eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید سید مرتضی آوینی:دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند وگرنه در هنگام راحت و فراغت و صلح چه بسیارند اهل دین ... 🌹۲۰ فروردین سالروز شهادت مرتضی آوینی گرامیباد 🌷🌷🌷🌷🌷 روز جمعه هدیه کنیم صلواتی ازجنس نور نثار ارواح مطهر شان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ویدیو لحظه شهادت 🗓 جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ در منطقه در اثر اصابت ترکش مین باقی‌مانده از جنگ ایران و عراق در سن ۴۶ سالگی به شهادت رسید نثار روح مطهر همه شهدا صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
حواسمان هست؟! اگر شهید نشویم باید بمیریم! راه سومی وجود ندارد!! «شهید سید مرتضی آوینی» 🍃زمانه عجیبی است. برخی مردمان امام گذشته را عاشق اند، نه امام حاضر را... میدانی چرا؟ امام گذشته را هرگونه بخواهند تفسیر میکنند.. اما امام حاضر را باید فرمان برند... و کوفیان عاشورا را اینگونه رقم زدند! «شهید آوینی» 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
سلام دوستان تعویض گلهای حرم مطهر رضوی امروز بعد دعای ندبه. نایب الزیاره همگی🙏
📣 جملات شهید آوینی درباره عاشورا و کربلا👈 انتشار به مناسبت سالگرد شهید 🌹امت محمد را آن روز جز حسین ملجا و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند. چه شکر نعمت بگذارند و چه نگذارند. واقعه عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می شود. اگر نبود خون حسین، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاوادنه شب نشانی از نور باقی نمی ماند. حسین چشمه خورشید است. فتح خون، ص46 🌹قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیض دائم رحمت او امیدوار می سازد. فتح خون، ص51 🌹حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العبرات» کشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلبهایمان دعوت کنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود. فتح خون، ص30 🌹در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ... نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی... و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی. فتح خون، ص51 🌹بچه های ما امروز در تظاهرات و هیئت ها و روضه خوانی ها بزرگ می شوند و شیر مادر را مخلوط با اشک های حسینی می مکند و عشق حسین (ع) به جانشان آمیخته می گردد، مادرانی که دامن پاکشان پرورشگاه مومنین مجاهدی است که تاریخ آینده ی کره زمین را با دست های توانمندشان می نویسند و آینده انقلاب و حکومت جهانی عدل در سراسر کره ی زمین استمرار می بخشند. بگذار دشمن خود را بفریبد و در انتظار از پا نشستن ما باشد و از پیوند تاریخی ما با عاشورا غافل بماند . آینده از آن ماست. جمله شهید آوینی درباره امام حسین و عاشورا: بچه های ما امروز در تظاهرات و هیاتها و روضه خوانی ها بزرگ می شوند 🌹مردانگی و وفای انسان نیز به تمامی ظهور یافت. تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهند رست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی پرنده ی آن آسمان باشد؟ فتح خون، ص103
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول وقت سفارش 🤲 وقت نمازو دعا رسید دعائی که از مجیب بر اوجِ لامکان به سمعنا شود مُجاب 🌷شهید صیاد شیرازی🌷 اول وقت سفارش شهدا همراه شویم بانوای روح بخش نماز باذکر صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوای دلنشین قرائت حمد و سوره توسط امام مسلمین حضرت آیة الله خامنه ای برای ان دسته از دوستان که میخواهند گه گاهی حمدوسوره خودراچک کنند التماس دعا 🇮🇷 ای با شهدا @lahzaei_ba_sh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «دیدار امام زمان» 👤 آیت‌الله 🔺 اگه اتفاقی امام زمان رو ببینین چیکار می‌کنین؟
مولا! می خواهم حدیث پریشانی دل را بنگارم اما سیلابه های اشک امان از کفم ربوده است. می خواهم حکایت جنون آمیز دلدادگیم را واگویم ولی گره های بغض گلویم را فشرده است.🌹 می خواهم منتظر بمانم و بارانتظار را همچنان بر دوش کشم اما چه کنم که سنگینی این بار پشتم را خمیده است.🌟 ای رحمت عالمیان! و ای تتمه دور زمان! دیگر بس است این سوز طاقت سوز هجران. جانا! تا به کی در پشت پنجره انتظار رؤیای آمدنت را به نظاره بنشینیم؟🌹 آیا نه وقت آن رسیده که نقاب از چهره برگیری و بازار حسن فروشان جهان را به یکباره رونق ببری؟!🌟 هزار و اندیست که چشم به راهان قدومت، بر لب فغان دارند و بر جگر خراش.🌹 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج🕊✨
