فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞🌿∞●
#استوری
آقامـــــ😍ـــــونہ
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞🌿∞●
#استوری
سایهاتازسرمانکمنشود😍
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_379
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-ولی پسر، شاید نجلا هم اندازه ی خودت عاشق باشه.
-نیست.
-از کجا می دونی؟
-نمی دونم.
-باهاش حرف زدی؟
سرم را تکان دادم.
نمی خواستم بپرسم از او و جواب منفی اش را بشنوم. یا این که رضایت بدهد و این حسش چند روز دیگری از بین ببرد.
حس من ابدی بود و یقین داشتم وقتی او را کامل برای خودم بدانم شدید تر هم می شود. آن وقت اگر می رفت چیزی از من نمی ماند.
-امیرپاشا، با سکوت چیزی درست نمی شه.
-حداقل فعلا دارم.
-بعدا هم داری، بابا اون دختر هم بهت حسی داره، از توجه کردناش، نگاه کردناش، حرف زدناش، از همه چیز معلومه.
ای کاش آن قدری توان داشتم تا سرش فریاد بزنم و نگذارم این همه به من امید بدهد.
-باهاش حرف بزن.
-اگه فقط برای تنهایی هاش اومده بد سمتم چی؟
-خب...
و دستش از روی شانه ام سر خورد. همین فکر بود که مانند خوره به جانم افتاده بود.
تنهایی برای من عادی بود و هزار تا آدم بود که می توانستم تنهایی هایم را پر کنم اما او که تازه وارد تنهایی هایش شده بود.
-خب باهاش حرف بزن.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست. نمی توانستم به همین راحتی به غرورم چوب حراج بزنم.
-حرف بزن دیگه، یا آره یا نه. حداقل از این دوگانگی در میای، هوم؟
جوابش را ندادم و همین طور به شهر خیره شدم. او هم دیگر حرفی نزد و سکوت بدی بینمان حاکم شد.
سکوتی که شد فرصت برای خیال بافی هایم، برای عذاب کشیدن در این دوراهی.
لعنت به این غروری که نمی توانستم به همین راحتی برای او بگذارم کنار!
_نجلا_
آناهیتا سینی را به سمتم گرفت. به اجبار لبخندی زدم و لیوان شربت را از درون سینی برداشتم.
-بخور عزیز دلم، چرا این قدر ضععیف شدی تو.
-وا، عزیز جون مگه شما دیده بودینش که بدونید قوی شده یا نه.
و من باز هم جوابی جز گل انداختن گونه هایم و نگاه کردن به لب هایشان نداشتم. هنوز نتوانسته بودم آن قدری به این جو خو بگیرم که همراه شوخی هایشان بروم.
شاید هفته ها طول می کشید تا این یخ خجالتم آب شود.
-نه عزیز جون. ولی بچگی هاش رو یادمه که چطور تپلو و چاقی بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_380
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
عزیزجان بیشتر من را به خودش فشرد و من زیر نگاه های غرق لذتش آب شده بودم.
از وقتی که از بیمارستان آمده بودند من را کنار خودش نشانده بود و نمی گذاشت قدمی بردارم. همه اش می گفت تو یادگار فروزان منی، نباید از پیشم بری.
و چشم هایش پر از آب می شد. اگر اصرار های بقیه نبود همین جا می نشست و گریه و شیون می کرد.
چقدر خوب که همه به فکر دیگری هستند و این طور نگران می شوند برای حال بدی دیگری.
با یاد آوری همین گرما و صمیمت هجده سال پیش صحنه ای برایم زنده شد. دختری که برایم افسانه ی ستاره ها را تعریف می کرد.
دختری که پاهایش توان راه رفتن نداشتند اما زبان داستان سرایی می کردند. دختری که یادم می آمد همسن خودم بود اما هیچ وقت حرف هایش را نمی فهمیدم. انگار از دنیای دیگری حرف می زد که خیلی از من و دنیا من دور بود.
با تعجب به سمت خاله فرزانه برگشتم.
-خاله.
-جان دلم.
-فاطمه کجاست؟
لبخند مهربانی روی لب هایش نشست. همیشه وقتی به دختر معلولش نگاه می کرد این طور می خندید.
مادر می گفت باید همیشه کنار فاطمه خندید. می گفت او فرشته ی زمینی هست که خدا برای امتحان ماها فرستاده، پس باید با او مهربان باشیم.
-خونه ست.
-تنهایی؟
با فریادم جمعیت یک باره به هوا رفت و باز هم صدای خنده ای که هنوز هم آن بغض ته گلو را داشت.
-نه عزیزم، با پرستارشه.
نفس آسوده ای کشیدم.
ای کاش امیرپاشا آن دختر را می دید.
اصلا ای کاش امیرپاشا می ماند و من را این جا تنها نمی گذاشت. نمی دانست به نبودش عادت ندارم؟
دوباره موبایلم را از روی میز برداشتم و دوباره انگشتم روی نامش نشست. خودم هم نمی دانستم به چه بهانه ای به او زنگ می زدم.
فقط می دانستم که باید با او حرف بزنم. باید از لحنش بفهم که دلخور نیست که از حرف هایم بد برداشت نکرده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_381
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
موبایل را کنار گوشم گذاشتم. باز هم بوق خورد و خورد اما پاسخی نداد.
