🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_409
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
لب هایم از هم باز نشد که بگویم دنبال ما می گشتن فقط برای رفع فضولی هایشان، برای پاسخ دادن به سوال هایی که هر کدامشان برای عصبی شدن آتنا کافی بود.
آن روز ها اگر حسی هم خوب بود حس ترحم بود، حسی که من از آن بیزار بودم. از نوجوانی هم بیزار بودم.
و این چشم ها... این عسلی هایی که این طور به من دوخته بود هم می گفت تا همین طور متنفر باشم.
-اون روز چی شده بود اقا امیر؟
من یادمه داشتیم توی کوچه بازی می کردیم، اولش کلی سر و صدا و اینا از خونتون می اومد.
-وا مامان، شما می شنیدید چیزی شده و نیومدین بگین؟
-آخه عزیزجون از خونه اشون همیشه صدای سر و صدا می اومد، ما چه می دونستیم این دفعه این طوری میشه. می گفتن که خود پدر و مادرت اون خونه رو آتیش زدن، نه؟
-من که فکر نکنم، اون...
صندلی را پر قدرت عقب کشیدم که صدای سایده شدن پایه هایش با پارکت همه را ساکت کرد.
همان طور که به نجلا چشم دوخته بودم از جایم بلند شدم. باید می رفتم، قبل از این که بیشتر از این در جمع گذشته را مرور کنم باید می رفتم.
نگاه از نجلا گرفتم و به سمت در رفتم.
نمی فهمیدم چرا این گذشته دست از سرم بر نمی داشت. به هر طرف نگاه می کردم یکی از آن یاد می کرد.
چند قدمی برداشتم که باز هم صدای کشیده شدن صندلی بلند شد.
سر جایم ایستادم. کمی سرم را کج کردم و آرام گفتم:
-الان نیا نجلا، ناهارت رو بخور توی ماشین منتظرتم.
_نجلا_
رفت و حتی اجازه نداد تا اعتراضی کنم.
او این حال را داشت و من ناهار می خوردم؟ مگر چیزی هم از گلویم پایین می رفت.
با همان حال زار روی صندلی نشستم. چرا این آدم ها این قدر او را اذیت می کردند. او که می خواست از آن گذشته دل بکند، چرا همه آن را سرکوفت می زدند؟
-وا، ما چیز بدی گفتیم بهش.
عصبی و با همان بغض نشسته در گلو به سمتشان برگشتم. او نمی داست قبل از آن که قلب او درد بگیرد اشک در چشم های من جمع می شود.
-دیدید که حالش بد شده بود چرا ادامه دادین؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】
#مھدوۍ_استورۍ
اللهمعجللولیکالفرج🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_410
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دایی شرمنده نگاهم کرد. و اولین اشک از چشم هایم ریخت.
این پسر با من چه کرده بود که حتی طاقت کمی ناراحتی اش را هم نداشتم؟
انگار تمام من را برای خودش کرده بود.
-فکر نمی کردیم این طوری بشه دایی.
-یعنی شما ندید دست هایش می لرزید، یعنی شما سرخی چشم هاش رو ندیدی؟
اشک هایم را عصبی پس زدم.
نباید این طور می شد.
حداقل در اولین دعوت از او نباید ناراحتش می کردند.
امیرپاشا می دانست اگر می خواست از تمام دنیا برای او می گذشتم؟
-راست میگه، اشتباه از ما بود.
اصلا اون خاطرات خوبی نبود که بخوایم سر غذا بگیم.
به حاح مرتضی نگاه کردیم که به زمین چشم دوخته بود.
می خواستم همه ی زمین و زمان را برای دل شکستن امیرپاشا مقصر بدانم.
آن همه انتظار این خانواده را کشیده بودم اما حالا که امیرپاشا را ناراحت کرده بودند دلم می خواست که ای کاش نبودند.
یادم است برای بودن در کنار خانواده ی آرش چه زجری کشیده بود، نمی خواستم دوباره آن را تجربه کند.
-ولی آقاجون اون اتش سوزی چی بود که این طور عصبی اش کرد؟
با حرف سیامک نگاه من هم بی اختیار به سمت آقاجون کشبیده شد.
-ما فقط یه سری شایعه شنیدیم بابا، نمی تونم بگم الکی گناه مرده رو بشوریم.
-ولی من و داداش اون روز که توی کوچه بازی می کردیم یه چیز هایی دیدیم.
نگاه کنجکاو همه و نگاه سرزنشگر حاج مرتضی به سمت خاله فرزانه کشیده شد.
-یه مرده قبلش رفته بود توی خونه. همیشه که امیرپاشا و خواهرش می رفتن بیرون این مرده می اومد تو خونه.
-اره آره یادمه. چون موقع رفت و امد حواسش به همه جا بود ما خیال کردیم دزده و بهش سنگ پرت می کردیم.
-وا، یعنی دزد رفته بود؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•🌸🍃
#عڪس_استورۍ
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】
#استورۍ_مناسبتۍ
بویسجادهیخونینکسیمیآید
اینخبررابهعشاقنجفبرسانید
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💖】
#استورۍ_مناسبتۍ
اینخبـــــررابرسانیدبهعشاق
نجف😔
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_411
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-نه پسر، چرا خنگ بازی در بیاری.
انگار این مرد با مادر ام...
با ضربه ای که حاج مرتضی به میز کوبید همه ساکت شدند. اخم هایش را در هم فرو کرد و با همان صدای محکمش گفت:
-غذاتون رو بخورید. شما چه می دونید داستان می بافید
و چه کسی جرئت داشت روی حرف حاج مرتضی حرف بزند؟
و همان بهتر که ادامه نمی دادند. هیچی دلم نمی خواست آن چه در ذهنم نقش بسته بود پر رنگ تر شود. دلم نمی خواست این افکار بد در مورد مادر امیرپاشا به وجود بیاید.
حتما او هم برای همین ناراحت شده بود.
به هر حال پسر بود و حتی بعد از مرگ مادرش هم به رگ غیرتش بر می خورد.
و آن ها نمی فهمیدند این بر خوردن را، آن ها نمی دیدند بزرگ شدن رگ غیرتش را، آن ها نمی دیدن شکستن مردی که دیشب تماما به نام هم خورده بودیم. شاهدمان هم ماه کامل آسمان بود!
به سمت در خروج رفتم که صدای سوگند بلند شد:
-کجا نجلا.
-میرم وسایلم رو جمع کنم.
-گفت منتظر می مونه دیگه، بشین غذات رو بخون برو.
سرم را تکان دادم و بدون حرفی از سالن بیرون رفتم. آن ها که نمی فهمیدند حال و هوای من را.
آن ها نمی دونستند که تا وقتی که امیرپاشا لب به غذا نزد من هم چیزی از گلویم پایین نمی رود.
چقدر آن زمان هایی که پدر دیر می آمد و مادر غذا نمی خورد او را مسخره می کردم. می گفتم مگر می شود زن این قدر شیفته ی شوهرش باشد.
آن وقت امیرپاشا هنوز شوهرم نشده من اینطور شیفته اش بودم.
کیفم را گرفتم و از پله ها پایین رفتم.
از پایین پله ها نگاهی به آن سالن اداختم. دلم نمی آمد بدون خداحافظی از آن ها برود.
با محبت هایی که از دیشب از آن ها دیده بودیم یقین داشتم که خودشان هم نمی خواستند این مسائل پیش بیاید.
با همان حال زار به سمت سالن رفتم که همه سرشان را بلند کردند.
نگاهم به سمت عزیزجان کشیده شد که باز هم چشم هایش بارانی شده بود.
-ممنونم عزیز جون، غذاتون خیلی خوب بود.
با گوشه ی روسری اش اشک را پاک کرد.
حالا می فهمیدم زود رنج بودن من از کجا آمده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔰 اهمیت شب قدر
🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند :
🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای #شب_قدر آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد.
📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_412
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
انگار این اشک های عزیزجان در رگ های من هم جاری شده بود.
-تو که چیزی نخوردی مادر.
-ممنون، خداحافظ.
-دخترم کی میای باز به ما سر میزنی؟
-نمی دونم.
-خاله، زودی بیا. با آقا امیر هم بیا که ازش عذر خواهی هم کنیم.
سری تکان دادم. به سمت در برگشتم که شبنم وارد سالن شد.
ظرف غذایی را به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم.
-نه خودت چیزی خوردی نه امیرپاشا، این غذا رو از دست بدی حیفه.
-ممنون.
و لبخند بی جانی زدم. حداقل تا وقتی که امیرپاشا را نمی دیدم همین طور بی جان می ماندم.
سرش را نزدیک گوش هایم آورد و آرام لب زد:
-هیچی بینتون نیست که این طور به فکر هم هستین؟
سرش را عقب برد و چشمکی زد که از خجالت سرخ شدم.
سرم را به زیر انداختم و گوشه ی لبم را گزیدم.
نتوانستم بگویم تا دیشب چیزی بینمان نبود؛ اما دیشب انگار تمام ورق ها برگشت. دیشب یک من ماندم و یک امیرپاشا که دیگر می دانستم نگاهش به کسی جز من نمی افتد.
مرا به سمت در هل داد.
-برو دیگه.
-خداحافظ.
به سمت در رفتم و از خانه خارج شدم.
دروازه را باز کردم و نگاهی به اطراف کرردم که با بوق امیرپاشا به سمتش برگشتم.
سعی کردم بغضم را از بین ببرم و با لبخند به سمتش بروم. مادرم همیشه وقت هایی که پدر حالش بد بود می گفت بخندیم، حتی به اجبار هم می خندیدیم و پدر انگار با خنده های ما حالش تماما خوب می شد.
یعنی امیرپاشا هم با خنده های من حالش خوب می شد؟
لبخند اجباری زدم و سوار ماشین شدم. دقیق به صورتش خیره شدم تا حالش را ببینم.
لبخند زده بود، دیگر اثری از سرخی چشم هایش نمانده بود. اگر نمی توانست خودش را خوب کند که دیگر امیرپاشای قوی من نبود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