روز سوم ماه محرمالحرام به یاد بزرگ کوچک بانویی، نامگذاری کردهاند که خیل وسیعی از عاشقانش را رهسپار مرقد شریفش میکند، کودکی که سرنوشت غمبارش در کنار حماسه کربلا، دل خون شیعیان میکند،
نیمه شب با گریهای بیامان از خواب بیدار شد. خواب بابا را دیده بود و حالا بهانه او را میگرفت. این اولین بار نبود که او سراغ بابا را میگرفت، اما اینبار با همیشه فرق داشت. غوغایی در خرابه به پا شده بود. اینبار نه آغوش عمه زینب، نه دلداریهای مادرانه رباب و نه نوازشهای برادرانه امام سجاد، هیچ کدام آرامش نمیکرد.
آنقدر بیتابی کرد تا بالاخره خود امام حسین برای آرام کردنش آمد؛ امام حسین با سر به خرابه آمد و پای درد دل او نشست.
مقتل برات بخونم،وقتی سر رو گرفت تو بغلش،اول حرفی كه زد، من الذی ایتمنی علی صغر سنی ترجمه كنم،بابا كی من و به این كودكی یتیم كرد،بعد، مَنْ ذَا الَّذی خَضَب شیبك بدمك ،صدا زد بابا كی محاسنت رو خاكی و خونی كرد،بعد محاسن رو كنار زد،نگاش به رگ های بریده افتاد، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْكَ، آی حسین..... یا لَیْتنی كَنت عمیاءَ ،خیلی با دل عمه بازی كرد با این جمله،گفت:بابا كاش كور بودم نمی دیدمت،كی تو رو به این روز انداخته،كی دندونات رو شكونده،دید آروم نمی شه،دید قرار نمی گیره، دیدن این خانم آروم آروم این سر رو آورد پایین،لباش رو گذاشت رو لب های ترك خورده،دیدن سر یه طرف رقیه یه طرف ،زینب بیا..حسین