eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
288 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷امام رضا (علیه السلام) می فرماید : ✨إذا نَزَلَت بِکُم شَدیدهُ فاستَعینوا بِنا✨ 💠 هرگاه برای شما پیشامد سختی روی داد از ما کمک و یاری بجوئید. 📘مستدرک الوسائل ج۵ ص۲۲۹ 『
🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ) : ‌ 💠 هرگاه بهار وارد شد بسیار از قیامت یاد کنید زیرا قیامت شبیه بهار است. ‌ 📗 مفاتیح الغیب ج۱۷ 『
💝 🍃 امیرالمومنین علی (ع): ‌ 🌸 با به اوج رسيدن بلا، حاصل مى شود. ‌ (بحار: ۷۸/۱۲/۷۰) ‌ التماس دعای فرج 💚 تعجیل در امر فرج صلوات 💝 ‌ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من مسئولیت او را قبول کردم و خب نمی توانستم به همین راحتی بگذرم که.... فقط برای حس مسئولیت تا ابد کنارش می ماندم، فقط! دستم را از هم باز کردم. چتری هایش را از جلوی چشم هایش کنار زدم و لبخندی زدم و این بار سعی کردم طعم مهربانی بچشانم به لب خند هایم. -پاشو، پاشو خانم آشپز. الان وقت فکر کردن به این افکار بد نیست. سرش را تکان داد. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کابینت ها رفتم. -صبحانه دیگه نمی خوام. بهتره همون سوپ رو درست کنیم. -بذار گوشیم رو از توی اتاقم بیارم بزنم تو گوگل. از جایش بلند شد و به سمت خروجی رفت که در کابینت را باز کردم. -نمی خواد، بیا گوشی من رو بگیر. این همه راه را با این حال خرابش می رفت؟ مگر دل من می آمد؟ موبایل را از جیب شلوارم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهم کرد. دستم در هوا خشک شد اما چشم های مات و مبهوت به من دوحته بود. موبایل را جلوی صورتش تکان دادم که به خودش آمد. -چیزی شده؟ -نه نه... آخه هیچ کس گوشیش رو نمی ده به یک آدم غریبه. -هیچ کس هم یک آدم غریبه رو توی خونه اش راه نمیده. خندید و سرش را تکان داد. خودمان هم می دانستیم در این تنهایی منو او، برای هم از هر آشنایی آشنا تر بودیم. موبایل را به سمتش گرفتم که این بار از دست هایم گرفت. -رمزش؟ -رمز ندارم؟ دوباره نگاهش رنگ تعجب گرفت که پوزخندی گوشه ی لبم نشست. -من چیزی برای مخفی کردن ندارم و نه موبایلم تا الان دست کسی افتاده. سرش را تکان داد و پاور را فشرد. او اولین نفری بود که این قدر بی ترس می خواستم او را وارد حریم شخصی خودم کنم. آرش آنقدر از عصبانیتم می ترسید که جرئت نمی کرد دستی به موبایلم بزند. البته خودش هم بهتر از هر کس می دانست من در آن گوشی جز عکس از جزوه ها چیزی ندارم، تماسی هم جز شماره ی خودش روی گوشی ام نبود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ای شیعه ما! ما از اخبار و اوضاع شما شيعيان کاملا آگاهيم و چيزی از آن بر ما پوشيده نمی ماند. ‌ ‌ (بحارالأنوار،ج۵۳،ص۱۵۰) ‌ تعجیل در ظهور امام‌زمان (عج) صلوات ‌ 『
ای شیعه ما! ما از اخبار و اوضاع شما شيعيان کاملا آگاهيم و چيزی از آن بر ما پوشيده نمی ماند. ‌ ‌ (بحارالأنوار،ج۵۳،ص۱۵۰) ‌ تعجیل در ظهور امام‌زمان (عج) صلوات ‌ 『
😍 💕پیامبر مهربانیها (ص): ‌ 🌷 همانا در بهشت سَرايى است به نام دارُ الفَرَح كه تنها كسانى به آن وارد می شوند كه كودكان را شاد كنند... 💖 ‌ 📚 ‌ 『
💕 امیرالمؤمنین علی (ع): ‌ 💌بهترينِ مردم كسى است كه هنگامِ توانگرى، و سپاسگزار باشد. بهترينِ مردم كسى است كه موقعِ تنگدستى ايثارگر و باشد. ‌ 📚 غرر الحكم : 5027 و 5028🍃 ‌ 『
🌸 ❣ علیه السلام: 🍃هر بنده‌اي که از گناهي که مرتکب شده پشيمان شود، پيش از آنکه استغفار کند خداوند گناهش را مي‌آمرزد.🌺 📚جامع احاديث‌الشيعه، ج ١٤، ص۳۳۸ 『
💕 زهرا عليهاالسلام فرمود: 🍃خداوند ايمان را مايه پاكيزگى شما از شرك قرار داد و نماز را مايه دور شدن شما از تكبر قرار داد و زكات را بخاطر پاكيزگى جان و روان و افزايش روزى واجب كرد.🌸 📚 الحتجاج ، 99🌿 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 او مشغول گشتن توی موبایلم شد و من هم مشغول گشتن دنبال قابلمه و ظرف های لازم. با این که این همه سال تنها مانده بودم اما هیچ علاقه ای به آشپزی نداشتم هیچ وقت. ولی آشپزی با نجلا طعم دیگری داشت دیگر، نمی توانستم از آن بگذرم. -خب، این جا نوشته اول باید پیاز رو تفت بدیم. سرم را تکان دادم و نگاهی به صفحه ی موبایل کردم. -بگیر من خرد می کنم پیاز ها رو. موبایل را از دستش گرفتم و با دقت مشغول خواندن شدم. امیدوار بودم که خوب از آب در بیاید. مگر می شد خوب نشود اصلا؟ او می خواست بپزد، هر چند که او هم نابلدتر از من بود، هر چند که رنگ آشپزی را ندیده بودیم، هر چند که او مریض بود و من باید برایش می پختم اما همین کنار هم بودن حالش را خوب می کرد مگه نه؟ همین که او می پخت برای من می شد بهترین غذای دنیا، مگر نه؟ -امیرپاشا. سرم را از توی گوشی بیرون آوردم و به چشم های سرخ شده اش خیره شدم. بینی اش را بالا کشید و کاسه ی پیاز های خرد شده را به سمتم گرفت. با تعجب نگاهش کردم. چشم هایش اشکی شده بودند و... برای چی؟ -خوبی؟ -آره. -پس چرا... کاسه ی پیاز ها را بالا آورد که متوجه شدم. لبخندی زدم، من را بگو که چقدر ترسیده بودم برایش. کاسه را از دستش گرفتم و درون قابلمه ریختم. -خب می دادی من ریز کنم اگه این قدر حساسی. -یعنی تو موقع خرد کردن گریه نمی کنی؟ شانه ای بالا انداختم. من که تا به حال پیاز خرد نکرده بودم که بخواهم بدانم چه طور می شود. اما همین که چشم های اشکی نمی شد می ارزید به همه چیز. با هم مشغول شدیم. خودمان هم نمی دانستیم داریم چی می ریزیم و چه می کنیم. فقط هر چه در آن نوشته بود نصفه و نیمه انجام می دایدم. می گفت نمک به مقدار کافی و خب ما چه می دانستیم کافی یعنی چی؟ می گفت جوبرک و ما چه می دانستیم به چه اندازه باید بریزیم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