فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
آرامش با قرآن✨
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
💖✨
<<أَنِ اضْرِب بِّعَصَاكَ
الْبَحْرَ فَانفَلَقَ ...>>
(شعرا/۶۳)
باید از نیل بپرسم
چگـونـه دل
شڪافته میشود💔
برآی حجت خدا؟
✾͜͡⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾͜͡⚘
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_356
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دوباره به آیینه ی جلوی ماشین نگاه کرد و مشغول مرتب کردن شالش شد. موهایش را داخل داد و او خوب می دانست چطور جلوی یک خانواده ی ایرانی ظاهر شود.
با دیدن چهره اش یک مرتبه یاد مادرش افتادم. ای کاش شادی و ذوق دیدارشان با خبر آن تصادف به تلخی تبدیل نمی شد. ای کاش اصلا چیزی نمی پرسیدند.
-نجلا.
-جانم.
نگاهش را از آینه گرفت. چشم های عسلی اش هنوز هم ترسیده بودند.
-منتظر هستند.
-تو اول برو؟
ابروهایم را بالا انداختم.
-من که قرار نیست بیام.
اخم هایش را در هم فرو کرد. دلم می خواست آن لحظه ی دیدارشان باشم تا صدای خنده هایش را ضبط کنم اما نمی توانستم به همین راحتی به جمع خانوادگیشان بروم.
-یعنی چی؟
-یعنی تو برو داخل و من هم همین بیرون منتظرت می....
در را باز کرد و با عصبانیت بیرون رفت. با تعجب به حرکاتش نگاه کردم. این دختر استاد تغییر حالت بود.
چشم هایم همین طور دنبالش حرکت کرد. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد.
دستش را به کمرش زد و با حالت طلبکاری به من خیره شد.
-چرا فکر کردی من بدون تو میرم؟
-خب...
به فرمان خیره شدم و جوابی برای آن نداشتم. می خواستم بگویم می ترسیدم از این که خوشت نیاید اما نگفتم. دلم نمی خواست حرف از ترس بزنم پیش او.
-خب نداره که، پاشو بریم دیر شد.
جیغ جیغش در آن کوچه ی تاریک و خلوت می پیچید. نگاهش کردم. می خواستم در عمق چشم هایش حرف ها را بخوانم. می خواستم بدانم واقعا دوست دارد که دنبالم بیاید یا فقط...
دستم را از روی فرمان کشید و مجبورم کرد تا از روی صندلی بلند شوم.
-بذار سویچ رو بردارم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
گیــرم که باران هم آمــد،
همه چیــز را هم شست !
هـــوا هم عالـی شد . .
فایـده اش بــرای من چیـست ؟!
هــوای دل، گرفتــه ی مشهدست..
آن را چه کنــــم ؟!...
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
●∞♥️∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
●∞♥️∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
••📚••
#کلام_بزرگان
.
باید جوانان را بھ
کتابخوانی عادت دهیم!♥️
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_357
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دستم را رها کرد و با همان صورت حرصی اش توپید:
-بدو.
با خنده سویچ را از ماشین جدا کردم و پیاده شدم. همین طور نگاه بدی به من می انداخت. و من می خندیدم. انگار شوق و ذوقش را فراموش کرده بود و دوباره شده بود همان گربه ی کوچک بامزه.
-زنگ بزن.
ابروهایم را بالا انداختم. این قدر تند حرف می زد خیال می کردم هر لحظه می خواهد به سمتم یورش بیاورد.
-اول آروم باش.
-می دونی چیه امیر پاشا.
-چیه؟
-نمی دونی دیگه، منم عادت ندارم واسه کسایی که نمی دونن توضیح بدم.
دست هایش را روی سینه قفل کرد و به حالت قهر سرش را برگرداند. من که معنی این کار هایش را نمی فهمیدم، اما هر چه بود من را می خندادند و او را بیشتر در دلم جا می کرد.
_نجلا_
عصابم را خرد کرده بود. به همین راحتی می گفت مگه من هم میایم؟
یعنی نمی فهمید من نمی توانم بدون او جایی باشم؟ یعنی می خواست در این لحظه ی به این مهمی تنهایم بگذارد؟
می خواست برود و من را با این حجم از هیجان تنها راهی این خانه ی بزرگ بکند؟ یعنی بعضی وقت ها دلم می خواست بشنیم و موهایش را بکشم.
آخه این پسر داشت چی کار با من می کرد.
-کیه؟
با صدای زنانه ای پشت آیفون دست هایم وا رفت و با حال زاری به سمت آیفون برگشتم. دوباره آن همه حس بر سرم اوار شد. حس استرس، حس هیجان، حس دلتنگی، خجالت و ترس...
-امیرپاشام، همراه نجلا اومدم.
-خوش اومدین.
صدای خوش حال زن که پشت آیفون بلند شد کمی دلم آرام شد. حتما از آمدنم خوش حال شدند که این طور در را باز کردند دیگه، مگه نه؟
خیال نمی کردم ان ها هم بخواهند مانند عمو اینا من را پس بزنند. اما دیگر دلم چرکین شده بود، دیگر نمی توانستم به راحتی قبل اعتماد بکنم.
امیرپاشا به من نگاه کرد. تمام دلخوری هایم از او را کنار گذاشتم. الان نیاز به او داشتم تا آرامم کند، تا کنارم باشد و به من بگوید باید چی کار کنم. شبیه بچه ای شده بودم که دست و پایم را گم کرده بودم و منتظر بودم تا امیرپاشا راه را به من نشان بدهد.
ای کاش همه ی آن ها به مهربانی آن آدم هایی باشند که مادر توصیح کرده بود، من که چیزی از آن ها به یاد نداشتم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
●∞♥️∞●
#عکس_پروفایل
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات