eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ ارثیه مادر وقتی به تو امل میگن و به هزار جور مسخرت میکنن ونیش وکنایه میزنند بیاد بیار که آدمای حسود هرچیزیرو که خودشون نداشته باشن حسرتشو میکشن و میخوان طرف مقابل اون چیزو نداشته باشه و چون لیاقت اون چیزم ندارند دیگه بیشتر کفری میشن پس محکم چادرتو بچسب که نصیب هرکسی نمیشه 💞
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 این گیجی بهتر بود از فهمیدن نسبتی که می دانستم اگر شکل بگیرد ویران می کند تمام رفاقتمان را. -امیرپاشا تو می دونستی؟ نگاهش کردم. من هیچی نمی دونستم از آن گذشته، فقط دلم می خواست در این نادانسته ها فرو بروم. -چرا چیزی از سیاوش نگفتی. سکوت کردم. من کی از گذشته ام حرف زده بودم که بخواهم از یک دایی گم شده حرف بزنم، من خانواده ی خودم را تا قبل پا نهادن به آن خانه فراموش کرده بودم، آن وقت می خواستم از سیاوش حرف بزنم. -این همون پسر گم شده ست، یادته که چند وقت دنبالش می گشتیم آرش؟ -اره.... همون وقت هایی که من می خواستم برم خارج، من رفته بودم پیشش و اون وقت این جا شما دنبالش می گشتین. هر چه بیشتر می گفتند من گیج تر می شدم، هر چه بیشتر دلیل می آوردند من از به جواب رسیدن دورتر می شدم، هر چه بیشتر حرف می زد من بیشتر می ترسیدم از دوری من و ارش... -امیرپاشا چرا نگفتی؟ -فکر نکنم اصلا خودش از چیزی خبر داشته باشه، مگه نه پسرم؟ به سمت پدر آرش برگشتم. چه خوب بود بالاخره یکی در این آشوب من را فهمیده بود. من گیج بودم، هم می خواستم این نداستن را و هم حالا که در وسط این اقیانوس غرق شده بودم می خواستم حرفی بزنن تا از آن نجات پیدا کنم. سرم را تکان دادم که دوباره صدای ضعیف مادرش به گوشم رسید و من نمی توانستم از این صداهای مهربان بگذرم. -اسمت امیرپاشاست؟ سرم را تکان دادم. -چه اسم قشنگی، سمانه همیشه خوش سلیقه بود. و من پلک هایم را روی هم فشردم. من اسمی که او انتخاب کرده بود را نمی خواستم. من این همه سال خودم را گول می زدم که در من هیچ اثری از مادرم نیست اما آن ها... آن ها این طور من را به او می دوختند که می خواستم نامم را تغییر بدهم و تمام قیافه ام را عوض کنم، فقط امیدوار بودم که چیز دیگری از او نباشد در من که... آن وقت جدی خودم را آتش می زدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 پدر حق داشت که می خواست همه چیز را آتش بزند و ای کاش من هم جرئت او را داشتم. -مامان... امیرپاشا خاطره ی خوبی از مادرش نداره. من به آرش گفته بودم یا حال خرابم را می فهمید؟... یعنی بالاخره آن پسر شوخ و همیشه مسخره جدی شد و فهمید حال خراب من را؟ -چرا پسرم؟ واسه اون آتش سوزی. -زن، وقت زیاده برای این حرف ها، الان امیرپاشا خسته است. -خب پدر من تا نفهمه چی شده که بیشتر گیج میشه. -خودم میگم. آرش شانه هایم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند. چشم هایم را باز کردم و خیره شدم در چشم هاش و امیدوار بودم این بار هم بفهمد هراس دارم از چیزی که می خواهد بگوید، ای کاش می فهمید اگر چیزی که در ذهنش هست را بگوید چه بلایی سر رفاقتمان می اید، ای کاش می فهمید این نفرت لعنتی را که آتشش این طور زبانه می کشید، واقعا ای کاش می فهمید. -امیرپاشا... تو الان... خودش هم یک لحظه تو شوک فرو رفت. با تعجب نگاهش کردم که ضربه ای به پیشانی اش زد و چند قدمی دور شد. -من نمی تونم لعنتی... یعنی نمی تونم باور کنم... یعنی تو میشی پسرخاله من... حرفش مانند آب سردی بر سرم آوار شد. او با هیجان و ذوق این حرف ها را می زد و نمی فهمید با قلب بیمار من چه می کرد، نمی فهمید این نسبت هایی که او ازش حرف می زد دنیای تفاوت بود، او نمی فهمید که... به سمت مادرش برگشتم. پسرخاله... او می شد خواهر مادر من؟... خنده ام گرفته بود، یکی از مسخره ترین جوک هایی بود که می توانستم بشنوم، مادر او کجا و آن زن کجا؟ -آرش بیشتر گیجش کردی که. ببین اقا امیر بذارین من بهتون بگم. من مادرم یه خواهر و برادر ناتنی داره، که به دلایلی خیلی وقته ازشون دور افتاده، در واقع از دوران بچگیشون... سیاوش رو پیدا کردیم و خب تا قبل از اون تصادف لعنتی باهامون بود اما مادرتون... ما خیلی دنبالشون گشتیم اما وقتی رسیدیم که... متاسفانه فوت کرده بودند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💙 خدایا! قلب مرا پر از عشق خودت کن...🍀 💞
"وَاَ نَا الضّآلُّ الَّذي هَدَيْتَهُ"  و من همان گمراهي هستم كه راهنمايي‌اش کردی 🍃🌸 میل میکند سمت تو ... دلم ! سمت نوری که مسیر هدایتت برایم رقم زده ... 💞
♥ و قسم به دانه دانه‌ی نخ های چادر مادرمان ڪه عافیت و عاقبت بخیری ما دور از و نیست... 💞
آن ها چفیه بستند تا بسیجی وار بجنگند... من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم! آن ها چفیه را خیس می کردند تا نفس هایشان ”آلوده شیمیایی” نشود... من چادر می پوشم تا از”نفس های آلوده”دور بمانم! “بانو چادرت را بتکان قصد تیمم داریم...
فیسبوک : آخرین بازدید ؛ 10 دقیقه قبل تلگرام : آخرین بازدید ؛ 8 دقیقه قبل اینستاگرام : آخرین بازدید ؛ 12 دقیقه قبل قرآن : آخرین بازدید ؛ رمضان سال گذشته! اَلَم یَانِ لِلَذینَ اَمَنُوا اَن تَخشَعَ قُلوبُهُم لِذِکرِ اللَه آیا هنوز وقت آن نرسیده است که دل های مومنان برای خدا خشوع کند...؟! 💞
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 صدایش تحلیل رفته بود. خیال می کرد من با از دست دادن آن مادر ناراحت می شوم؟ یادآوری مردنش فقط وقتی آزارم می داد که می دانستم اونی توی زندگی ام بود. -ماجرای این که مادرم و مادرتون خواهر ناتنی هم طولانیه... این که بعد از این همه سال هم رفته بودیم دنبالشون هم خیلی طولانیه... الان هم سم... دستم را بالا آوردم. نمی خواستم دیگر نامش را بشنوم. لعنت به اونی که فقط می خواست اطرافیانم را از من بگیرد، لعنت به اونی که همین یک دونه دوستم را هم از دست هایم ربوده بود، لعنت به او! -امیر پاشا الان من و تو با هم پسرخاله ایم، باورت می شه. نگاهش کردم که لبخند روی لب هایش خشک شد. به گمانم دید این آتش شعله ور شدن در چشم هایم. من نمیخواستم گذشته ای را زندگی کنم که پر از کثافط بود، پس می گذشتم از تمام حس های کنجکاوی هایم، پس می گذشتم از اونی که داشت می شد نشانی از گذشته. به سمت در رفتم، بی هیچ حرفی، بدون این که حتی برای آخرین بار نگاه بیندازم به چشم های مهربان مادرش... یا به قول خودشان خاله ی ناتنی ام. پوزخندی گوشه ی لبم نشست، من مادری نداشتم که بخواهم خاله ای داشته باشم، اصلا آن زن و خیانتش کجا و این زن و این همه مهربانی اش کجا؟ آن زن و داد و بیدادش کجا و این زن و لحن نرمش کجا؟ آن زنی که آن همه به مد و لباس اهمیت می داد کجا و این زن ساده و بی ریا کجا. -امیر پاشا... امیرپاشا صبر کن... صدایش را شنیدم و انگار که نشنیدم، نخواستم که بشنوم... حالا که شده بود پسرخاله ام نمی خواستم بشنوم، حالا که نسبتش شده بود خونی نمی خواستم بشنوم، او تا وقتی خوب بود که می شد یک غریبه، تنها یک رفیق، تنها یک آدمی که بخواهد کنارم باشد، اما حالا.... -امیرپاشا... https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 شانه ام کشیده شد و من برگشتم به سمت شخصی مثلا پسرخاله. برایم مهم نبود که راست می گفتند، اصلا منی چیزی از این ناتنی ها نمی دانستم، من این سیاوش را به خوبی نمی دانستم که بخواهم مادر آرش را بشناسم ولی... مهم هم نبود برایم که بخواهم بدانم، نحس نحس بود دیگر، بدبختی بدبختی بود دیگر، کینه کین بود دیگر، چه فرقی می کرد؟ -مگه صدات نمی کنم. دستش را از روی شانه ام پس زدم. او دیگر رفیقم نبود که بتوانم به او تکیه کنم، مگر فقط رفیق ها دست روی شانه نمی گذاشتند؟ -چته پسر؟ ما چیزی گفتیم ناراحت شدی؟ -گذشته ی من خاکستریه که با زنده کردنش همه رو به آتیش می کشه، این رو گفته بودم؟ مات و مبهوت نگاهم کرد. -نه نگفته بودم، چون تا به حال حرفی از اون گذشته نزده بودم، مگه نه؟ باز هم فقط نگاهم کرد. او که چیزی نمی دانست، نباید هم می دانست این درد، این خنجر، این خاطرات پوسیده باید تا ابد در سینه ام مخفی می ماند و فکر کنم باز هم باید ماه ها روی خودم کار می کردم تا دوباره برای همیشه فراموش کنم، این بار برای ابد و یک روز... -آقای آرش موحدی، تا وقتی. بودی که رفیق بودی. -الان نیستم؟ -وقتی پسرخاله شدی نه. -می فهمی چی میگی؟ -نه، ولی برو... لطفا برو. -امی... دستم را بالا اوردم. -من تا حالا ازت خواهش نکرده بودم، پس برو. -تا کی؟ نمی دانستم... خودم هم نمی دانستم تا کی قرار بود این قدر ضعیف بمانم که این طور آن گذشته ی لعنتی آزارم بدهد فقط می دانستم او باید می رفت، باید الان می رفت تا این آتش به پا شده بخوابد. -نمی دونم... شاید هم تا ابد. سرم را بلند نکردم تا قیافه ی مات زده اش را ببینم، چشم هایم را به او ندوختم تا شکستنش را بفهمم. من نمی خواستم رفاقتمان به همین راحتی به هم بخورد اما وقتی این طور وجودم از بودن آن گذشته می سوخت چه می توانستم بکنم؟ وقتی این طور با یادآوری گذشته این قدر نام آن زن را می آوردند نمی توانستم این رابطه ها را نگه دارم، نمی توانستم لعنتی. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
| 🌱 | 🦋 | 🌸 حجاب بوته خوش بوی گل عفاف است... حجاب مصونیت است نه محدودیت...❤
{💙} ٺݩفس ݕڔگها🍃 اݫ ݕرڪٺ قڋݥ‌هاے ݐاڪ ٺۅسٺ😇 ۅ سݕزے جهاݩ🌱 ٺمامۺ رݩگ چاڋڔ ٺۅسٺ🦋♥️ 💞