eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💔🖐🏼• آرزو یعنے.. داشتن یہ جفت پـ👣ـای خستھ، هشتـ⁸⁰ـاد ڪیلومترۍ ڪربـ🕌ـلا ..((
اربعین آمد دلم را غم گرفت بهر زینب (س) عالمی ماتم گرفت سوز اهل آسمان آید به گوش ناله ی صاحب زمان(عج)آیدبه گوش 🏴
🏴اربعین بدون حضرت رقیه سلام الله علیها ◾️هنگامی که حضرت زینب عليهاالسلام و همراهان در روز اربعین، به کربلا آمدند، حضرت زینب در کنار قبر برادر، درد دلها کرد، و گفتار جانسوزی گفت؛ از جمله به یاد رقيّه عليهاالسلام افتاد و زبان حالش این بود: ◾️«برادر جان! همه کودکانی را که به من سپرده بودی، به همراه خود آوردم، مگر رقيّه ات را که او را در شهر شام با دل غمبار به خاک سپردم!» ◾️هیچکس نمی تواند نهایت شرمندگی حضرت زینب سلام الله علیها را آن هنگام که کنار مزار برادر، بدون رقیه رسید، تصور نماید... 📚 شیخ علی، فلسفی، زندگانی حضرت رقیه سلام الله علیها: ص۴۷.
▪️امسال میان نفس های بریده شهر، کدامین غم را فریاد بزنم؟ خانه ی دلم خرابه ای شده با آجرهای شکسته دلتنگی؛ فراق روی فراق آوار شده؛ ندیدنتان کم خون به دلم نکرده که حالا غم ندیدن کربلا را تاب بیاورم... جان به لب میشود این یتیمتان؛ حضرت پدر! به خرابه دل من هم سری بزن... 🏴 اربعینِ مولا اباعبدالله علیه السلام بر مولای عالم حضرت بقیة الله و تمام دوستداران و شیعیانشان تسلیت.
🔰 خودتان را آماده کنید که در میدان تبیین وارد شوید/ با معارف حسینی خواهید توانست کشور را به قله‌های سعادت معنوی و مادی برسانید 🔻 رهبر معظم انقلاب، در پایان مراسم عزاداری روز اربعین حسینی(ع): جوانهای ما امروز مجهز به فکر و معنویت و آگاهی‌های فراوان هستند. خودتان را آماده کنید که در میدان تبیین و افشاگری یعنی راهی که زینب کبری در این چهل روز طی کرد، وارد شوید. 🔹راه امام حسین راه شیرین و موفقی است که به نتیجه قطعی می‌رسد. با استفاده از معارف حسینی خواهید توانست کشور را به قله‌های سعادت معنوی و مادی برسانید؛ راه این است. ۱۴۰۰/۷/۵ ‏💠🌸🍃🌺🍃🌸💠 💠هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برههی زمانی نیست؛ گنجینهی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند، آن را استخراج کند و مصرف کند و سرمایهگذاری کند. ☀️⁦⁦⁦⁦ ————————— 🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷 🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷
🥀🍂 🍂 ⚜بسم رب الحسین ⚜ ▪️هرسال در این ایام با کوله باری بسته به پیشواز اربعین رفته و قدم هایمان را بر سینه ی جاده حک می کردیم و به سوی کوی عشق پَر ‌می زدیم. اما ارباب عالم، امسال تقدیر دیگری برای ما رقم زده است... ▪️گاهی به بنده، "من حیث لا یحتسب" نعمتی و رزقی عطا میشود، که از محاسبه و فهم او خارج است... تقدیرات الهی فوق تدبیر و محاسبات عباد است، "العبد یدبّر، و الربّ یقدّر" خیلی اوقات، درب های رحمت پروردگار بر ما گشوده است، اما چشمانمان قادر به درک درست آن نیست. هر گاه آفریدگار دری را از روی حکمت والای خود بر ما ببندد بدون شک سرنوشت ما را صورتي دیگر رقم زده است و قطعا دری دیگر از روی رحمت بی نهایت خود می گشاید. "خدا گر ز حکمت ببندد دَری ز رَحمَت گُشاید درِ دیگری" ▪️امسال، مومنین مبتلا به بلایی شده اند، بلای فراق... 📜اما این اعتقاد ما است، که حضرت امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند: "ما من بَلية الّا و لله فيها نعمةً تحيط بها ؛ هيچ گرفتاري و بلايي نيست مگر آنکه نعمتي از خداوند آن را احاطه کرده است" ❕اما آن نعمت مستتر در این بلا چه بود؟ آن نعمت، عمق معرفتی بود که امسال در عزاداری ها و در روضه های خانگی دیدیم، سوز و گداز مخلصانه و ندبه های عاشقانه ای بود که در خلوت دلها، قلب ها را آتش میزد و جان ها را میسوزاند و نفس ها را مهموم میساخت.... که " نَفَس المهموم لظلمنا تسبیح و همّه لنا عباده" ▪️نعمت اربعین امسال ما، وسعتی است که ندای لبیک یا حسین، در جهان پیدا خواهد کرد، ندایی که در هر دم و باز دم، از سینه های داغدار بر میخیزد، و بوی اربعین را در تمام عالم منتشر خواهد کرد ... اراده سالار عشّاق امروز بر این مقدر شده است که خریدن قلب های بی قرار را محدود به زمان و مکان نکند، هر دلی در هر جایی او را خواند و هر دیده ای که پنهانی اشك ریخت و هر نفسی که مهموم شد، همه به ملاقات رب می رسند ✨و این است آن حکمتی که فراق مشایه ی اربعین امسال را برایمان تبديل به رحمتِ حسينيه شدن قلوبمان كرده، ✨و عجب احلي من العسل است كه همه خلق هم نَفَس ، دعوت تو را لبيك می گويند و جان میدهند پای عهدی که با یار بسته اند...
مهدویت واربعین1.m4a
3.79M
🖤مهدویت و اربعین🖤 🎤سرکار خانم درویشی
مهدویت واربعین2.m4a
2.98M
🖤مهدویت و اربعین🖤 ادامه سرکار خانم درویشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# هم پای - قافله 🖤آغازرسالت حضرت زینب سلام الله علیها درحوادث پس از عاشورا 🎤سرکارخانم فخرروحانی هرروزدر ماه صفر ، سلسله روایتهای عقیله بنی هاشم درمسیر کربلا تاشام صفر 1442 دوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به‌نام‌او ۶ کشوانیه شلوغ بود. همه منتظر بودند تا زودتر به حرم برسند. در حال دادن کفش‌ها بودیم که متوجه شدیم باید گوشی را هم تحویل دهیم. کمی آن‌طرف‌تر مکانی آماده شده بودبرای گرفتن گوشی‌ها. رفتم گوشی را تحویل بدهم. خادمی آن‌جا ایستاده بود گفت: _شسمک؟ به لهجه عراقی اسمم را پرسید؟ _فاطمه _فاطمه؟ جداً؟صحیح؟! _نعم از تعجش متعجب بودم که سخنی با این مضمون گفت: از وقتی ایستاده‌ام هر خانمی از ایران آمده اسمش فاطمه بوده... حالا متوجه تعجش شده‌بودم گفتم: _کل ایران محب اهل‌البیت. کلهم خدام‌الزهرا. برچسبی روی گوشی‌ام چسباند و با خط ثلث نوشت، فاطمه. این برچسب شد همه یادگاری من از حرم امام حسین علیه‌السلام. از اربعین. -----------❀❀✿❀❀---------
دِلش راضی نمیشد!!! مادرم را میگویم البته حق داشت چون هم مسئولیت مادری داشت هم مسئولیت پدری... دائم میگفت:ان شاءالله ازدواج کردی باهمسرت برو کربلا ... دخترِ دمِ بخت و سفر پیاده کربلا ان هم شلوغی اربعین اصلا نمیتونم اجازه بدم خلاصه روز شمار اربعین شروع شد حدودا یک هفته مانده بود به اربعین با بغض گفتم:مامان تو که دائم به امام حسین عرض ارادت میکنی براش گریه میکنی من و بسپار به امام حسین و اجازه بده راهی شم... با دلی شکسته و چشمی بارانی داشتم تصاویر زنده پیاده روی رو میدیم انگار روحم رفته بود و جسمم بی قراربود... حال و روز عجیبی داشتم! حتی کوله پشتی هم خریده بودم ... یِ روز مادرم گفت:پس چرا کوله بار سفرت و نمیبندی!!؟ گفتم :خُب تو راضی نیستی،تا تو راضی نشی من قدم از قدم برنمیدارم... آرو گفت:راضی شدم برو میسپارمت به امام حسین با شنیدن این جمله نمدونستم گریه کنم یا بخندم باورش برام سخت بود... یا علی گفتم و کوله بارم و بستم انگار یِ رویا بود همه چی خود بخود جور شد و من با یِ کوله باری از التماس دعا ها راهی بهشت شدم راهی کربلا جاییکه از بچگی آرزو داشتم برم... با حمیده قرار گذاشته بودیم از کربلا برا خودمون خلعت(لباس آخرت) بخریم و تبرک کنیم... جااااانم حسین... سفر سختی بود اما پر خاطره حس و حال عجیبی داشتم دلم آروم و قرار نداشت لحظه شماری میکردم به عمود آخر برسم و گنبد و بارگاهِ حضرت و ببینم... با جسم خسته و روح بی قرار رسیدیم کربلا الهی که روزی همه بشه رفتم زیارت نزدیکای ضریح داشتم غالب تُهی میکردم اللهم الرزقنا کراراً و کرارا اونجا تو بود که گفتم :ای مهربانتراز پدرو مادرم حسین (ع) زیر قبه انگار خودِ بهشت بود همونجا بود که از خریدن خلعت پشیمون شدم و از آقا خواستم عمر ۱۲۰ ساله بده و هرسال اربعین بطلبه تو مسیر حمیده گفت:عه چه خوب اینجا خلعت میفروشن روش جوشن کبیر نوشته بخریم؟ گفتم من نمیخوام اگه تو میخوای بخر با تعجب گفت:چرا مگه قرار نبود بخریم تبرک کنیم... گفتم:اونموقع که یِ همچین قراری گذاشتیم من هنوز کربلا رو ندیده بود من مبتلا شدم من کربلا رو دیدم زیر قبه خواستم هرسال بطلبه هرسال بیام یِ پنج سالی پشت سر هم توفیق حاصل شد بعد هم دیگه حسرتش هرسال تو دلم تازه میشه... و فقط میگم اربابم به تو از دور سلام السلام علیک یا ابا عبدلله... یاسمن حاجی پور طلبه سطح ۲ جامعه الزهرا فرزند شهید علی حاجی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلچسب ترین تماس💔 دوست داشتی الان کجا بودی!؟🤔 خودت رو تو بین الحرمین فرض کن 🖤 اولین بار که نگات به گنبد سیدالشهداء مییفته چه حاجتی رو طلب میکنی!؟🥀 حالا یه تماس داری از طرف امام حسین علیه‌السلام 🕊😭 حرفهای ارباب با نوکران جامانده😔📱 『』 『』 『』 باتشکراز عاشقان جامانده اربعین
