eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
292 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 وارد خانه شدم و ارام در را بستم. رو به رویش ایستادم که باز هم اشک هایش را پاک کرد و اشک هایش لجباز تر از هر وقت دیگری روی صورتش غلتیدند. دست هایش می لرزیدند. دست هایش آرام روی صورتش کشیده می شدند و من می خواستم این دست ها را در دست هایم قفل کنم تا جلوی این احساسا و اشک ها را نگیرند. اشک هایش درد داشت، انگار زهری در وجودش نهفته بود. اما او باید اشک می ریخت تا این هر از وجودش بیرون بیاید. من این زهر را به جان می خریدم تا این بغض لعنتی او را خفه نکند. -خب. -امیرپاشا. -جانم.. -نمی تونم بگم ولی... وقتی این طور بغض میان حرفش می آمد انگار بمبی درون من منفجر می شد. انگار تمام حس های بد به سراغ من هم می آمدند و من هم دلم می خواست اشک بریزم. مگر می شود دخترکی این قدر ممعصوم باشد؟ -ولی تو آرومم کن. و دختر ها با آغوش آرام می شوند. -بیا بشین ببینم چته بانوی آریایی. میان اشک هایش خندید. بانوی آریایی من... دستش را گرفتم که باز هم سرمای دستش آتش دستم را خاموش کرد. انگار او بود ملکه ی یخ ها و من از جنس آتشی که با هم تضاد داشتند اما... همیشه تضاد ها بهترین ها را می آفریدند، تضاد یعنی فاجعه و احساس یعنی اوج آن فاجعه. اما لب هایش لرزیدند و لبخندش کم کم محو شد، مانند خوشی قلب من که یک باره نابود شد. چتری هایش را خواست پشتت گوشش بگذارد اما دست هایش می لرزیدند و کنترل نداشتند. چند باری سعی کرد اما موهایش لجباز تر از اشک هایش پخش شدند. دستش را گرفتم و به سمت مبل رفتیم. مجبورش کردم بشیند و سعی کردم نشنونم این صدای هق هق را. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اگر می شنیدم گوله ای آتش می شدم، جنون پیدا می کردم و جان می گرفتم از کسی که این اشک ها را روی گونه هایش جاری کردند و برای جان گرفتن باید می دانستم دلیلش و نجلایم فعلا توان گفتنش را نداشت و همین آزارم می داد. کنارش نشستم و مجبورش کردم که به من پشت کند. دختر ها با آغوش آرام می شوند... گیره اش را از روی موهایش باز کردم که موهای ابریشمی خرمایی اش روی شانه هایش پخش شد. من انگار اره نفس هایم را میان این طره ها گم کرده بودم. دستم را جلو بردم و تمام موهایش را از روی صورت و شانه های لرزانش جمع کردم. باید خودم را سرگرم می کردم، باید سعی می کردم تا بتوانم نشنوم این صدا ها را، تا... تا یادم نیاید دختر ها نیاز به آغوش دارند. موهایش را آرام به هم گره زدم. آرام آرام موهایش را بافتم. بعد از ده سال فراموشش نکرده بودم. ده سال پیشی که آرام موهای آتنا را می بافتم و او آرام می شد، یعنی نجلا هم آرام می شد. موهایش را بافتم و او شانه هایش لرزیدند، موهایش را بافتم و او هق زد، موهایش را بافتم و ندیدم چشم های سرخش را. بافتم و کم کم دیگر شانه هایش نلرزیدند، بافتم و او اشک ریخت اما نه با صدای بلند، بافتم و دست هایش کم تر لرزیدند و گیره اش را به آرامی روب موهایش بستم. چرا این دختر همه چیزش زیبا بود. مگر می شود موها هم این قدر آرامش بدهند؟ آرام مووهایش را پشتش رها کردم و نگاهی به رج های بافته انداختم. موهایش مانند مارپیچی شده بودند که می خواستند قلب من را زودتر از او آرام کنند. سرم را نزدیک گوش هایش بردم، عطرش دوبار من را تا مرز جنون بردند و من جان کندم تا خودم را کنترل کنم و... خب مرد ها هم با آغوش آرام می شوند دیگر. لب هایم را از هم باز کردم و زمزمه کردم: -بانوی ایرانی من، نمی خواد بگه چی شده؟ سرش را برگرداند. باز هم با همان لبخند میان اشک هایش. -نبودی. از تعجب ابروهایم را بالا انداختم. کامل به سمتم برگشت و رو به رویم نشست. -برای نبود من اشک ریختی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
