eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 خواهـرم✨ محجوب بـٰاش و باتقـٰوا🌱🔗 ڪه شماييد ڪه دشمن را با چـٰادر سيـٰاهتان و تقوايتـٰان مۍڪُشيد🖤🌻 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -ایینقدر گرم صحبت بودی که حواست نبود. سرش را به گوشم نزدیک کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا آرش و پانته آ نشوند و با صدای آرام گفت: -داشت از عاشقانه های خودش و آرش می گفت، انگار من نمی دونم ماجرا از چه قراره. سرش را عقب برد و ریز خندید. از خنده های او من هم خنده ام گرفت. ماجرای من و او از چه قرار بود؟ کسی می دانست اصلا؟ -نجلا خانم درگوشی صحبت کردن اصلا خوب نیست ها. شانه ای بالا انداخت و دوباره سرش را نزدیک گوشم آورد و با صدای آرامی گفت: -چیزی نمی خوام بگم، فقط بذار اذیتش کنم. خندیدم و سرم را از روی تاسف تکان دادم. این دختر و بچه بازی هایش آخر من را تا حد جنون می کشیدند. مگر می شود دختری این قدر کارهایش دلبرانه باشد. پانته آ هم کنار آرش نشست که آرش سرش را نزدیک گوش پانته برد و حرفی به او زد. آرش هم از او بچه تر! بعد از چند لحظه سرش را جلو آورد و زبانی در آورد. -من هم می تونم درگوشی صحبت کنم. دوباره کلکل هایشان از سر گرفت و شروع شد. هر بار که نجلا کم می آورد نگاهی به من می انداخت که با اخم به سمت آرش بر می گشتم و او هم با خنده ساکت می شد. ارش دوستم بود اما نمی توانستم به همین راحتی بگذارم قلب گربه ی کوچولویم بگیرد. کم کم مادر آرش و خواهرش هم وارد حیاط شدند و بعد از کمی صحبت کردن با نجلا به خانه برگشتیم. می گفت پانته آ دختر خوبی است و حتی از سر آرش هم زیادیست، اما چه فایده که علاقه ای بینشان نبود؟ هر کداممان وارد خانه هایمان شدیم. من باز هم ذهنم درگیر خانواده ی نجلا شد. باید حتما نشانی از آن ها پیدا می کردم. دلم نمی آمد این دختر این قدر نگران باشد. باید خانواده اش را پیدا می کردم تا... تا... هنوز هراس داشتم از به زبان آوردن این حس لعنتی اما خودم هم خوب می دانستم که چقدر در آن اسیر شده بودم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🦋° 💙° •|صدشڪرڪھ‌ازتبــآرزهــرایم🌈° 『
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅ °•|🤓|•° 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•❤️✨• ‌مبرۅڪ‌ اٻہَاالعاۺقاے‌نَبۍ♡🎈˹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<🌸✨> حدیث استوری عزیز عیدتون مبارک❤️🖐🏻 ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<🌸✨> اسلام و علیک یا رسول الله✨ ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
<🌸✨> ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 _نجلا_ روی پنجه ی پایم ایستادم که بیشتر توی نرمی مبل فرو رفتم. دستم را دراز کردم و آخرین بادکنک را بالاخره روی دیوار وصل کردم. با لبخند دستم را پایین آوردم. از بالای مبل به زمین نگاه کردم. دستم را باز کردم و همان فاصله را محکم به پایین پریدم که پایم یک مرتبه پیچ خورد و پخش زمین شدم. از درد صورتم جمع شد و درد بدی توی رگ های پایم پیچید. لعنتی... آرام مچ پایم را ماساژ دادم بلکه آرام شود. یعنی من هر بار باید یه گندی می زدم. کمی که درد پایم آرام شد سرم را بلند کردم و به دیوار نگاه کردم. همان طور که می خواستم شده بود. بادکنک و ریسه های قرمز و مشکی و گل های رز سرخ. لبخند رضایتی روی صورتم نشست. نمی فهمیدم چرا این قدر باری این تولد شور و ذوق داشتم. انگار تولد خودم بود که این قدر خوش حال شده بودم. آمدن امیرپاشا بهترین هدیه ای بود که خدا می توانست قبل از به دنیا آمدنم به من بدهد. روی پایم ایستادم و دوباره همه چیز را چک کردم. ژله ها را آماده کرده بودم، کیک هم که توی یخچال بود، خوراکی ها هم چیده بودم، اتاق هم که به این خوشگلی آماده کرده بودم، موسیقی هم که حاضر بود، کادو هم که توی اتاقم آماده بود. فقط می ماند خودم. نگاهی به خودم انداختم. با این اوضاع اگه می رفتم جلوی امیرپاشا حتما فرار می کرد. نه... او حتی با منم شلخته هم می ماند، اصلا برای او که ظاهر مهم نبود. اما باز هم هیچ دوست نداشتم این طور جلویش به نظر برسم، باید می رفتم و همان لباسی که آماده کرده بودم را می پوشیدم. به سرعت وارد حمام شدم و زودتر از همیشه بیرون آمدم. بدترین جای کار سشوار کشیدن موهایم بود. کاری که هیچ ازش خوشم نمی آمد و همیشه سعی می کردم انجامش ندهم اما امشب حتما باید سشوار می کشیدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 دوباره اخمش توی هم رفت و گفت: مطمئنم من و امیر حافظ خیلی به هم می خوریم همه چیزمون شبیه از همه مهمتر از اینکه من عاشقشم مطمئنم که اونم منو دوست داره این که همه چیز این دو نفر به هم شبیه بود منم آزار می داد اما امیر حافظ این دختر رو نمیخواست اینو خوب میدونستم بدون مقدمه دوباره پرسیدم اگه بفهمی امیر حافظ یکی دیگه رو دوست داره چیکار می کنی؟ چه عکس العملی نشون میدی؟ با صدای بلند خندید و گفت: چه عکس العملی قراره نشون بدم البته که من اون روز هیچ وقت نمی بینم امیرحافظ منو دوست داره باید دوست داشته باشه کی بهتر از من برای امیر حافظ؟ اما اگر یه روزی امیر حافظ و منو نخواد خانواده هامون مجبورش میکنن ما همه خواستگارا رو رد کردیم و به همه گفتيم که من نامزد دارم شیرینی خورده دارم نمیشه که یهویی امیر حافظ بگه منو نمیخواد پس آینده من چی؟ اون همه خواستگاری که رد کردم چی میشه ؟ پدرم هیچ وقت این اجازه رو بهش نمیده 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
3053214451.mp3
4.04M
•🍃🌸• ✨ 🎶محمد رحمت للعالمین است✨ 🎤حامد زمانی ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌📮