eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دایی شرمنده نگاهم کرد. و اولین اشک از چشم هایم ریخت. این پسر با من چه کرده بود که حتی طاقت کمی ناراحتی اش را هم نداشتم؟ انگار تمام من را برای خودش کرده بود. -فکر نمی کردیم این طوری بشه دایی. -یعنی شما ندید دست هایش می لرزید، یعنی شما سرخی چشم هاش رو ندیدی؟ اشک هایم را عصبی پس زدم. نباید این طور می شد. حداقل در اولین دعوت از او نباید ناراحتش می کردند. امیرپاشا می دانست اگر می خواست از تمام دنیا برای او می گذشتم؟ -راست میگه، اشتباه از ما بود. اصلا اون خاطرات خوبی نبود که بخوایم سر غذا بگیم. به حاح مرتضی نگاه کردیم که به زمین چشم دوخته بود. می خواستم همه ی زمین و زمان را برای دل شکستن امیرپاشا مقصر بدانم. آن همه انتظار این خانواده را کشیده بودم اما حالا که امیرپاشا را ناراحت کرده بودند دلم می خواست که ای کاش نبودند. یادم است برای بودن در کنار خانواده ی آرش چه زجری کشیده بود، نمی خواستم دوباره آن را تجربه کند. -ولی آقاجون اون اتش سوزی چی بود که این طور عصبی اش کرد؟ با حرف سیامک نگاه من هم بی اختیار به سمت آقاجون کشبیده شد. -ما فقط یه سری شایعه شنیدیم بابا، نمی تونم بگم الکی گناه مرده رو بشوریم. -ولی من و داداش اون روز که توی کوچه بازی می کردیم یه چیز هایی دیدیم. نگاه کنجکاو همه و نگاه سرزنشگر حاج مرتضی به سمت خاله فرزانه کشیده شد. -یه مرده قبلش رفته بود توی خونه. همیشه که امیرپاشا و خواهرش می رفتن بیرون این مرده می اومد تو خونه. -اره آره یادمه. چون موقع رفت و امد حواسش به همه جا بود ما خیال کردیم دزده و بهش سنگ پرت می کردیم. -وا، یعنی دزد رفته بود؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 💖🕊
°•🌸🍃 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌱🌼】 بوی‌سجاده‌ی‌خونین‌کسی‌می‌آید این‌خبر‌رابه‌عشاق‌نجف‌برسانید‌ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💖】 این‌خبـــــررابرسانیدبه‌عشاق نجف😔 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -نه پسر، چرا خنگ بازی در بیاری. انگار این مرد با مادر ام... با ضربه ای که حاج مرتضی به میز کوبید همه ساکت شدند. اخم هایش را در هم فرو کرد و با همان صدای محکمش گفت: -غذاتون رو بخورید. شما چه می دونید داستان می بافید و چه کسی جرئت داشت روی حرف حاج مرتضی حرف بزند؟ و همان بهتر که ادامه نمی دادند. هیچی دلم نمی خواست آن چه در ذهنم نقش بسته بود پر رنگ تر شود. دلم نمی خواست این افکار بد در مورد مادر امیرپاشا به وجود بیاید. حتما او هم برای همین ناراحت شده بود. به هر حال پسر بود و حتی بعد از مرگ مادرش هم به رگ غیرتش بر می خورد. و آن ها نمی فهمیدند این بر خوردن را، آن ها نمی دیدند بزرگ شدن رگ غیرتش را، آن ها نمی دیدن شکستن مردی که دیشب تماما به نام هم خورده بودیم. شاهدمان هم ماه کامل آسمان بود! به سمت در خروج رفتم که صدای سوگند بلند شد: -کجا نجلا. -میرم وسایلم رو جمع کنم. -گفت منتظر می مونه دیگه، بشین غذات رو بخون برو. سرم را تکان دادم و بدون حرفی از سالن بیرون رفتم. آن ها که نمی فهمیدند حال و هوای من را. آن ها نمی دونستند که تا وقتی که امیرپاشا لب به غذا نزد من هم چیزی از گلویم پایین نمی رود. چقدر آن زمان هایی که پدر دیر می آمد و مادر غذا نمی خورد او را مسخره می کردم. می گفتم مگر می شود زن این قدر شیفته ی شوهرش باشد. آن وقت امیرپاشا هنوز شوهرم نشده من اینطور شیفته اش بودم. کیفم را گرفتم و از پله ها پایین رفتم. از پایین پله ها نگاهی به آن سالن اداختم. دلم نمی آمد بدون خداحافظی از آن ها برود. با محبت هایی که از دیشب از آن ها دیده بودیم یقین داشتم که خودشان هم نمی خواستند این مسائل پیش بیاید. با همان حال زار به سمت سالن رفتم که همه سرشان را بلند کردند. نگاهم به سمت عزیزجان کشیده شد که باز هم چشم هایش بارانی شده بود. -ممنونم عزیز جون، غذاتون خیلی خوب بود. با گوشه ی روسری اش اشک را پاک کرد. حالا می فهمیدم زود رنج بودن من از کجا آمده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔰 اهمیت شب قدر 🔸 حضرت امام علی علیه السلام فرمودند : 🔹 فاطمه سلام الله علیها نمی گذاشت کسی از اهل خانه در شبهای قدر به خواب رود به آنان غذای کم می داد و از روز قبل برای احیای آماده می شد و می فرمود : محروم کسی است که از برکات این شب محروم باشد. 📚 دعائم الاسلام، ج ۱، ص ۲۸۲
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگار این اشک های عزیزجان در رگ های من هم جاری شده بود. -تو که چیزی نخوردی مادر. -ممنون، خداحافظ. -دخترم کی میای باز به ما سر میزنی؟ -نمی دونم. -خاله، زودی بیا. با آقا امیر هم بیا که ازش عذر خواهی هم کنیم. سری تکان دادم. به سمت در برگشتم که شبنم وارد سالن شد. ظرف غذایی را به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم. -نه خودت چیزی خوردی نه امیرپاشا، این غذا رو از دست بدی حیفه. -ممنون. و لبخند بی جانی زدم. حداقل تا وقتی که امیرپاشا را نمی دیدم همین طور بی جان می ماندم. سرش را نزدیک گوش هایم آورد و آرام لب زد: -هیچی بینتون نیست که این طور به فکر هم هستین؟ سرش را عقب برد و چشمکی زد که از خجالت سرخ شدم. سرم را به زیر انداختم و گوشه ی لبم را گزیدم. نتوانستم بگویم تا دیشب چیزی بینمان نبود؛ اما دیشب انگار تمام ورق ها برگشت. دیشب یک من ماندم و یک امیرپاشا که دیگر می دانستم نگاهش به کسی جز من نمی افتد. مرا به سمت در هل داد. -برو دیگه. -خداحافظ. به سمت در رفتم و از خانه خارج شدم. دروازه را باز کردم و نگاهی به اطراف کرردم که با بوق امیرپاشا به سمتش برگشتم. سعی کردم بغضم را از بین ببرم و با لبخند به سمتش بروم. مادرم همیشه وقت هایی که پدر حالش بد بود می گفت بخندیم، حتی به اجبار هم می خندیدیم و پدر انگار با خنده های ما حالش تماما خوب می شد. یعنی امیرپاشا هم با خنده های من حالش خوب می شد؟ لبخند اجباری زدم و سوار ماشین شدم. دقیق به صورتش خیره شدم تا حالش را ببینم. لبخند زده بود، دیگر اثری از سرخی چشم هایش نمانده بود. اگر نمی توانست خودش را خوب کند که دیگر امیرپاشای قوی من نبود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|🖤|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 نگاهش به سمت ظرف های غذا کشیده شد. -این ها چیه؟ با دیدن حال خوش او من هم خندیدم. اصلا چیزی بهتر از این لبخند های کمیابش نبود. -غذاست، واسه هردومون. ابروهایش را کمی در هم فرو کرد. -مگه نگفتم همون جا غذات رو بخور. -ولی نخوردم. -چرا؟ کمی خودم را به او نزدیک کردم و با تخسی گفتم: -چون دوست نداشتم. ابروهایی بالا انداخت و ماشین را روشن کرد. -چه کنیم که یه دختر کوچولو بیشتر نداریم. -این یه بار رو برای کوچولو گفتنت بخشیدمت. _امیرپاشا_ در جوابش فقط خندیدم. این دختر یا دیوانه بود و یا برای خنده های من خودش را به دیوانگی زده بود. هر چه که بود می دانستم تمام جان و روحم وصل این دختر شده است. به جلو خیره شدم و فرمان را چرخاندم که انگشت هایش در گونه ام فرو رفت. دقیقا جایی که چال گونه ام را کشف کرده بود. به سمتش برگشتم که انگشتش را فشار داد و مجبورم کرد به رو به رو خیره شوم. -بیشتر بخند. بی اختیار به این بچه بازی هایش خندیدم که او انگشت هایش را برداشت. -دیشب شبنم هم متوجه ی چال گونه هات شد. یک تای ابرویم را بالا انداختم. -من که دیشب نخندیدم. و صدا آرام شد و من به زور میان این سر و صدای شهر شنیدم. -می گفت وقتی به من نگاه می کردی می خندیدی. با خنده به سمتش برگشتم که سرش را به زیر انداخت و شانه هایش آرام لرزیدند. این عاشقی هم آبرویم را در تمام عالم برده بود. می برد، جرم که نکرده بودم.... من عاشق دختری شده بودم که وجودش به تمام عالم می ارزید. -یه شعر هم برام خوند. -چی؟ -البته بعدش کلی دعواش کردم چرا به چال گونه ات توجه کرد، تا وقتی هم که نگفت خودش نامزد داره ولش نکردم. -شعر رو بخون وروجک. -دلت شعر می خواد؟ بدون این که به سمتش برگردم سرم را تکان دادم. -بزار فکر کنم... اوممم...آها.. چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی نامسلمان... باز هم کمی مکث کرد و بعد از فکر کرد ادامه داد: -شهر را این چاله کافر کرده است. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