🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_398
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نگاه من هم رنگ توبیخ گرفته بود. قرار بود برود و خودش را از این اجبار نجات بدهد، قرار بود به آن دختر بگوید که علاقه ای نیست تا این قدر عذاب نکشد، قرار نبود که نامردی کند!
پس برای همین حرفی به من نزده بود، او خوب می دانست که چقدر عصبی می شوم و دیگر دوست و اشنا که برایم فرقی نمی کند.
-خب... خب...
-ترسیدی؟
سرش را کمی بالا آورد. لحظه ای چشم هایش را به من دوخت اما سریع رد نگاهش را عوض کرد.
-آره.
-تو چند سالته آرش؟
-میشه هردوتون نشین بابا بزرگ نصیحت گو.
دندان هایم را روی هم فشردم. این پسر دیشب آن طور ابروی یک دختر را برده بود آن وقت طلبکار هم هست؟
اگر ذره ای پشیمان بود یا ذره ای هم شرمنده حرفی نبود اما او هیچ واکنشی نداشت.
-من واقعا نمی فهمم رفتی آمریکا چی شدی تو؟
-ای بابا، شما هم که تا یه چیز گیر میارین میگین رفتی امریکا ال شدی بل شدی، ولم کنید دیگه.
دستی تکان داد و با همان اعصاب خرد به سمت مبل ها رفت. خودش را روی آن ها انداخت و دستی به پیشانی اش کشید.
خیال می کردم این پسر زیادی برای مواجه شدن با زندگی بچه بود. آن قدری این سال ها خوشی ته دلش را گرفته بود که نمی دانست در برابر چالش ها چه واکنشی نشان دهد. آن وقت ادعا می کرد مدرک معتبر وکالت هم دارد!
-آقا امیر شما رفیقش هستی....
دستم را بالا آوردم. با صدای بلندی که به گوش آرش برسد گفتم:
-من رفیق یه نامرد نیستم. هر غلطی دلش می خواد بکنه بکنه، به من ربطی نداره.
به سمت در رفتم. چهره ی خندان آن دختر بی اختیار جلوی چشم هایم جان گرفت. نگاه هایش به آرش که...
نفس کلافه ای کشیدم و در را باز کردم.
-صبر کن.
سر جایم ایستادم. چشم هایم را روی هم فشردم تا برنگردم و چیزی بارش نکنم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌿🌻】
#استورۍ_مذهبۍ
#امامحسن(ع)
توڪهاخهـ
ڪاریبهغیرازڪرمندارۍ…
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😌♥️】
#حدیث_استورۍ
اِنَّمَعَالعُسّرِیُسْراً…
قطعابعدازهرسختۍآسانیست…
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_399
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
شاید من هم مقصر بودم. نباید همین قدر راحت به او می گفتم خودت حل کن.
نباید وقتی از او خواستم از زیر بار این اجبار در بیا این طور او را تنها بگذارم.
-آقای مدافع حقوق زنان، مگه خودت...
به سمتش برگشتم و عصبی گفتم:
-من گفتم برو توی جمعیت داد بزن این دختر مشکل داره؟
-تنها راه بود.
-تنها راه نبود آرش.
انگشت اتهام را به سمتش نشانه رفتم.
- بهترین راه بود که "تو" ادم خوبه بیای بیرون.
از خانه بیرون رفتم و در را با قدرت بستم.
چرا هیچ کدام از مرد ها این همه ظرافت زن ها را نمی دیدند.
من هم زندگی ام برای یک زن تباه شده بود، یک زنی که نامش مادر بود اما... اما همه ی آن ها که مانند هم نیستند.
بعضی زن ها به رنگ شبنم هستند، بعضی زن ها به نرمی باران اند.
با یاد آوری نجلا لبخندی گوشه ی لبم نشست.
اصلا اگر آن زن هم پدری داشت تا برایش پدری کند و مادری که محبت کند و شوهری که عاشقش باشد که دیگر این بلا را سر من و آتنا نمی آورد.
آرش با آن زن خوشبخت نمی شد، چون عاشقش نبود اما آن زن که دل داشت هنوز، او باز هم می توانست به یکی دیگه دل ببند. به شرطی که آرش کاملا دلش را نشکانده باشد.
-سوار ماشین شدم و شماره ی نجلا را گرفتم. طولی نکشید که صدای پر انرژی اش در گوشم پیچید.
-سلام امیرپاشا.
-سلام.
آن قدری سر و صدا از آن طرف می آمد که صدای خودش را به زور شنیدم.
-انگاری خیلی خوش می گذره.
-وای خیلی... عه عه، جر زنی نکن دیگه.
خندیدم و میدان را دور زدم. او که می خندید تمام جهان برایم خوش بود.
خداراشکر که خانواده اش را پیدا کرد، نجلا دختر تنها ماندن نبود.
-پس برای همین که از صبح خبری از من نمی گیری.
-قابل توجه آقای خواب الو، صبح یه باری زنگ زدم آرش جواب داد. انگار حسابی گرم خواب بودی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌖🌪】
#استورۍ_مناسبتۍ
#ماهمبارڪرمضان
ازعفوتویااز
گنهخویشتنبگویم؟!
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
【😌💕】
#عڪس_استورۍ
کلام پیامبر🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_400
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
ابرویم را بالا انداختم.
-وقتی شب گرمای یه بغل گرم و نرم رو بیاری همراه خودت، معلومه که خوابت هم سنگین میشه.
ریز خندید و چهره ی سرخ شده اش جلوی چشم هایم جان گرفت. از حالا به بعد انگار زیادی با او کار داشتم. هی من حرف از عشق می زدم و هی او سرخ می شد و هی من ضعف می رفتم.
-سیامک به خدا این دفعه جر بزنی با همون چوب می زنمت، عه... نمی خوام.
و جیغ های بچگانه اش.
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شد.
مثلا برایم دختری بیاورد، دختری به خوشگلی خودش، بعد خودش و آن بچه با بچه بازی هایشان از من دل ببرند.
-دارین بازی می کنید.
-آره والبیال. این پسره هم هی تور رو میاره پایین، اصلا والیبال بلد نیستی چرا میای بازی می کنی؟
-بلدم، خوب هم بلدم که الان ازت بردم.
ای کاش آن ادا ها را برای ان ها در نمی آورد. آن قیافه ی بامزه را فقط من باید می دیدم و تمام.
-پس من نیام دنبالت.
-چرا نیای؟
و انگار انرژی صدایش تحلیل رفت.
-خب داری خوش می گذرونی دیگه.
-نه نه، بیا.
-مطمئنی؟
-آره.
-ولی...
-ولی کنار تو بهم بیشتر خوش می گذره.
و صدای بوق های ممتدد که در گوشم پیچید. نگاهی به صفحه ی موبایل کردم. عاشق خجالتی داشتن هم عالمی داشت خب!
این طور دلبری می کرد و حتی نمی گذاشت آدم تلافی عاشقانه هایش را هم بکند.
با خنده موبایل را روی داشبورد پرت کردم و پایم را بیشتر روی گاز فشردم. باید زودتر می رسیدم به آن دختری که می گفت در کنار من بیشتر از آن جایی که این طور صدای خنده هایش را بلند کرده بود خوش می گذرد.
پشت چراغ قرمز به اجبار ترمز کردم.
شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و دستم را روی پنجره گذاشتم. هوای تازه کمی خنکم می کرد. واقعا من این همه التهاب را از کجا می آوردم؟
هر آتشی هم که بود تا الان باید خاموش می شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