الحجه
سال تولد: 212 هجری قمری
نام پدر: حضرت امام جواد - علیه السلام -
نام مادر: سمانه
القاب: نقی، هادی، ابوالحسن الثالث
مدت امامت: 34 سال
عمرشریف: 42 سال
محل شهادت: سامراء
علت شهادت: مسمومیت به دستور معتز عباسی ملعون
محل دفن: سامراء
خلفای زمان امامت: معتصم برادر مامون، واثق پسر معتصم، متوکل پسر واثق، منتصر پسرمتوکل، مستعین پسرعموی منتصر، و معتز پسر دیگر متوکل.
الّلهُمَّ ارْزُقْنا زِيارَتَهُ وَ شَفاعَتَهُ وَ اجعَلنَا مِن خَیرِ شِیعَتِهِ وَ مُحِبِّیه.🤲🤲
مداحی آنلاین - بر سرم سایه ی ایوان طلایی دارم - سیدمهدی میرداماد.mp3
3.11M
مداح: #سید_مهدی_میرداماد
🏴 #امام_هادی(علیه السلام)
🏴 #امام_علی_النقی(علیه السلام)
بر سرم سایه ی ایوان طلایی دارم
گوشه ی صحن عجب حال و هوایی دارم
از سر سفره ی او نان و نوایی دارم
سامرایی ام عادت به گدایی دارم
سامرا کرب و بلایی به نظر می آید
این دو شش گوشه به دنیا چقدر می آید
ردّ پایش همه جا قبله نما میسازد
یک خط از جامعه اش جامعه را میسازد
خادم خانه اش از خاک طلا میسازد
کرمش نیز به شدت به گدا میسازد
بی سبب نیست اگر عادتش احسان شده است
نوه ی ارشد آقای خراسان شده است
ذوالفقار تو به هر معرکه گفتار تو است
مثل آن حرز جوادی که نگهدار تو است
چه کسی با چه امیدی پِی آزار تو است
نفس فاطمه و دست علی یار تو است
گوشه ی چشم تو کافی است اشارت بکند
دشمنت که عددی نیست جسارت بکند
شیعیان تا به ابد بر سر پیمان هستند
تو اگر امر کنی گوش به فرمان هستند
صف به صف لشگرت از مردم ایران هستند
که به فرماندهی شاه خراسان هستند
سخت سیلی زده بر بی ادبی ، با ادبش
هرکه لبیک علی النقی آید به لبش
ناله ها از دل بیچاره کنم کافی نیست
خویش را از غمت آواره کنم کافی نیست
گریه بر داغ تو همواره کنم کافی نیست
پیرهن در غم تو پاره کنم کافی نیست
سال ها هم نفس حجره ی صبرت شده ای
کنج زندانی و همسایه ی قبرت شده ای
#والدین_عزیز
👈اگر کودک محبت بین والدینش را
ببیند
👈قطعا در یک محیط امن پرورش
پیدا می کند
✅واز روحیه و شخصیت سالمتری برخوردار می شود.
❤️این بچه ها به راحتی میتوانند از
رفتار والدینشان الگوبرداری کنند.
#کلام_شهدا
💠عجیب ترین چیزی که من تا به حال دیده ام
این بوده که چرا بعضی ها اینقدر دیر دلشان برای #امام_زمان_عج تنگ می شود...
🔹شهید صدیقی
خودبینی مانع رسیدن به امام.mp3
8.02M
#سخنرانی
💠خودبینی، مانعی بزرگ در راه تقرب به امام زمان
💠حجت الاسلام محمودی
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
آفرین به غیرت شما جوونای ایران زمین
#قرارگاهخاتمالانبیا
#انتخابآگاهانه
#دولتانقلابی
🗳 برای #انتخاب_درست با ما همراه شوید
Del Tang Samerra.mp3
12.87M
السلامعلیکمیااهلبیتالنبوة
#محمدحسینپویانفر
الهی..؛
اشکی قلیل دارم و
امیدِ مرحمت!!
یُعطِی الکثیرِ
ماهِ رجب را شنیدهام.
#یارمابندهنوازاست...
✍امام هادی (ع):
خداوند، دنیا را سرای بلا و آزمایش و آخرت را سرای ابدی قرار داده است و گرفتاری دنیا را سبب پاداش آخرت ساخته و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.
