🔴 #قِلِقهای_قاشقی
💠 اگر مجبور باشید ساعتی در کنار یک #دیوانهی خطرناک سر کنید یقیناً در این مدت قلق او را به دست میآورید تا در امان باشید. به فرض اگر #قاشق شما به ته بشقاب بخورد و با صدای آن، عصبانی میشود مواظب خواهید بود تا قاشق شما به ته بشقاب نخورد.
💠 از مهمترین #اصول در جلوگیری از دعوا، عصبانیت و #بدزبانی همسر این است که #قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانهی #عصبانیت و بدزبانی او را ایجاد نکنید.
💠 لازمهی اینکار، شناخت #توقّعات و گلایههای #پرتکرار ولو بیجای همسر است. تا با مدیریت رفتار و گفتار خود، فضای خانه را از تشنّج دور نگه دارید.
💠 و البته نتیجهی این مراقبت و مدیریت که نوعی #مبارزه با هوای نفس است، کسب محبوبیت برای شماست و به تدریج صفات ناپسند همسرتان اصلاح خواهد شد.
🆔 @khanevadeh_313
تلنگر❌
قشنگه🙃بخونید❤️
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❕
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ❕
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه❔❕
قاطی کرده چرا❔❕
خلاصه چراغ سبز شد🟢
و ماشینا راه افتادن🚗
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
❌جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !👌
همین❕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
🌾:
○°❣️
خدایا 🙏
فقط چند روز به حلول ماه مبارک
رمضان مانده است🌙
♥️خدایا برایمان بنویس :✍
قلـــب بی گـناه
ذهن قرآنی
و فـکر ربانــی
زبــان ذاکـــر
و قلــب خاشــع
و نفــس با اطمینــان
روح بلــند همـــت
وتوبه نصــوح از همــه گناهـــان🍃🌺
*💫ماه میهمانى خدا*
*🌸پیشاپیش بر شما مبارڪ 🌸*
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
🌾:
🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼
🌹خوشا روزى که مولا بازگردد🌹
🌷انا المهدى طنين انداز گردد🌷
🌹به حق مادرش زهراى اطهر🌹
🌷به حق فرق اکبر، حلق اصغر🌷
🌹خداوندا ظهورش دير گرديد🌹
🌷بسى عاشق در اين ره پير گرديد🌷
🌹مهيا کن تو اسباب ظهورش🌹
🌷منور کن تو گيتى را ز نورش🌷
💚 يا رب الحسين(ع)
💚بحق الحسين(ع)
💚 اشف صدر الحسين(ع)
💚 بظهور الحجة(عج)
┏
مداحی آنلاین - سر کوچه غریبی - بنی فاطمه.mp3
5.11M
🎶 سر کوچه غریبی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
▫️#امام_زمان
بهترین شکل #رفتار_با_مردم
🌴امام حسن مجتبی - علیه السلام -:
💥صاحِبِ النّاسَ مِثلَ ما تُحِبُّ أن يُصاحِبوكَ بِهِ
💥 با مردم به گونه اى رفتار كن كه دوست دارى با تو آن گونه رفتار كنند .
📚 أعلام الدّين ، ص 29
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بنده #خیراندیش هستم.
آمده ام برای #تعویض_طب_ایران...
از همه عزیزان میخواهم با عضویت بزرگترین گروه طب سنتی، سلامت خود و خانواده خود را تضمین کنید...
#رژیم_تناسب_اندام 🌹
🔵درمان شگفت انگیز پادرد ،زانو درد ،صدای مفاصل #دیسک_کمر و #زودانزالی و سرما خوردگی، زیبایی، سرطان، #دیابت و درمان کبد چرب #فوررری
http://eitaa.com/joinchat/1397620737C709892c1cf
☎سوال از شما #پاسخ_از_استاد
🔴پیشگیری کنیم از ویروس کرونا 👆
👏طرح #ارسال_رایگان_دارو بسراسر کشور👉
#آنلاین_با_استاد 🌹
⛔️جنگ زرگری بین نمکی و سایر ارکان دولت برای چیست؟!
⛔️چرا روحانی پیک کرونا را پایان یافته خواند وبه نوعی مردم را به سمت بی موالاتی به پروتکلها سوق داد؟!
ظهور بسیار نزدیک به نظرمیرسد و وظیفه ما روشنگری مردم است تا موانع ظهور را رفع کنیم و دچار بلاهای بدتر و بزرگتر نشویم!
از ابتدای کرونا نمکی نقش آدم خوبه و مظلوم و بیگناه قصه را به عهده داشته تا بتواند اهداف کرونا را پیش ببرد و مردم حداقل به کروناهراسی و ستاد کرونا و بزرگنمائی کرونا شک نکنند!
در این راستا ایشان مدام با روحانی و یا دیگر ارکان دولت اصطکاک دارد تا مردم احساس کنند ایشان مقصر وضع موجود نیست و همچنان از او و ستاد کرونا حساب ببرند!
اعتراض به کمبود بودجه و اینکه بودجه کرونا نصفه و نیمه به دستش میرسد یا اصلا نمیرسد و ....همه مظلوم نمائی هائیست که قرار است ایشان و تمهیدات دروغین و متناقض ستاد کرونا همچنان پاک و طاهر نمایش داده شوند و کسی به خیانتهایشان و اینکه همه باهم در خیانتها شریکند شک نکند!
وزیر بهداشت تا مدتها آشکارا با دخالت طب سنتی یا اسلامی یا حتی یک درمان اثبات شده خارج از دستورات ستاد کرونا به شدت مبارزه میکرد و بعد از دفاع صریح رهبری از طب سنتی هم به صورت مخفیانه همان سیاست را ادامه میدهد ولی با پوشش مظلوم نمائی و هیچ کدام از امکانات و پارامترهای مورد نیاز برای موفقیت این طب بومی را در اختیار اطباء متخصص قرار نمیدهد تا در نهایت بگوید ما طبق دستور رهبری دیگر مخالفتی نکردیم ولی شاهد بودید که نتوانست کاری از پیش ببرد!
در حالی که عقل سلیم حکم میکند وقتی چین با جمعیت میلیاردی اعتراف میکند مدتهاست با طب سنتی کرونا را نابود کرده و حتی یک فوتی هم نمیدهد ، وزیر در این مورد سرمایه گذاری میکرد و حمایت مینمود!
وزیری که این روزها خودش را به دلسوزی و مظلومیت زده معاهده بین المللی کواکس را بدون کسب تکلیف از مجلس و ...امضاء کرد و وقتی با سروصدای مردم و در پی آن حکم رهبری مبنی برعدم ورود واکسنهای امریکائی و انگلیسی مواجه شد ، آشکارا وبا بی شرمی واکسنهای کواکس را(که همگی امریکائی انگلیسی و یا بامشارکت کشورهای ثالث هستند)وارد کرد و به ریش ملت خندید!
واضح ترین مورد برای خیانتهایش تناقضات بستن و بازکردن مرزها، کسب و کارها و مدارس و شهرهاست که کاملا براساس مصلحت همان سازمان جهانی بهداشت صهیونیستی که در ایران همه کاره است پیش میرود و هدفهای مهمی مثل نابودی دعا ، توسلات ، مراسمات مذهبی وروشنگرانه ، علم آموزی ، انتخابات سالم و همه نقاط قوت ملت و نظام را در دستور کار دارد!
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
#گاندو
#انتخابات
یا امیرالمومنین❤:
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و یازدهم
🍽 از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدمهای کوتاهم به استقبالش رفتم.
👨🏻 هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد.
🍽 من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بیمقدمه سؤال کرد:
👨🏻 چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟
🏻 مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:
- یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم... و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید:
❓برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟
🏻که باز گلویم در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم:
❓چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟... و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد:
🏻 آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش صحبت میکنم!
