پرسیدند:
فـرق کریـم با جـواد در چیسـت؟
فرمـود:
از شخص کریـم همینکه
درخواست کنید به شما
عنایت میکند ولی جَــواد خـود
بـه دنبـال سائـل میگـردد تـا بـه
او عـطا کنـد...
جوادالائمه 🍃
پ.ن
وقتشه بگی من بلد نیستم اقا
میشه خودت درست کنی؟
🌷ختم #نهج_البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز پنجاه و پنجم :از نامه ۶۳ تا نامه ۶۲
🌹لطفا با ورود به کانال، سهم روزانه را مطالعه بفرمایید.👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4186308623C524dd26156
✨﷽✨
🔰امام جواد (علیه السلام) فرمودند:
ثَلاثٌ مَن کُنَّ فِیهِ لَم یَندَم: تَرکُ العَجَلة، وَ المَشوِرَة، وَ التَّوَکُلُ عَلَی اللهِ عِندَ العَزمِ؛
💬سه چیز است که هر کس آن را مراعات کند، پشمیان نگردد:
۱ - اجتناب از عجله
۲ - مشورت کردن
۳ - و توکل بر خدا در هنگام تصمیم گیری.
📚(مسند الامام الجواد، ص ۲۴۷)
✔️کانال رسمی دکتر رفیعی
☑️ @drrafiei_ir
برکت امام جواد علیه السلام .mp3
8.43M
🎙 برکات وجودی امام جواد علیه السلام
🗂حجم : ۸ مگابایت
🕓 زمان : ۳۳ دقیقه
#منبر_کامل #برکت #واقفیه #حاجت
#ولایت #بخشش
✔️کانال رسمی دکتر رفیعی
☑️ @drrafiei_ir
📚 تغییر نیت نماز
💠 سؤال: آیا #تغییر_نیت_نماز از واجب به مستحب همیشه جایز است یا فقط برای رسیدن به جماعت؟
✅ جواب: عدول از نماز واجب به نماز مستحبی فقط در دو مورد جایز است:
اول: نماز ظهر روز جمعه برای کسی که قرائت سوره جمعه را فراموش کرده و مشغول سورۀ دیگری شده و به نصف رسيده و يا از آن گذشته است، در این صورت می تواند نیت کند نمازش نافله باشد و نماز را تمام کند و نماز ظهرش را با سوره جمعه بخواند.
دوم: موردی که شخص نماز واجب را شروع کند و #نماز_جماعت برپا شود و بترسد به جماعت نرسد، در این صورت می تواند نمازش را نافله قرار دهد و نماز را دو رکعتی تمام کند تا به جماعت برسد.
#احکام_نماز #تغییر_نیت_نماز
🆔 @leader_ahkam
مقام معظم رهبری
نردبانی تا آغوش خدا.mp3
5.95M
#تلنگری
💫 چنددقیقهی خوشمزه ؛
از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه "
[ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی،
پلههای بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ]
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🌹خاطرهی رهبرمعظم انقلاب از روایت مرحوم آیتالله خوشوقت درباره مکاشفهی یکی از علما
♦️خدا رحمت کند، مرحوم آقای خوشوقت میگفت یک عارفی در #مکاشفه دید که آنجا یک سکوی بلندی
است، این جوانها همین طور میآیند و با یک جست میپرند روی آن سکو. این عارف مکرر پرید و هر کار کرد
نتوانست و افتاد زمین. بعد ملتفت شد که آنها #جوان هستند و این پیر است.
♦️در عالم معنویت هم همین است، در سلوک هم همین است، در مشاهدهی رؤیت الهی و جمال الهی هم همین است؛ آنجا هم آمادگی جوان بیشتر است، بهتر میتواند پرواز کند و میتواند راههای بلند را بپرد. پیرها تا بیایند به خودشان بجنبند وقت گذشته و بعد هم توانشان اجازه نمیدهد. الحمدلله این مفاهیم در دل شما جوانها روییده.