🔰امام باقر علیه‌السلام: شیعیان ما قبل از ظهور، مرعوب دشمنان ما هستند (از دشمنان می‌ترسند، و همیشه زیر چکمه دشمنان ما هستند) اما وقتی که امر ما واقع شود، و ظاهر‌ گردد، هر یک از شیعیان ما، از شیر با جرات‌تر و از نیزه برنده‌تر می‌شوند 📚اختصاص ص۸ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌┄┅═✼✿‍🍃 🌺 🍃✿‍✼═┅┄
چشم به راهان مهدی (عج) عاشق که شدی،خطا نباید بکنی حتی به خودت جفا نباید بکنی حالا که شدی چشم به راه مهدی جز بر نظرش کار نباید بکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 دعا برای امام زمان علیه السلام 👤 استاد رفیعی 🌸 در ماه شعبان با خواندن و دعای فرج و در ماه رمضان دعای اللهم کن لولیک 🤲 را زیادترازهمیشه بخوانیم... ,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی میکروفن رو میدن دست مردم تا از روحانی تشکر کنن😂 🔹جناب روحانی تاکید کردن از موفقیت های ایشون فیلم بسازن؛ بفرمایید اینم فیلم مستند👐
1⃣3⃣ 💠 اولین سوال❗️ 💢 نماز تنها عبادتی است که در هیچ حال از انسان ساقط نمی‌شود. ترک عمدی آن مرز میان اسلام و کفر و همچنین اولین سوال در روز قیامت است. نماز پایه و اساس دین است؛ اما این نماز شروطی دارد. 💢 جوانی که به نماز توجه دارد و اهل عبادت است، دست به دزدی و خیانت نمی‌زند. 🔅 امام باقر علیه‌السلام می‌فرمایند: «کسی که به خدا ایمان دارد و عبادت جان فرسا هم انجام می‌دهد ولی امام شایسته ای از طرف خدا ندارد، تلاشش بی فایده و نپذیرفته است.» 📚 وسائل الشیعه، جلد ۱، ص ۹۰ 📌 اولین مشخصه جامعه پس از قیام حضرت مهدی، اقامه نماز است؛ اگر دوست داری در آن روز جزء نمازگزاران باشی، باید قبل از ظهور به سمت نماز بشتابی.
📖 🖋 قسمت صد و نود و ششم گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه‌ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. می‌گفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده‌ام. عبدالله نمی‌فهمید و شاید نمی‌توانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه می‌کنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی می‌خواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا می‌خواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف می‌رفت و باز نمی‌توانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه‌ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه می‌کردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن‌هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمی‌خواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی‌هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه‌ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمی‌کرد، می‌توانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان می‌کردم پیش از رسیدن موعد دادگاه می‌توانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده‌ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری می‌کرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدت‌ها طول می‌کشید، ولی می‌خواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه‌اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، می‌گذاشتم. خسته از این همه تلاش بی‌نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته‌ام نگاه می‌کردم که انگار نشانه‌ای از زندگی از هم پاشیده‌ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده‌ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه‌ای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنج‌های زندگی‌ام را به پای محبت بی‌کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی‌رسید و نمی‌دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه‌گری‌اش خارج می‌شد و نه پدر از خر شیطان پایین می‌آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخم‌های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی‌هیچ مقدمه و ملاحظه‌ای به قلب عاشقش تاختم: «چی کار می‌کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچه‌های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی‌رحمانه‌ام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می‌خواستم دیگه راه بیفتم بیام...»
