eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
139 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.2هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
(فصل یازدهم) هوای گرم تیر شصت و سه کلافه کننده بود، آن هم در شمال، چه رسد به اهواز. بالاخره علی آقا تماس گرفت: من این جا واقعا درگیرم. با داداشم یارعلی هماهنگ کردم ماشین بگیره؛ وسایل را جمع کنید و بیایید. شرایط علی آقا این طور بود. کاری نمی شد کرد. برادرشوهرم آمد دنبالم. وسایل مورد نیاز یک خانه را برداشتم و وسایل اضافی، مثل تشک، ظرف یا وسایل تزئینی و خرت و پرت ها را گذاشتم بماند. کل وسایل نصف وانت کوچک شد؛ یک سماور، یک دست رختخواب، لباس های خودم و فاطمه کوچولو، چند دست لباس برای علی آقا، ظرف، قاشق و بشقاب و لیوان و این چیزها، همه برای شش نفر. روز سوم تیر راه افتادیم. بی آنکه یک کلمن کوچک برداریم تا حداقل از گرمای سخت تابستان در امان باشیم. به تهران رسیدیم گرما بیش تر شد. ماشین هم پیکان وانت بود و کولر نداشت. باید با این شرایط کنار می آمدیم تا خودمان را به علی آقا برسانیم. فاطمه تا در ماشین نشستیم خوابید. گرمای هوا بچه دو ساله ام را بی حال کرده بود. می خوابید و بلند می شد، آب سرد که نبود، آب داغ می دادم به بچه. گاهی برادرشوهرم می ایستاد و آب میوه ای یا نوشابه سردی می گرفت، اما مگر این راه طولانی تمام می شد! گرمای هوا به حدی شد که من و فاطمه بی حال شدیم. مدام پارچه خیس می کردم و می دادم به برادرشوهرم تا بگذارد روی سرش و بتواند رانندگی کند. به لرستان که رسیدیم هوا خنک شد. کنار آبشار کوچکی که معمولا رزمندگان آن جا می ایستادند و خستگی راه را در می کردند، آبی به سر و صورتمان زدیم و فاطمه کمی آب بازی کرد و غذا خوردیم. یکی دو ساعت ماندیم تا هوا خنک تر شود و دوباره راه بیفتیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارباب تولدت مبارک♥️ می‌میریم برات حسین...
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستت دارم امام حسینِ مهربون😘😘 ❤❤❤❤❤❤❤❤
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖 سلام ارباب جاااااان 💖 بین اذڪار حسین عشق_منے را عشق اسٺ اینڪہ غیر ازتو نگویم سخنےرا عشق اسٺ ذڪرٺ آمد بہ میان،باز عسل خیز شدم با حسین جان تو شیرین دهنےرا عشق اسٺ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 *تفسیر یک آیه از سوره زمر در وصف سوق دادن و هل دادن بهشتیان گروه گروه از زبان استاد شجاعی ......حتما ببینید و بشنوید .* آقا،تولدت مبارک….💖💖 روی دستش ” پسرش ” رفت ولی ” قولش نَه “ نیزه ها تا ” جگرش “رفت ولی ” قولش نَه “ این چه خورشید غریبی اسـت کـه با حال نزار پای ” نعش قمرش ” رفت ولی ” قولش نَه “ شیر مردی کـه در ان واقعه ” هفتاد و دو ” بار دست غم بر ” کمرش ” رفت ولی ” قولش نَه “ هر کجا مینگری ” نام حسین اسـت و حسین “ ای دمش گرم ” سرش ” رفت ولی ” قولش نَه “ اَلسَّلامُ عَلَیْك یا اَباعَبْدِاللهِ الحُسَین«ع» ولادت با سعادت امام حسین«ع» بر همه ی شـما عزیزان مبارک باد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹👈 بیابان هم کـه باشی… حسین«ع» آبادت می کند، مثل کربلا! 🌹
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 💥سلسله آموزش مفاهیم دینی مناسب کودکان 🦋قسمت1⃣: دیدنی است؟🤔 👌 💜کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 💥سلسله آموزش مفاهیم دینی مناسب کودکان 🦋قسمت2⃣: 👌 💜کودکیار مهدوی محکمات:👇 🆔@koodakyaremahdavi
شهیدی که ۹۹ درصد کارهای خانه را انجام می داد. زندگی ما طول چندانی نداشت اما عرض بی انتهایی داشت. ابراهیم بودنش خیلی کم بود؛ اما خیلی با کیفیت بود. هیچ وقت نشد زنگ در خانه را بزند و در برایش باز شود. قبل از اینکه دستش به زنگ برسد، در را برایش باز می کردم. می خندید. خنده ای که همه مشکلات و غم و غصه اش پشتش بود؛ اما خودنمایی نمی کرد تا بود نود و نه درصد کارهای خانه با او بود. آن قدر غرق محبتم می کرد که یادم می رفت از مشکلات جبهه اش بپرسم. تا از راه می رسید حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم. اگر می خواستم دست بزنم، گاهی تشرم می زد. خودش شیر بچه ها را آماده می کرد، جای شان را عوض می کرد. با من لباس ها را می شست و می برد پهن شان می کرد و خودش جمع شان می کرد. خودش سفره را پهن می کرد و خودش جمع می کرد. می گفتم: «تو آنجا خیلی سختی می کشی، چرا باید به جای من هم سختی بکشی؟» می گفت: «تو بیش از آنها به گردنم حق داری. من باید حق تو و این طفل های معصوم را ادا کنم.» می گفتم: «ناسلامتی من زن خانه تو هستم و باید وظیفه ام را عمل کنم.» می گفت: «من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.» راوی: ژیلا بدیهیان؛ همسر شهید کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت. نوشته فرهاد خضری. نوبت چاپ: نوزدهم-۱۳۹۲٫ صفحه ۵۱-
روزی‌که لباس ِسبز برتن کردی تکلیف جهاد را تو روشن کردی تا آخـر راه با تو راهی هستیم در لشگر اسلام سپاهی هستیم #🌷