📚تحف العقول، ص ۴۸۳
ما سامرا نرفتہ گدای تو مےشويم
ای مهربان امام فدای تو مےشويم
هادےِ خلق،ڪورے چشمان گمرهان
پروانگان شمع عزای تو مےشويم
▪️شهادتامامهادی(ع)تسلیت▪️
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍂🍂🥀🖤🥀🍂🍂💔
#سامرا
درگیر تو بودن بخدا آزادےسٺ
ویرانہ بہ نام تو همہ آبادےسٺ
گفتم همہ جا تا ڪہ بدانند همہ
شش دانگ دلم وقف امام هادےسٺ
#السلام_علیڪ_یاایها_نقےالهادے🥀
◾️شهادت_امام هادی علیه السلام تسلیت باد
#ماه_رجب
#شهادت_امام_هادی علیه السلام
#این_الرجبیون #رجب
#امام_هادی
╭═━๑❀🖤❀๑━═🦋
╰═━๑❀🖤❀๑━═╯
🌼 پرسش:
چگونه مي توان اثبات کرد که دين اسلام کامل است و امکان نقد بر آن وجود ندارد؟
🌼 پاسخ:
ما براي برحق دانستن اسلام در زمان كنوني در برابر ديگر اديان، دلايل مختلفی داريم ،همان طور كه پيروان هر دين ديگري هم دلايل گوناگوني در برتري دين خود ارائه مي دهند؛ اما مهم ترين و بهترين داور در اين مقام همان عقل و دانش بشري است. با اندكي تامل مي توان دريافت كه در ابعاد مختلف دين اسلام نسبت به ديگر اديان از برتري برخوردار است و در نگاهي مقايسه اي نمي توان ديني برتر از اسلام براي اين زمان يافت . اگر در پى اثبات حقانیت دین اسلام بر آییم، بحث به درازا مى کشد که در این فرصت اندک نمى توان به طور مبسوط و کافى آن را بیان نمود از این رو به صورت مختصر به آن پرداخته میشود.
برخی امتیاز های اسلام بر دیگر ادیان است:
1- جامعیت:
یکی از دلائل کامل بودن دین اسلام، جامعیت آن است. جامعیت بدان معنا است که در اسلام همه قوانین و مقرّرات مورد نیاز انسانها پیش بینی شده است. در آیات(1) و روایات (2) متعدّدی به این جامعیت اشاره شده است. در اسلام، احکام و قوانین منحصر در زندگی فردی انسانها نیست، بلکه تمام ابعاد زندگی اجتماعی را نیز در بر دارد.
2- هماهنگی با مقتضیات زمان:
یکی از ویژگیهای بسیار مهم اسلام همسویی آن با شرایط زمان است؛ یعنی قوانین اسلام علاوه بر جامعیت به گونهای تشریع شده که پاسخگوی نیازهای انسانها در همه زمانها است؛ از این رو اسلام بعد از گذشت چندین قرن بالنده و پویا ظاهر شده و در مقام پاسخ گویی نیازهای مردم اظهار ناتوانی نکرده است. یکی از علل خاتمیت اسلام را در همین ویژگی باید جستجو نمود.
3- آمیختگی دنیا و آخرت:
یکی از دلایل مهم کامل بودن دین اسلام در، آمیختگی دنیا و آخرت ظهور میکند. شهید مطهری در این خصوص مینویسد: «در جامعههای کهن همیشه یکی دو چیز وجود داشت: یا آخرتگرایی و زندگی گریزی و یا زندگی گرایی و آخرت گریزی. اسلام آخرت گرایی را در متن زندگی گرایی قرار داد. از نظر اسلام راه آخرت از متن زندگی و مسئولیتهای زندگی دنیا میگذرد». (3)
4- جهان شمولی:
جهان شمولی بدان معنا است که اسلام اختصاص به مردم و سرزمین خاصی ندارد، بلکه دین همگانی است. بر خلاف ادیان دیگر که هر کدام به امت و قومی اختصاص داشتهاند. از برخی آیات (4) و روایات استفاده میشود که در زمان حکومت جهانی امام زمان (ع) دین اسلام همه جهان را فرا گرفته و همگانی میشود.
5- خاتمیت:
خاتمیت را نمیتوان به عنوان دلیل مستقل برای کامل بودن دین اسلام بیان نمود، زیرا خاتمیت ریشه در ویژگی هایی دارد که بدانها اشاره شد، ولی خاتمیت بیانگر این واقعیت است که دین اسلام کاملترین دین است، زیرا اگر کاملترین دین نبود، باید خداوند جهت هدایت و تأمین سعادت انسانها ادیان و پیامبران دیگر ارسال مینمود.
6. عدم تحریف
كتابهاي آسماني پيامبران صاحب شريعت كه در بردارنده قوانين الهي بودند و محتواي دين آنان محسوب مي شدند، به مرور زمان به كلي محو شدند و يا دستخوش تحريفات جدي قرار گرفتند؛ چنان كه تورات موسي(ع) مورد تحريف هاي فراوان قرار گرفته ، همچنين چيزي به نام انجيل عيسي(ع) باقي نمانده است، بلكه از دست نويس هاي افرادي كه از پيروان حضرت موسي و عيسي(ع) شمرده مي شدند، مجموعه هايي تهيه شد و به نام کتاب مقدس ( عهدقديم و عهد جديد ) معرفي گرديده است.
موارد دیگر مانند همسویی با فطرت، ضمانت اجرایی قوانین اسلامی و ... نیز بیان شده و از سوی دیگر هیچ دینی نمیتوان یافت که مترقی تر از اسلام باشد. اسلام با ترقی و پیشرفت و دانش و بهداشت ونظافت از همه مرامها و مسلکها پیشرفته تر است و نیازی به تغییر و دگرگونی ندارد. اگر مشاهده میشود که در دنیای امروز پیشرفتهای علمی و صنعتی بهوجود آمده، اسلام از ابتدا به دانش و پیشرفت سفارش میکرده، اگر مراد از جامعه مدرن، جامعه پر از فساد و فحشا و منکرات باشد، اسلام با فساد و زشتیها مخالف است.
پی نوشت ها:
1. انعام (6) آیه 59.
2. کلینی کافی، نشر دار الکتب الاسلامیه تهران 1380 ق ج 5، ص 83؛ مجلسی بحارالانوار، نشر دار الاحیا التراث العربی بیروت 1403 ق ج 74، ص 145.
3. مطهری وحی و نبوت نشر صدرا ، ص 91؛
4. توبه (9) آیه 33.
🔺🔸🔹
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
🔺فقط #بالینک به اشتراک بذارید👌
࿐🌸❒○🌼○❒🌸࿐
💠 مقام معظم رهبری:
🔸 مادر میتواند فرزندان را به بهترین وجهی تربیت کند.
🔸 تربیت فرزند به وسیلهی مادر، مثل تربیت در کلاس درس نیست؛
👈 با رفتار است،
👈 با گفتار است،
👈 با عاطفه و نوازش و لالائی خواندن است؛
👈 با زندگی کردن است.
🔶 مادران با زندگی کردن، فرزند تربیت میکنند.
#مادری
#شکوه_مادری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 افشاگری نماینده مجلس از جنایت های پشت پرده طرح کنترل جمعیت
🔺روش های اجرایی سیاست تعدیل جمعیت #جنایت بود!!
🔺ثابت میکنم نسل کشی در کشور رخ داد!
🔺بدون رضایت خانمها، آنها را مقطوع النسل کردند!
🔺#وزیر_بهداشت ۲ ماه پیش دستور جمع آوری آنها را داد!
🔺عقیم سازی هایی کردند بدون رضایت مردم!
🔺به مراجع تقلید دروغ گفتند!
🎙 دکتر بانکی پور (نماینده مجلس)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ببینید یک یهودی به نام راکفلر چطور با کمک پول و رسانه، درمان با داروهای طبیعی و گیاهی را که در کتب پزشکی راهکار اصلی درمانی بود، شیادی نامید و با ترویج صنعت داروهای شیمیایی، عامل مرگ انسانها شد.
══════🇮🇷═════
درباره سفر روسیه
۱/ آقای قالیباف در سفر به روسیه حامل پیام مکتوب مهم، تاریخی ودوران ساز رهبر انقلاب برای رییس جمهور روسیه است. این نخستین بار در تاریخ روابط دوجانبه است که رهبر معظم انقلاب متنی مکتوب و رسمی حاوی نکات راهبردی تقریبا بی سابقه برای آقای پوتین ارسال می کنند.
۲/ تاکید بر اینکه پیام باید دقیقا در همین زمان، بدون تاخیر و توسط آقای قالیباف به روس ها منتقل شود، در عالی ترین سطح انجام شده و همه موضوعات دیگر را به حاشیه تبدیل کرده است.
۳/ دیدار با آقای پوتین به دلیل پروتکل های کرونایی خاص کرملین تا این لحظه نهایی نشده ولی آنچه بر آن تاکید بوده این است که پیام باید در همین زمان خاص منتقل شود بدون توجه به اینکه ملاقاتی با آقای پوتین قطعی شده یا نه؛ والا عقب انداختن این سفر مطلقا کار دشواری نبود.
۴/ طبیعی است کسانی که با همه توان پیگیری کردند تا این سفر منتفی شود، یا پیامی داده نشود، یا پیام را فردی به جز آقای قالیباف منتقل کند و اکنون هم مانده اند که ماجرا چیست و چرا هر چه زدند به در بسته خوردند، عصبی و پریشان باشند. اما این حاشیه ها قادر به آسیب زدن به این ماموریت تاریخی نخواهد بود.
۵/ محمدباقر قالیباف آنگونه که من در این یک سال گذشته شناخته ام سرباز فداکار رهبر انقلاب است و وقتی پای ماموریت در میان باشد، به ظواهری که دیگران آن را همه چیز خود می دانند بی اعتناست.
۶/ در این ماه ها بارها این موضوع خود را به اشکال گوناگون نشان داده که نقطه اوج آن قانون اقدام راهبردی برای لغوتحریم ها بود. آن قانون را هم خیلی ها نه باور داشتند و نه عملی می دانستند اما می بینیم که اکنون در حال تغییر مسیر تاریخ راهبردی کشور است.
۷/ سفر روسیه با هدف گفت وگویی راهبردی درباره مسائلی فوق العاده مهم و پیچیده توسط فردی انجام می شود که امین و فرستاده خاص رهبر انقلاب است. این سفر با تعاملاتی دیگر با چین و اروپا تکمیل خواهد شد و ان شا الله خیر و عزت کشور را در پی خواهد داشت.
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_ششم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجهها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد.
در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: «همه چی آمادهاس، بریم؟» نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: «عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!» و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: «خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!» و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!» همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خُب به عمهاش رفته!» در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم: «وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!» با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!» و آهنگ صدایش آنقدر بیریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری کردم و پاسخ دادم: «دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد