eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
【🕊】 - یـــــاامام‌حسین‌(ع)🍃 - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🕊】⇉ 【🕊】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اما کمی جدی بودن نیازش بود. باید می فهمید این زندگی را نمی شود همیشه با خنده و مسخره بازی گذراند. -میگم، از دیشب دو بار به پانته آ زنگ زدم. با تعجب و سوالی به سمتش برگشتم. رد نگاهش کرد را به سمت دیگری برد. با تمام تخس بازی هایش مغرور هم بود، غروری بی جا که به جای سازندگی نابود می کرد. ای کاش می فهمید غرور یعنی مردانه پای کارها بایستی و مردانه خواسته هایت را پیش ببری بدون این که اسیبی به کسی برسانی و مردانه زیر بار اجبار نری. -مگه نگفته بودی باهاش حرف بزنی. -اون واسه چند روز پیش بود. -نیاز به چند روز فکر کردن داشتم. -جواب داد؟ سرش را تکان داد. -حتی خواهرمم جوابم رو نداد. -کاری به بقیه ندارم، ولی حتما به دیدن مادرت برو. دستش را عصبی میان موهایش فرو برد. من که هیج وقت خواستار این کلافگی اش نبودم. با این که راه اشتباه رفته بود اما دوستم بود و امیدوار بودم این بار را درست برود. حداقل درست همه چیز را جمع کند. -باشه. -خداحافظ. -به سلامت. از خانه بیرون رفتم و نفس کلافه ای کشیدم. امیدوار بودم خانواده اش زیاد او را پس نزنند. آرش عاشق مادرش بود، برای مادرش هم آن اجبار را انتخاب کرده بود. امیدوار بودم که عشقش او را از خودش دور نکند. آن زن مهربانی که من دیده بودم بعید می دانستم بخواهد پسرش را پس بزند. سوار ماشین شدم و باز هم نگاهی به کارت در دستم انداختم. مبل فروشی حاج مرتضی. سیامک می گفت حاج مرتضی جای ثابتی نمی ماند ولی معمولا روز های فرد می آید در این مغازه اش، امیدوار بودم که حرف هایش درست باشد و بتوانم با او حرفی بزنم. آن هم حرف های مردانه که این روز ها مرد خیلی کم پیدا می شد. ماشین را جلوی آن مغازه ی بزرگ پارک کردم و پیاده شدم. از پله ها بالا رفتم که حاج مرتضی را پشت آن در شیشه ای دیدم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
【🕊】 - دلتنـــ💔ــگ‌حاجۍ🍃 - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🕊】⇉ 【🕊】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 از پله های فروشگاه بالا رفتم. فروشگاهی شلوغی هم بود. در شیشه ای را باز کردم و وارد شدم. نگاهم تمام وقت به حاج مرتضی دوخته بود اما او حسابی گرم صحبت با مردی بود. به قیافه و نحوه ی صحبتش که نمی خورد برای خرید مبل آمده باشد! -سلام اقا، خوش اومدید. به سمت پسرکی برگشتم. پسرک نوجوانی که با لبخند نگاهم می کرد و جوش های بلوغ بدجور روی صورتش در ذوق می زد. -سلام. -بفرمایید من راهنماییتون کنم. به مبل ها اشاره ای کرد که سرم را تکان دادم. -من برای خرید مبل نیومدم، اومدم با حاج مرتضی حرف بزنم. نگاه او هم به سمت حاج مرتضی کشیده شد. -خب پس بذارین برم صداش کنم. به سمت حاج مرتضی رفت و من هم چند قدم آرامی برداشتم. نشنیدم پسرک به او چی گفت که به سمت من برگشت. سری برایم تکان داد که من هم کمی سرم را خم کردم. نمی خواستم تا وقتی که خودش نگفته بود نزدیکش شوم، علاقه ای به شنیدن حرف های او و آن مرد نداشتم. پسرک با سرعت به سمت من دوید. -اقا گفت برین اون جا بشینید الان میاد. اشاره ای به گوشه ای که میز و صندلی مدیریت چیده بود کرد. سری تکان دادم و به همان سمت رفتم. روی مبل زرشکی رنگ کنار میز نشستم و پایم را روی پا انداخم تا بیاید. نمی فهمیدم در نگاه حاج مرتضی چه بود که این قدر من را مجذوب خودش می کرد، حس می کردم او بیشتر از هر آدم دیگری می فهمد و انگار بعد از نجلا او تنها کسی بود که از هم صحبتی از او خسته نمی شدم. شاید چون مطمئن بودم که او حرف اضافه ای نمی زند، وقت برای او هم مهم بود انگار. پنج دقیقه ای همین طور گذشت تا با شنیدن صدای قدم هایش سرم را بلند کردم. -سلام پسرم. -سلام. دستش را به سمتم دراز کرد که گرم دستش را فشردم. -خوش اومدی، بشین. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
چادر من😍 به قول بعضی ها تکه پارچه ایست😡 که هزاران شهید برایش جان داده اند❤️☝️🏻 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دوباره روی مبل نشستم که او هم رو به رویم نشست. عصایش را به میز تکیه داد و همین طور نگاهم کرد. -با دیدنت اول تعجب کردم. و پایان حرفش خندید و من فقط نگاهش کردم. چشم هایش هم رنگ نجلا بودند. عسلی! اما آن قدری میان چین و چروک و افتادگی پلک هایش گم شده بودند که دیگر جذابیتی نداشتند، ولی پر بود از جذبه و ابهت. -الان چی؟ -الان؟... حالا حرف می زنیم. همان لحظه مردی با سینی چای نزدیک شد. استکان چای را جلوی هر دویان گذاشت و سر جا شکلاتی ها را برداشت. -مرسی قاسم جان. -نوش جونتون حاجی. مرد رفت و من ماندم با دنیایی از ندانسته ها. می دانستم چه می خواهم بگویم اما... اما انگار کلمات به سختی کنار هم قرار می گرفت. سخت بود زدن این حرف به مردی که تازه چند روزی هست حکم پدربزرگ نجلا را گرفته بود. -چه خبرا پسر؟ کار و بار خوب پیش میره. کار؟ اگر از من می پرسید کارت چیست می گفتم یک استاد فراری؟ یک قاتلی که از آمریکا فرار کرده است و اگر آن پسر در کما بمیرد یک مشت آمریکایی برای کشتنم میاین؟ چرا من این ها را فراموش کرده بودم؟ یعنی نجلا هم فراموش کرده بود که قبول کرد؟ گمان نمی کردم. اگر این موضوع می خواست مانع شود که ترس را همان اول در چشم های نجلا می دیدم. من نیامده بودم که پا پس بکشم. -می گذره. -الحمدالله. جرعه ای از چایش را خورد و با آن چشم های ریز بینش به من خیره شد. و من انگار منتظر بودم که او سر حرف را باز کند! آن همه با خودم بین آمدن و نیامدن کلنجار رفته بودم، ن وقت آمدم و این طور سکوت کردم. -احوال نجلا چطوره؟ خندید. و این خنده ها یعنی همان اول تا ته ماجرا را می دانست. فهمیدنش هم زیادی بعید نبود. همه اصل ماجرا را می دانستند و فقط زمانش نامعلوم بود که من هم برای معلوم کردنش آمده بودم. -والا پیش ماست، ولی دلش توی همون آپارتمانه ست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