▪️سالگرد رحلت سالک الیالله مرحوم آیتالله خوشوقت/شادی روحشان صلوات
🌍 @ebratha_ir
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید
#تلنگرانه 🦋
غیبــت میکنی و میگی دیدم
ڪه میـگم!! رفـــــیق مـــــــــن:
اگه ندیده بودی ڪه تهـــمت
بود مـثل خـدا سـتّار العـــیوب
باش اگه چـــیزی هـم میدونی
نگــــــــو!
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_یکم
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معدهاش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت باز ایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجرهام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان وحشتزدهام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد.
بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: «خواب میدیدی؟» با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: «چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!»
بغضم را فرو دادم و با طعم گریهای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: «نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...» صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: «امروز بهش سر زدی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده...» و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم: «مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...» و دوباره نغمه نالههایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونههای نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: «آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!» تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزدهام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم: «مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.» به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد.» از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنیتر میشد.
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: «تو بودی دیشب جیغ میزدی؟» از اینکه صدای ضجههایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: «باز خواب مامانو میدیدی؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_دوم
با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانهاش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجههای نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟» سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظیاش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: «چرا مشکی پوشیدی؟» به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: «آخه امشب شب نوزدهمه!» تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی (علیهالسلام) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: «نه کاری ندارم! به سلامت!» و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مردهتر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت نردههای آهنی بالکن به انتظارش میایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبارهمان، آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد. حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویههای غریبانهام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریههایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گلهای زندگیاش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانهای که بیحضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟ باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بیآنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه نالههای عاجزانهام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بیآنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریههای مظلومانهام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_سوم
مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست! خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث سوریه بود. خبری هولناک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود.
با تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مستندی مربوط به زیارتگاههای کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود. بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت. مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، دردِ دل کرده و حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر! اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشکهای هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟
یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟ یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیدهاش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟ مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر (صلیالله علیه و آله) برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت! مجید که از من نمیخواست دست از مذهب تسنن بردارم که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانهای که اهل تشیع، پیامبر و فرزندانش (صلیاللهعلیهماجمعین) را به درگاه خدا واسطه قرار میدهند، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم، صدایشان بزنم!
هر چند اینگونه خدا را خواندن، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست میآمد، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد (صلیاللهعلیهماجمعین) چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر بار سنگینی را به دوش بکشم، حتی اگر این بار، پیروی از مجید شیعهای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم! نگاهم به پرچم سرخ گنبد امام حسین (علیهالسلام) مانده و دلم به امید معجزهای که میتوانست در زندگی مادرم رخ دهد، به سوی حرمش پَر میزد که او فرزند پیامبر (صلیالله علیه و آله) بود و در بارگاه الهی، آبرویی داشت که اگر طلب میکرد یقیناً اجابت میشد!
حالا روحی تازه در کالبد بیجانم دمیده شده و حس میکردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده بود. حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش میدیدم، هر راهِ نرفته، حکم تکه چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی میافتد و او را به دیدنِ دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار میکند! تلویزیون را خاموش کرده و با عجله به سمت اتاق خواب رفتم.
ادامه دارد...
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_چهارم
یکی دوبار دست مجید کتاب دعای کوچکی دیده بودم که شاید همان کتاب مفاتیحالجنان شیعیان بود و حالا به جستجویش تمام طبقات کمد دیواری را به هم ریخته و دست آخر در کِشوی میز پاتختی پیدایش کردم. لب تخت نشستم و کتاب را میان دستانم ورق میزدم و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم و چه مناجاتی را بخوانم. کتابی قطور و در قطع کوچک که تمام صفحاتش از خطوط ریز دعا پوشیده شده بود.
نگاه حیران و مضطرّم سراسیمه بین صفحات به دنبال دعایی میگشت که برای شفای بیمار نافع باشد که به ناگاه کسی پشت دستم زد و دلم را لرزاند. اگر عبدالله مرا در این وضعیت میدید چه فکری میکرد؟ من بارها پیش عبدالله از تلاشهایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذرهای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیحالجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوختهام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده میفهمیدند چقدر سرزنشم میکردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شدهام!
