یکسال و نیمه وقت و بی وقت توو خواب میبینمش ،
شهید میاد میگه فردا فلان کار و بکن ، به من خط میده ..
یه مرحله ببرمت بالاتر
میخوام جایی ببرمت امروز که شهدا دستشونو دادن توی دست اون آقا
شب عملیات والفجر۸
وقتی رمز عملیات رو گفتن ،
هوا طوفانی بود
فرمانده ها دیدن ، اگه این اروند وحشی ، رودخانه ی وحشی
بخوان بچه های غواص به آب بزنن ، این آب همه ی اینا رو با خودش میبره
تصمیم گرفتن اینا رو با سیمی چیزی ، بچه ها کمراشونو ۷،۸ نفره به همدیگه ببندن ، اگه این آب قرار شد اینا رو ببره با خودش ، حداقل این ۷ ، ۸ نفر همو پیدا کنن نجات بدن همدیگه رو
فرمانده اومد از کنارِ یه دسته ای رد بشه
دید سرِ دسته ، مقدارِ یکی دومتر از طنابو رها کرده جلوی خودش
بقیه ی طنابو بسته ، به کمر خودش و رفقاش
برگشت گفت آقای فلانی
این چه کاریه میکنی
چرا سر طنابو رها کردی
این طناب توی این شدت آب میره توی دست و پاتون گیر میکنه شما رو از حرکت باز میداره
گفت نه حاجی این خبرا نیست
گفت چطور
گفت مگه حاجی امشب طوفانو نمیبینی ؟!
رودخونه رو نمیبینی ؟!
ما ۷ ، ۸ نفر مگه چقدر قدرت داریم ؟!!
از این طوفان و از این رودخونه ی وحشی رد بشیم ؟!