نفس کلافه ای کشیدم. این پسر عادت کرده بود که من را این طور دل واپس کند انگار.
-به کی این همه زنگ می زنی دختر عمه؟
-هیچ کی.
موبایل را دوباره روی میز گذاشتم و چشمم به سمت شبنم چرخید. او فهمیده بود چقدر نگرانم.
از همان بچگی هم فقط او کنارم می ماند. آن قدر دختر فهمیده ای بود که راحت می شد کنارش حرف زد.
آن زمان ها هم هر وقت قهر می کردم یا دلخور می شدم او می آمد و آرامم می کرد.
-نکنه نامزد داری دختر عمه؟
دستپاچه سرم را تکان دادم.
-عه سیامک چرا این قدر توی کار دخترم فضولی می کنی؟
-ففضولی چیه مامان. خب دلم عروسی می خواد.
به شیطنت هایش خندیدیم. هنوز هم با مرد ها خیلی فرق داشت.
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد. پس چرا موبایل را جواب نمی داد؟ نکند موبایلش را توی ماشین جا گذاشته بود؟
-من حس می کنم نجلا جون خیلی خسته ست.
-آره عزیزجون؟
با تعجب به شبنم نگاه کردم. نفهمیدم این چه حرفی بود که یک مرتبه زده بود.
به چهره ی من هر چی می خورد به جز خستگی.
بیشتر سردرگم بودم. من این جا داشتم برای امیرپاشا حرص و جوش می زدم و اگر من برای او ارزشی نداشته باشم چی؟
اگر فقط کمکم کرده بود تا از بیکاری در بیاید چی؟ اگر آن حسی که من خیال می کردم در وجودش نباشد چی؟
او یک بار حتی برای دختری آدم کشته بود، دختری که برایش اهمیتی نداشت.
هراس داشتم از زیادی خوب بودنش. هراس داشتم از این که این خوب بودنش برای همه باشد.
-نجلا عزیز با تو بود.
با حواس پرتی به سمت عزیزجون برگشتم که همه خندیدند.
گوشه ی لبم را گزیدم. همیشه باید یک جایی سوتی می دادم.
-انگار جدی جدی قراره یه جشن بیفتیم.
لپ هایم گل انداخت و در اتش خجالت اب شدم.
نمی خواستم کسی از حس درونم با خبر شود.
نمی توانستم به همین راحتی به آن هایی که تازه شناخته بودمشان حرف از امیرپاشا و حسم بزنم، حس خجالت و حیا امانم را بریده بود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
●∞🌿∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_382
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
خاله اخمی کرد و به سمت سیامک برگشت.
-عه، سیامک خواهرزاده ام رو اذیت نکند، دخترم فقط خوابش میاد. مگه نه؟
به اجبار سری تکان دادم.
-امشب پیش خودم می خوابه.
-زن، این قدر اذیتش نکن نوه امون رو. بذار راحت باشه.
-بعد از این همه سال دیدمش، اون هم وقتی این همه بزرگ شده، اون هم وقتی که فروزانم...
و بغض امانش را برید و دوباره چشم هایش پر از اشک شد. او که گریه می کرد من بیشتر دلم می گرفت.
دیگر طاقت نداشتم. از یک طرف نگرانی امیرپاشا و از طرفی تازه شدن داغ مادر نیاز به مرهمی داشت. نیاز به شانه هایی داشت تا بتوانم با خیال راحت سرم را روی آن بگذارم و اشک بریزم. شانه های امیرپاشا...
-عه، عزیزجون قرار شد بی قراری نکنی دیگه.
عزیزجون با گوشه ی روسری اشک جمع شده در چشمش را پاک کرد.
-مگه میشه دخترم؟ بعد از این همه دلتنگی و قربت بیان بگن دختر دست گلت...
و باز هم صدای هق هق عزیزجون در خانه پیچید. من هم آن بغض لعنتی را شکستم.
اشک ریختم هم به بهانه ی مادر و پدر و هم برای امیرپاشاییی که داشت من را از دنیای دخترانه ی خودم بیرون می آورد.
حس می کردم با بزرگ ترین تصمیم دنیا روبه رویم. این همه سال یکی دیگه برایم دنیا را تفسیر کرده بود، یکی دیگر به من درست و غلط را یاد می داد، همیشه پدر و مادری بودند که به من راه راست را نشان می دادند.
اما حالا... آن هم میان دوراهی این تصمیم بزرگ مانده بودم و کسی نبود تاب توانم ذره ای با او حرف بزنم و مشورت بگیرم.
به اجبار عزیزجون را آرام کردند و کم کم همه پخش و پلا شدند. بیشترشان تصمیم گرفتند امشب این جا بمانند.
من را بهانه کرده بودند اما میان پچ پچشان می شنیدم که نگران عزیزجون هستند مبادا نیمه شب حالش بد شود و باز هم دلش بگیرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●😍●
#کلیپ
[توهمانی
کههرگزنتوانیافتهمانندشرا]
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
|•🌸🌿•|
خداونــدا..!
طُ تڪرارۍترینحضورزندگےمنۍ..!
ومنعجیببہآغوشطُ
ازآنسوۍفاصلہهاخـوگرفتہام!💛
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌿🌸ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
✿↷❤️˘˘
『 #دختران_چادری 』