ولی خدا بهتر از هر کسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسلهای عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت مذهبم ذرهای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه میتوانستم بکنم وقتی خیالی وسوسهام میکرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بیآنکه دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بیحال از ضعف و تشنگی روزهداری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باریاش نمیشد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوریاش را میآورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سختتر بود و تلختر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم.
آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل اینکه برای گفتن حرفهایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد: «الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو میفهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه زندگیام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» سپس همانطور که حواسش به ردیف اتومبیلهای مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزدهام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد: «اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بیخیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب میکشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!» از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت میکند.
چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندشت، گوشه چادر بندریام را لوله میکرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بیقرار من نداشت، همچنان میگفت: «خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا بخواد همون میشه!» سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد: «دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری میکنی؟» در برابر سکوت مظلومانهام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد: «به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_پنجم
با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونهام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم: «دست خودم نیس عبدالله!» و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند: «میدونم الهه جان! ولی باید صبور باشی!» و خودش هم خوب میدانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان میشود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب میکرد و وقتی تلختر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّنهای قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود.
دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانیاش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه میکردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد: «امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!» سرم را به سمت صورت ظریف و سبزهاش چرخاندم و بیآنکه چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمیدانست که من از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد: «امشب دست به دامن حضرت علی (علیهالسلام) شو! ان شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!»
برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهیاش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را میخواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانهاش را میگرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شبهای قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شبها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (علیهاسلام) و توسل به اهل بیت پیامبر (صلیالله علیه و آله) را هم میداد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من میخواست امشب به بهانه توسل به امام علی (علیهالسلام) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت. با چشمانی که میخواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت میکرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید: «بریم الهه جان؟» وقتی پای تختش میایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها میکردم و میرفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی میکردم و جرأت نداشتم از صحبتهای پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشهای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند. حالا آنچه عبدالله از من پنهان کرده بود باید برای آنها بازگو میکرد، ولی باز هم ملاحظه کرد و ابراهیم و محمد را به گوشهای کشاند تا صدایشان را نشنوم. لعیا دستم را گرفت و پیش از آنکه دلداریام دهد، خودم را در آغوش خواهرانهاش رها کردم و هر آنچه در دلم مانده بود، بین دستانش زار زدم. عطیه با چشمانی که از گریه سرخ شده بود، فقط نگاهم میکرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه درد و رنجم چه بگوید، بیصدا گریه میکرد و برای من که خواهری نداشتم و تنها همدم غمهایم مجید و عبدالله بودند، غمخواریهای زنانه لعیا و عطیه، موهبت خوبی بود که بار سنگین دلم را قدری سبک کرد.
در همه خیابانها پرچم سیاه شهادت امام علی (علیهالسلام) بر پا شده و شهر درست مثل دل من، رنگ عزا به خود گرفته بود. به خانه که رسیدیم، پیش از آنکه به طبقه بالا بروم، عبدالله به چشمان خستهام نگاهی کرد و با محبتی برادرانه گفت: «الهه جان! امشب من خودم افطاری درست میکنم. نمیخواد زحمت بکشی!» و من هم به قدری خسته و ناتوان بودم که با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم و با قدمهایی سنگین به طبقه بالا رفتم. چادرم را از سرم باز کردم و بیحوصله روی مبل نشستم که یادم افتاد امروز هنوز جزءِ قرآنم را نخواندهام. بهانه خوبی بود تا شیطان را لعنت کرده، وضو بگیرم و برای قرائت قرآن رو به قبله بنشینم. عهد کرده بودم ختم قرآن ماه رمضان امسال را به نیت مادر بخوانم که نتوانسته بود بخاطر بیماری سختش، در این ماه رمضان قرآن را ختم کند و با هر آیهای که میخواندم از خدا میخواستم تا ماه رمضان سال بعد بتواند بار دیگر پای رحل قرآن نشسته و دوباره صدای قرائتش در فضای خانه بپیچد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح تون منور به سیمای نورانی رهبر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تابه حال به کشتی ها و قدرتی که نگهشون داشته یا به معجزه خدا بر دریاها و #کشتی دقت کرده بودیم.
وَمِنْ آيَاتِهِ الْجَوَارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلَامِ..از نشانه های او کشتی های کوه آسا در میان دریاست_شوری ۳۲)
🎧#عبدالباسط
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
📌 سردارِ ۶ ماهه
🌙 اگر ماه را در آسمان نمیدیدند، میگفتند که ماه در آغوش رباب است. اما نه! صورت و سیرت تو کجا و ماه کجا؟ اصلا ماه به خاطر وجود توست که زمین را طواف میکند و تو چه زیبا در عمر کوتاه اما پُر برکتت، خورشیدِ امامت را طواف کردی و چه زیباتر امام زمانت را یاری کردی.
🌸 به راستی رباب چه لالاییای در گوشَت زمزمه کرد که رجز عشق را در کربلا خواندی؟ چه دعایی برایت کرد که نشان بابالحوائج را بر بازوی کوچکت زدند؟چه دعایی بالاتر از یاری امام زمان؟ چه عاقبتی خیرتر از فدایی راه امام زمان شدن؟
🔹 ۶ ماه بیشتر نداشتی اما کار هزار سردار را کردی. یک نفر بودی اما حریفِ لشکرلشکر یزیدی شدی. تشنه بودی اما روح تشنۀ ما را سیراب کردی. دستانت کوچک بود اما گرههای بزرگی را باز کردی.
🔻 حجت را بر ما تمام کردی که همه میتوانیم یارِ امامزمان باشیم. تفاوتی ندارد چند سال داریم. تفاوتی ندارد از وادی طلب هستیم یا از وادی عشق... فقط کافی است بخواهیم. بخواهیم که یار امام زمان باشیم...
🌅 ولادت #امام_جواد و حضرت #علی_اصغر محضر مبارک امام زمان ، رهبر معظم انقلاب و همه شیعیان مبارک باد.
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
‼️احکام صدقه
🔷آنچه به فقیر صدقه دادهایم کراهت شدید دارد که با یکی از عقود (مثل بیع، مصالحه) به ملک خود درآوردیم؛ یعنی همان را مثلاً از فقیر بخریم.
🔷 ردّ سائل مکروه است؛ اگرچه گمان داشته باشیم بینیاز است. لذا مقداری اگر چه اندک، به او بدهیم.
🔷 درخواست صدقه و کمک بدون احتیاج، کراهت زیادی دارد. بلکه در صورت احتیاج نیز مکروه است.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_ششم
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک از روزهداری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم میخواست مثل روزهای نخست ازدواجمان در مقابل این همه خستگیاش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداریام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا میزد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم میکرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلختر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانیهای زنانه من خبری بود و نه از خندههای شیرین مجید!
سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکیاش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی میخوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمیخواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شبهای قدر دلم نمییاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب میخوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجادهام را میپیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!»
میترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبیام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسلهای شیعهوارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمیشی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهههای بینتیجه میکند! میترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامتبارش را تحمل کنم! میترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنشهای پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشیها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پلهها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_هفتم
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟» نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: «میشه منم باهات بیام؟» نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: «منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...»
از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (علیهالسلام) بگیرم!» در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بیآنکه کلامی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله میزدم: «مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟» و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانهام اعتراف کردم: «خُب منم میخوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم!» ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (علیهالسلام) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!» و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: «مجید جان! برای احیاء کجا میری؟» لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: «امام زاده سیدمظفر (علیهالسلام).» با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (علیهالسلام) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!»
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟» و این بار اشکم را از روی گونههایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکستهام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بِبُرم!» سپس با نگاه منتظر معجزهام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: «ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!» که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریههایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋#قسمت_نود_و_هشتم
خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیلهای پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هالهای آمیخته به انوار نقرهای و فیروزهای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: «مجید! من باید چی کار کنم؟» و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: «یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالیام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند.
صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با مهربانی صدایش کرد: «پسرم! بیا بشین! جا زیاده!» در برابر لحن مادرانهاش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست.
احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگیاش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آیندهای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: «مجید! دارن چه دعایی میخونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: «دارن جوشن کبیر میخونن الهه جان!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: «این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم آرامش میبخشید.
با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبتهایش بود که از توبه و طلب استغفار میگفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزهای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشب به چشمان خیس و دستهای خالیام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان مینگریستم و در میان ستارههای پر نورش، با کسی دردِ دل میکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_نهم
سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینهزنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه میزدم. گریههای آرام مجید را میشنیدم و شانههایش را میدیدم که زیر بار اشکهای مردانهاش به لرزه افتاده و نمیدانستم از آنچه مداحِ مراسم در مصایب امام علی (علیهالسلام) میخواند، ناله میزند یا از شنیدن گریههای عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک میریزد.
نمیدانم چقدر در آن حال خوش بودم و همانطور که صورت غرق اشکم را به آسمان سپرده و دلِ پُر دردم را به دست خدا داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی (علیهالسلام) نجوا کردم که متوجه شدم مجید قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم میزند: «الهه جان! قرآن رو بگیر رو سرِت!» پرده ضخیم اشک را از روی چشمانم کنار زدم و دیدم همه با یک دست قرآنها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان گشودهاند. مراسم قرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم غریبه نبود، گرچه اذکار و دعاهایی را که میخواندند، حفظ نبودم و نمیتوانستم کلمات را به طور دقیق تکرار کنم.
قرآن را روی سرم قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشک شده و صدایی که دیگر توان گذر از لایه سنگین بغض را نداشت، خدا را به حق خودش سوگند میدادم: « بِکَ یا الله...» سوگندی که احساس میکردم بازگشتی ندارد و بیهیچ حجابی دلم را به آستان پروردگارم متصل کرده است. سوگندی که به قلب شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارم و هم اکنون پیک اجابت از جانب خدایم میرسد و بعد نام عزیزترینِ انسانها و شریفترینِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: «بِمُحَمَّدٍ ...» همان کسی که بهانه بارش رحمت خدا بر همه عالم است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم را جلا میداد. دیگر آسمان دلم به هم پیچیده، دریای اشک روی ساحل مژگانم موج میزد و لبهایم از شدت طوفان ناله به لرزه افتاده بود و حالا باید کسانی را صدا میزدم که به زعم شیعه، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت از بندگان محبوب درگاه الهی و برای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطه استجابت دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بیتوجه به تاریخ اسلام و عقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا میزدم :«بِعَلیٍ... بِفاطِمَه... بِالحَسَنِ... بِالحُسَینِ...»
دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنت آموخته بودم که داشتم میان میدان عشق بازی، یک تنه جانبازی میکردم و بیپروا از همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا میکردم که همه از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند و حالا من به شفای کاملش دل بسته بودم! تنم به لرزه افتاده بود از نغمه پر سوز و گداز دختر اهل سنتی که با طنین هزاران شیعه یکی شده و تا عرش خدا قد میکشید! زیر سایه قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سوی پروردگارم گشوده بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیایی که میان هق هق گریههایم، نامشان را زمزمه میکنم، مرا به خواسته دلم رسانده و با آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای مادرم را از پیشگاه پروردگار عالم گرفتهاند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشهام که احساس میکردم فرشتگان با پرنیان بالهایشان، گونههایم را نوازش داده و مژده اجابت را در گوش جانم زمزمه می کنند.
قرآن را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازهای سبک شده بود که بی آنکه بخواهم گل خنده روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینهام حبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از غل و زنجیر غم رهایی بخشید. مجید با هر دو دستش، قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و با چشمانی که از زلالی گریه، همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، با لبخند شیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم. با دیدن شادی چشمانم که مدتها بود جز غصه رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی عمیق پوشیده شده و لبهایش به خندهای دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساس لطیفی که بر اثر مناجات با خدا، در وجودمان ته نشین شده و چشمِ امید مان را به انتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان خلعت زیبای عافیت به خانه بازگردد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صدم
غروب 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن عید فطر میداد. خورشید چادر حریرش را از سر بندر جمع کرده و آخرین درخششهای به رنگ عقیقش از لابهلای زلف نخلهای جوان، به حیاط خانه سرک میکشید. بیتوجه به ضعف روزهداری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله میکشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در دلم میجوشید، همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن مرادش را نزدیک میدید، در حیاط با صفای خانه گشتی زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدمهای سبک مادرم را به خودش میدید.