دوازدهم فروردین روز "جمهوری اسلامی" گرامی بـاد✌️ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♡🍃• 🍃 شهیدمحمدهادی ذوالفقاری🍃 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سرش را پایین انداخت و ریز خندید. من هم لبخندی زدم، نه برای حرف خودم، برای آرامش زیبایی اش که محشر بود. -برای این که نبودی تا آرومم کنی.. -بگم ببخشید. ترسیده سرش را بلند کرد و تقریبا داد زد: -نه. سوالی نگاهش کردم. ترسیده بود اما... ببخشید ترس داشت؟ برای منی که تا به حال از کسی عذرخواهی نکرده بودم ترس داشت، جون نمی توانستم درک کنم این کلمه را وقتی این همه سال آن را به زبان نیاورده بودم اما او که نباید می ترسید. -نگو. -چی رو؟ -ببخشید رو. خندید، خندیدم. مثلا یک مرتبه میان گریه و ترسش بخندد و تو دلت ضعف برود برای چشم های نازک شده اش... من روزی ده بار این حس را تجربه می کردم. -خب الان اومدم تا جبران کنم. -این بهتر به شخصیتت می خوره. -خب... نمی خوای بگی؟ سرش را تکان داد. -یعنی نمی تونم. من که بلد نبودم این دختر را آرام کنم. او ملکه ی احساسات بود و چطور می شد یک ملکه را آرام کرد وقتی این طور اشک می ریخت. دوباره لب هایش لرزید و من نمی خواستم این دختر این همه زجر بکشد برای قورت دادن این بغض لعنتی. -نجلا. -جانم. -اگه بهت یه خبر خوب بدم چی؟ نمی خواستم بگویم، اما مجبور بودم. باید طوری این اشک ها را از گونه هایش پاک می کردم دیگه. سوالی نگاهم کرد که شانه ای بالا انداختم. کمی شیطنت که ایرادی نداشت. -نمیگم. اخم هایش را در هم فرو کرد که من ته دلم قنج رفت برایش. -امیرپاشا. -جانم. -بگو لطفا. -همین طور نمیشه. سوالی نگاهم کرد. -باید امشب یه شام خوش مزه برام درست کنی. -با هم دیگه. چشم هایم را روی هم فشردم. بهترین کار دنیا آشپزی با او بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 غذایی که با انگشت های ظریف او درست شده بود انگار طعم دیگری داشت. -خب حالا بگو. -یه قول دیگه بگو. لب هایش را آویزان کرد و صورتش را به نشانه ی قهر برگرداند. نتوانستم خودم را کنترل کنم. مگر می شد او این طور لوس بازی در بیاورد و من نخندم؟ -نگام نکن. -نمی خوام، اومدی یه خبر بدی ده تا شرط گذاشتی. -اگه بدونی چه خبری می خوام بگم که بیشتر از ده تا شرط میزاری. سرش را برگرداند و مشکوک نگاهم کرد. اشک های تر شده اش به هم چسبیده بودند و چشم هایش را بیشتر به نمایش می گذاشتند. انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا این دختر را دل رباتر کنند. لب باز کرد که موبایل در جیبم لرزید. نگاهی به نام آرش انداختم و صورتم را جمع کردم. این پسر همیشه بد موقع سر می رسید. موبایل را به گوشم نزدیک کردم. -امیرپاشا. -بله. -به نجلا بگو. -چی؟ -انگار حال مادربزرگش وقتی فهمید بد شده، این پسره سیامک زنگ زد گفت هر چه زودتر نجلا رو بیارین. انگار همه منتظرش هستن. لبخندی روی لب هایم نشست. مگر می شد این قدر خوب همه چیز کنار هم چیده شود؟ -بگو برای شب. -میگی الان؟ -آره. تماس را قطع کردم و موبایل را همین طور روی موبایل انداختم. -چرا برای شب قول دادی، مگه قرار نبود شام درست کنیم. با لبخند نگاهش کردم. کم کم اخم های ظریفش از روی پیشانی اش محو شد و گیج نگاهم کرد. -خب اول خبرم رو بشنو. -خب بگو. -یه قول دیگه قرار بود بدی. -امیرپاشا به خدا دل تو دلم نیست، بگو دیگه. با دیدن قیافه ی زار و چشم های پر از تمنایش آرام خندیدم. دلم نمی امد بیشتر از این اذیتش کنم. انگشت کوچکم را به سمتش گرفتم. -قول بده از این به بعد هر وقت، دلت گرفت، حتی اگه اون سر دنیا هم بودم بهم زنگ بزنی تا بیام. سفیدی دندان هایش که میان لب های سرخش نمایان شد آرامش را به قلبم هدیه داد. نیاز داشتم تا تایید کند آرامش بودنم را. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