: زینب علی برگشتم بیمارستان🏨 ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود😳 ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد💗 ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟💔 ... هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... به در🚪 اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد 😄... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم😧 ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم😲 ... نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست😌 ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه 😊... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید😘 و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن😔 ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم😍 ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم👫 ... زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن 😭... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم😶 ... افتادم روی زمین ...
: کودک بی پدر 👨👶 مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها😌 ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم💪 ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید😭 ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده😭 ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد😭😭 ... من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد😌 ... کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد😇 ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود😞 ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند📚 ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود😍 ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد😐 ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود😣 ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست😪 ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
▪️ چهل روز از ریخته‌شدن خون سید شهیدان بر زمین کربلا گذشت. نه خاک سرد شد و نه آسمان آرام گرفت. چهل روز ذکر همه‌ی دلدادگانِ آلِ علی «اَللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمِيعاً» بود و تسبیحشان، اشک چشم‌ها. 🔺 هزار سال است که دنیا هر چهل روز، چشم‌انتظار می‌نشیند تا منتقم خون خدا، پیش‌قدم شود برای انتقام از «أَوَّلَ ظَالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تَابِعٍ لَهُ عَلَي ذَلِكَ». 🗓 هزارسال است که دنیا منتظر است دفتر تاریخ برسد به فصل ظهور. 🔘 فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد.🏴
: کارنامه ات را بیاور 📄 تا شب، فقط گریه کرد😭 ... کارنامه هاشون رو داده بودن 📄... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ...😠 - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ...😤 اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... 😴 تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟😥 ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...😢 کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود😄 ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش😳 ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست😇 ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام📄 رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟😇 ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید 😚و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم😢 ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید✒️ ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ...
: گمانی فوق هر گمان💭 اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد😊 ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن😌... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب😖 ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد🎉 ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود😏 ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد😁 ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید😉 ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن😳 ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد📝... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد😌 ... مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت 😑... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...