سه شب قدر در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه نوحههای شهادت امام علی (علیهالسلام) به یاد درد و رنج مادر مظلوم و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان نالههای عاجزانهام خدا را به نام پیامبر و فرزندانش (صلیاللهعلیهماجمعین) سوگند داده بودم و در این چند روز آنقدر دعا خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری خوش بودم که مژده آمدنش را بدهد. هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میآورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بیرنگتر و صورتش استخوانیتر شده بود، ولی من به نجواهای عاشقانهای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجههایی که از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمیشدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از تهِ دلم امام علی (علیهالسلام) را صدا زده، به کَرم امام حسن (علیهالسلام) متوسل شده و با امام حسین (علیهاسلام) دردِ دل کرده بودم و حالا به انتظار وعدهای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی روشن داشتم.
هوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتیاش کرده بودم. آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانمهای شیعه در امامزاده سیدمظفر (علیهالسلام) گفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آیندهای نه چندان دور دوخته بود.
دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایهای از اندوه، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: «نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!» سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: «عبدالله! از مامان خبری نداری؟» در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: «نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم.» سپس با لحنی مشکوک پرسید: «مگه قراره خبری بشه؟» لبخندی زدم و گفتم: «نه، همینجوری پرسیدم.» که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم.
شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🌺 اعمال شب سيزدهم رجب :
♦️آغاز شبهاى بيض [يعنى شبهاى روشن و تابناك كه عبارتند از شبهاى سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه] است و در آن سه عمل مستحب است:
اوّل: غسل كردن
دوم: چهار ركعت نماز بخواند، در هر ركعت يك بار سوره «حمد» و بيست وپنج بار سوره توحيد
سوم: دو ركعت نماز، كه در اعمال شب سيزدهم رجب و شعبان بيان شد، در هر ركعت پس از سوره «حمد» سوره هاى «يس» و«تبارك الّذى بيده الملك»و«قل هو اللّه احد»را بخواند.
و در شب چهاردهم: اين نماز خوانده میشود به صورت چهار ركعت با دو سلام.
♦️ و در شرح "دعای مجير" بيان شد، كه هر كه آن را در ايام البيض ماه رمضان بخواند، گناهانش آمرزيده میشود هرچند به تعداد قطرات باران، و برگ درختان، و ريگ بيابان باشد.
📚 مفاتیحالجنان
#اعمال_شب_سیزدهم_رجب
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دانی که چرا
زمین به دور خود میچرخد؟
نه بهر من و نه بهر تو میگردد...🌸
🌸یک بار به عمر خود علی را دیده..
دیوانه شده به دور خود میگردد🌸
💚علی شـاه
💚علی مــاه
💚علی راه
💚علی نصر من الله
💚علی زمزمه ی هر دل آگاه
💚علی حصن حصين است
💚علی عين يقين است
💚علی حبل متين است
💚به کوری دو چشم دشمنانش
💚علی اميرالمؤمنين است ♥️
💚علی کاشف هر غم
💚علی بر همه مرهم
💚علی ذکر لب عيسی مريم
💚على هستی خاتم
💚علی برگ برات همه ی خلق
💚از آتش و جهنم
💚علی اصل وجود است
💚علی روی سجود است
💚علی معدن جود است
💚علی راز و نياز است
💚علی سوز و گداز است
💚علی محرم راز است
💚علی مهر قبولی نماز است
💚علی صوم و صلات است
💚علی حج و زکات است
💚علی برگ برات است
💚علی تجلی صفات است
همه عالم بگويند💚
فقط 👈 💚حيدر امير المومنين است💚
❤️ #میلاد_امام_علی علیه السلام ❤️
🌸🍃