📖 🖋 قسمت صد و نود و هفتم و من دیگر حوصله ناز و کرشمه‌های عاشقانه را نداشتم که بی‌توجه به آنچه می‌گفت، شمشیرم را از رو کشیدم: «مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!» نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی‌اش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره‌ای که به جانش افتاده بود، پرسید: «چی شده الهه جان؟» و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه‌ام را آغاز کنم: «مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که می‌خوای چی کار کنی؟ من خونواده‌ام رو ترک نمی‌کنم، تو چی کار می‌کنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول می‌کنی یا نه؟» و خدا می‌داند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمی‌فهمید من چه می‌گویم که مات و مبهوتِ حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید: «یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...» و نمی‌دانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بی‌قراری ضجه زدم: «تو اصلاً می‌دونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! می‌دونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! می‌دونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا می‌کنه و تهدیدم می‌کنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!» و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه‌اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبان‌هایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: «می‌دونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! می‌دونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!» گوشم به قدری از هجوم گریه‌هایم پُر شده بود که دیگر نمی‌فهمیدم با رعشه‌ای که به صدای مردانه‌اش افتاده، چه می‌گوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط می‌خواستم زندگی‌ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمی‌رسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: «مجید! یا سُنی میشی و برمی‌گردی یا ازت طلاق می‌گیرم...» و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه‌ای دست بردار نبود و از تماس‌های پی‌در‌پی‌اش، گوشی بین انگشتانم مدام می‌لرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت می‌کشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم می‌پیچدم و با صدای بلند ناله می‌زدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس می‌کردم فاصله‌ای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم می‌لرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف می‌رفت و خدا می‌داند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم می‌خواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. می‌توانستم با تمام وجود مادری‌ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم می‌کنم و دست خودم نبود که همه زندگی‌ام به مویی وصل بود. نمی‌دانستم تهدید عاشقانه‌ام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الهه‌اش می‌گذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی می‌شنیدم که به نام صدایم می‌کرد: «الهه؟ کجایی الهه؟» وحشتزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت می‌نشستم، با صدایی بُریده پاسخ احوالپرسی‌اش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی‌سابقه‌ای شروع کرد: «اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!» باورم نمی‌شد از زبان تلخ و تند پدرم چه می‌شنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت: «می‌دونم، این مدت خیلی اذیت شدی!» سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد: «ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!»
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و نود و هشتم پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش می‌کرد، با خوشحالی ادامه داد: 👴اینا رو عماد داده تا برات بیارم!! 🏻 نمی‌دانستم از چه کسی صحبت می‌کند که خودش به آرامی خندید و گفت: 👴 داداش نوریه رو می‌گم!! 🏻از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنه‌های بی‌شرمانه‌اش را فراموش نکرده بودم و پدر بی‌توجه به گونه‌هایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان می‌گفت: 👴 پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونواده‌اش با من سنگین شدن، اون با من خوبه! 👴 سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد: 👌خیلی خاطرت رو می‌خواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده! 💓 برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بی‌غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بی‌شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: - امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره! 🏻به پیشانی‌ام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمی‌چرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: 👴 دیگه غصه چی رو می‌خوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده! 👁 و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: ☝الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگی‌ات از این رو به اون رو میشه! ⁉حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بی‌شرم و حیای نوریه می‌خواست پیک خوشبختی من شود؟! 🏻از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمی‌شد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر‌دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: 👴 راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمی‌تونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد! 👿 و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد: 👴 ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفه‌اش ناپاکه! گفت نوه‌ای که از یه کافر رافضی باشه، می‌خوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، می‌تونی با عماد عقد کنی! 💓 دیگر تپش‌های قلبم را در سینه‌ام احساس نمی‌کردم و به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده می‌شد، مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون می‌ریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربی‌اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوت‌ها قرارش می‌داد، خندید و گفت: 📄 عماد آنقدر خاطرت رو می‌خواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که می‌گفت. اینم آدرسش. می‌گفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحت‌تر میشه. مهریه رو مثل سگ می‌اندازی جلوش و فوری طلاق می‌گیری! 📲 که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد: 👴 عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد! 🚪و همانطور که به سمت در می‌رفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بی‌شرمانه خودش را با صدای بلند داد: - من بهش میگم دخترم راضیه! 👴 و بعد صدای قهقهه خنده‌های مستانه‌اش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی‌آنکه در را به رویم قفل کند، از پله‌ها پایین رفت.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و نود و نهم 🏻دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمی‌دانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. 👌حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس می‌کردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش می‌کردم: 🏻عزیز دلم! آروم باش! نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمی‌ذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس... 🛏 و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادری‌ام صدایش کردم: - فدات شم! نترس عزیزم... 🏻و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی‌وارش را در دریای وجودم احساس می‌کردم. 🛏 همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدم‌هایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. 🏻از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ می‌زدم و در دلم خدا را صدا می‌کردم که به فریادم برسد. 👴 آهنگ زشت کلمات پدر لحظه‌ای در گوشم قطع نمی‌شد و به جای برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم، من از شدت شرم گریه می‌کردم. 👣 حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می‌شد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. 📱همانطور که روی زمین نشسته و از درد بی‌کسی بی صدا گریه می‌کردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری می‌لرزید و نگاهم آنقدر تار می‌دید که نمی‌توانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بی‌پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه‌اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی‌قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: 📲 الهه... و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله‌باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم: 🏻مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده... 🏻و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش می‌کردم که باز صدایش لرزید: 📱چی شده الهه؟حالت خوبه؟ 🏻و دیگر نمی‌توانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه می‌زدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: 📱الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟ 👌و من فقط ناله می‌زدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم می‌کرد: 📱الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم... و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم می‌رفت: 📱الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟ 👌و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: 🏻مجید فقط بیا... و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. 🏻نفسم به سختی بالا می‌آمد و چشمانم درست نمی‌دید و با این همه باید مهیای رفتن می‌شدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. 👁 نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم می‌چرخید و نمی‌دانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط می‌خواستم فرار کنم. 👣 قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار می‌گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم.
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویستم 📑💊با همه ناتوانی می‌خواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه‌ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. 🏻دیگر نه خانه خاطرات مادرم را می‌خواستم، نه خانواده‌ام را و نه حتی دلم می‌خواست مجید سُنی شود که فقط می‌خواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که می‌دانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمی‌دارد. 👌حالا فقط می‌خواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان می‌دادم، اجازه نمی‌دادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. 👁 لحظه‌ای اشک چشمانم خشک نمی‌شد و ناله‌ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمی‌شد و باز با پاره تنم نجوا می‌کردم: 🏻آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد! 👜 چادرم را با دست‌های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی‌ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. 🏻دستم را به نرده می‌کشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله‌ها را یکی یکی پایین می‌آمدم. دیگر حتی نمی‌خواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی‌صدا طول راهرو را طی می‌کردم و فقط نگاهم به دری بود که می‌خواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه‌ام کوبید: 👴 کجا داری میری؟ 👜از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب می‌کردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: ⁉ حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!! 🏻و در برابر نگاه بی‌جان و صورت رنگ پریده‌ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: 👈 تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری! 👴 و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمی‌دهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: 👈 الهه! خوب گوش کن ببین چی می‌گم! این بچه از نظر من حروم زاده‌اس! بچه‌ای که از یه کافر باشه، از نظر من حروم‌زاده اس! 🏻اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره‌اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد: 👴 فردا با عماد میریم و کار رو تموم می‌کنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد می‌کنی! 🏻و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی‌توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: 👴همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا! ✋دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی‌توانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم: 🏻من فردا جایی نمیام! 👴 سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: 🏻 می‌خوام برم پیش مجید... و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. 🏻طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می‌دیدم و نعره‌های دیوانه‌وارش را می‌شنیدم: 👴 مگه نگفته بودم اسم این بی‌شرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم می‌کُشمت! 👌با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه‌ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می‌لرزید، مظلومانه شهادت دادم: 🏻 به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید... که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی‌اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بی‌رحمانه‌اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: 🏻بخدا اگه یه مو از سر بچه‌ام کم بشه... که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: 👨🏻 داری چی کار می‌کنی؟!!!