🏻از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:
⁉ یعنی چی مجید؟!!! تو نمیفهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا منتظر یه بهانهاس تا عقدهاش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!
🏻 و باز گریه امانم نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم:
⁉ میخوای من رو عذاب بدی؟!!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این خونه رو نمیخوام! من میرم کنار خیابون میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!
🚪🛋 و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسیام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریههایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریههای غریبانهام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزدهاش افتاد، میان بارش بیامان اشکهایم تمنا کردم:
✋🏻 مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!
🏻 و میدانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش میخواهد در برابر خودخواهیهای پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانیام همانجا ایستاد.
🏻مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداریام داد:
⁉ برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معاملهای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونهاش رو پس گرفت، منم میخوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی آنقدر میترسی؟
👌ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد:
👨🏻مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟
👌دلش نمیآمد با اینهمه بیقراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
🏻از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد:
☝مجید! من میدونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!
👨🏻و برای اینکه خیرخواهیاش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهستهتر توضیح داد:
- دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری!!!
💔 از اینکه میشنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست و باز حفظ جان همسر و زندگیام از همه چیز مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ناامیدی ادامه داد:
👨🏻 یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!
👌و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیشبینی کرد:
👨🏻 من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!
🏻و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد:
- من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول میکشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد...
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و دوازدهم
👨🏻و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر میترسید که باز تذکر داد:
☝منم میدونم از مسیر قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون... همین فردا که تو میخوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن... که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحتاندیشی عبدالله را داد:
🏻خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟
👌🏻و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب میخورد:
- مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!
🏻از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد:
🏻عبدالله! به خدا فکر نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حاملهام رو تنها بذارم!
👨🏻🏻 و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد:
🏻حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچهاش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی شکایت میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچهات زنده میشد؟ یا زبونم لال، الهه بر میگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمهای که به زندگیات خورده، جبران میشه؟
✊ و حرف مجید، حدیث شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد:
🏻عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت میکردی تا همه زندگیات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچهام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه!
👌🏻و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد:
🏻من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضیاش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!
🏻و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئلهای با پدر به مسالمت حل نمیشود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه می کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگیام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم.
🛌 نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیمخیز شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، نعرههای مردان غریبهای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.
💓 قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم.
👣 بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم.
🚪در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بر دارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، قلبم را از جا کَند.
👣 بیاختیار به سمت صدای مجیدم دویدم که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عدهای مرد غریبه دیدم.
🗡 همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان میرقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه میزدن
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و سیزدهم
👹 از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است.
🗡 دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونیاش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم.
🗡 وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه میزند.
🏻هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمیآمد که فقط از وحشت جیغ میکشیدم:
- مجید! به دادم برس! مجید... بچهام...
🗡 و پیش از آنکه فریاد دادخواهیام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجهای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد.
🌀 دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد:
🏻 الهه! الهه!
🛌 و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان میلرزید و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد میزد.
🚪در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد:
🏻 نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!
👁 که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم:
🏻 نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!
💡و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش میلرزد.
🏻 همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم:
🏻مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!
👁 چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانیام به لرزه افتاده بود، جواب داد:
🏻 خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس... و من باور نمیکردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم:
🏻 نه، همینجان! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم...
👌و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیدهام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم:
🗡 مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!
🛌 و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم میپیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله میزدم.
🏻مجید بلاخره از حرارت نفسهایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست.
🏻 دستانم به قدری میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد:
🏻نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!
🏻و من باز هم آرام نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم:
- مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچهام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی میترسم!
👌و شاید طاقت نداشت بیش از این اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد:
🏻 باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و چهاردهم
🚪هر چه دور اتاق چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگی کنم.
🏙 طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیراییاش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجرهای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجرههای قدیمیاش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکههای زردی که به نظرم از نشتی آب لولههای طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر میکرد.
👌ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم.
💵 مجید بخشی از پس انداز دوران مجردیاش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریههای وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
💍 بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانهاش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
💵 حالا همه پسانداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
🏻میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد.
🗓 حالا در روز اول فروردین سال ١٣٩٣ و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانهمان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
🚰 در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینتهای خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعدهمان خرید میکردیم.
🚪کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم.
🏻خیلی دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
🚪مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر میکردیم.
🏻 با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
✍ در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم میآوردیم، مجید لبخندی میزد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش قرض می کند.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و پانزدهم
🏻البته روزی که از خانه میآمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
💡لوستری هم نداشتیم و علیالحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهاییمان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند.
🗓 اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانهاش را ترک میکردیم.
🏻🏻باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم.
👚👖👕حالا همان لباسهای چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباسها با دست نداشتم.
👌مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباسها را خودش برایم بشوید.
⏳هر لحظه که میگذشت بیشتر متوجه میشدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیلهای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم.
📄 باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه مینوشتم و انگار باید از نو جهیزیهای برای خودم دست و پا میکردم.
💵 با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه میکردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا میداند چقدر از مجید خجالت میکشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود.
💞 من و مجید انتخاب عاشقانهای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را میدادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بیمهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظهای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
🕚 چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد.
🏻از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
🏻چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید.
🍊🍎در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانهاش لبه لگن را کنترل میکرد تا سقوط نکند.
🏻مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:
👌مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم... و فرصت نداد تشکر کنم که کیسهها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پلهها پایین میرفت، تأکید کرد:
🏻 به این کیسهها دست نزن! سنگینه، خودم میام!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مثل آب خوردن...
🔸️در این روزهای آخر ماه #شعبان، حتماً این مصاحبه خاص رو ببینید و بشنوید...
🔸️شاید همین مصاحبه سبب شد یه تصمیم خاص بگیرید و با یه حال جدید وارد ماه مبارک #رمضان بشید.
🆔️ @m_rajaaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه از خداییم به سوی خدا برویم
•┈┈••✾••┈┈•
💠 @ghadiriyeh110 💠
*🙏ﺧﺪﺍﯾﺎ !*
*🌻ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ شعبان و ورود به رمضان ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ و ورود به سعادت و خوشبختی ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...🌻*
*🌻ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ🌻.*
*🌻ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ🌻*
*🌻ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ 🌻.*
"*🌻ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین🌻"*
🌕🌺*🌙پیشاپیش *
🌕🌺*🌙ماه*
🌕🌺🌙*رحمت *
🌕🌺🌙*و **برکت *
* 🌕🌺🌙ماه*
*🌕🌺🌙عبادت *
*🌕🌺🌙خدا*
*🌕🌺🌙ماه*
*🌕🌺🌙آمرزش*
*🌕🌺🌙گناهان*
*🌕🌺🌙برشما*
*🌕🌺🌙دوستان*
*🌕🌺🌙عزیز*
*🌕🌺🌙مبارک*
🌕🌺🌙*بــــــاد*
*پیشاپیش ماه رمضان مبارک باد 🌸🌸*
*🌻طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی🌻*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*🌻روزچهارشنبه روزاول ماه مبارک رمضان ازهم اینک برشماخجسته ومبارک باد🌻*
✨﷽✨
🌙 #نکاتی_برای_افزایش_بهره_مندی_از_خواص_درمانی_روزه
💠 روزه داری روشی برای پیشگیری از بیماریها و پاکسازی بدن است. و درمانی برای انواع بیماری ها خصوصا بیماری های سخت وصعب العلاج
🔹 از ویژگیهای خاص روزه داری همانا غلبه مزاج گرم و خشک است که در ریزترین و در بین ریز ذرههای بدن آتشی مقدس و پاک کننده ایجاد میکند و بدین ترتیب آنچه از طریق مسهل، انفیه، حجامت، فصد، حقنه، آبزن، قیآورها و ... هنوز پاکسازی کامل نشده است، به وسیله روزه پاکسازی شده و پس از گذشت یکماه از زمان روزه داری، روزه دار با بدنی جوان و نو مانند آن که تازه خلق شده زندگی جدیدی را شروع میکند و برای تأکید بر این سلامتی و به شکرانه آن زکات فطره میپردازد. مگر نه اینکه زکات فطره زکاتِ سلامتی بدن است⁉️
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
🔴 به این دلیل است که بدن روزه دار همواره گرم است؛ چراکه بلغمهای غلیظ که در روزنههای بدن چسبیده و جا خوش کردند میسوزند و حرارت ایجاد میکنند. چنین است که آب دهان روزه دار را اگر در دهان مار دهان گشوده و آماده نیش زدن بیاندازند مار را از پای در میآورد❗️
🔹🔷 روزه نه تنها بلغمهای غلیظ بلکه ماده رسوبی هر خلطی را که رسوب کرده و روزنهها را بسته میسوزاند. گرمای آن به شکلی در میان ریز ذرهها نفوذ میکند که تنها سوزانندۀ بلغم غلیظ نیست بلکه هر خلط رسوبی سودا شده را نیز آتش میزند. هنگامی که همه آلایندهها و کثافات را سوزاند آتش ماه مبارک رمضان با ظهور عید فطر خاموش و بهشت زندگی سالم برای یک سال زندگی بهتر فرا روی انسان قرار میگیرد
🔥توجه داشته باشیم که مزاج گرم و خشک با آتشی که میافروزد بسیاری از مواد غذایی قندی را نابود میکند. در نتیجه ضعف بر روزهدار غلبه میکند پس مصرف مواد گرم و شیرینی در این ماه لازم است، اما این به معنای غلبه سردی نیست❗️
💫💫💫💫💫💫💫
اخلاط مضر و فضولات که بوسیله روزه، پخته شده و آماده دفع از بدن هستند با مصرف آب فاتر یا همان آب جوشیده ولرم هنگام افطار، از بدن دفع می شوند و خواص روزه تکمیل می شود.
روزه در کنار تدابیر غذایی شرع مقدس از جمله زیاد جویدن غذا،ترک آب بین غذا، دست کشیدن از غذا قبل از سیری، نخوردن آب یخ و... درمان کلیه سنگ ساز است و منعی برای سنگ کلیه ندارد.
برای این بیماران مدرات و مایعات همچون خربزه و تخم آن، ترب، سرکنگبین و... در فاصله افطار تا سحر مصرف شود.
همچنین برای بیماری های دیگر
همچون اکثر مشکلات گوارشی، کبد چرب ، دیابت، و... روزه یک درمان یا کمک درمان بسیار عالی ومجرب است.
روزه به عنوان یک روش درمان در دنیا استفاده می شود. تصور غلط برخی که روزه برای این افراد خوب نیست. غالبا درست نیست.
🌴🌴🌴امام على عليه السلام:
💥زشت ترين خيانت، فاش كردن راز [كسى ]است
💥أقبَحُ الغَدرِ إذاعَةُ السِّرِّ
📕#غررالحكم_حدیث3005
تمام ارزش #رازداری به اینه که وقتی رفاقت یا رابطه ت با طرف مقابل بهم خورده رازشو حفظ کنی، وگرنه رازداری تو دوران دوستی که هنر نیست!
شخصی تعریف می کرد: یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن،
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه...
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه...
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه...
یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت جدایی فاش سازد...
@HadisNgari 🎟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هرڪسے ڪہ دل بہ اوبستم دلم را زد شڪست
با دل ویرانہ خواهانے ندارم جز خودت
یڪ زمانے هم اگرحرفے ز آبادے شود
درخراب آبادِ دل بانے ندارم جز خودت
السلام علیک یا صاحب الزمان
صبحتون امام زمانی
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#بهار_مهدوی