eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
بمان بآنو در را ببند بگذار در بزنند.. بگذار بگویند مهمان نواز نیستۍ اینگونہ هرڪسۍحریم را لمس نمیڪند.. 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 همان جا ایستادم و به جمعیتی نگاه کردم که همه یشان مشغول انجام کاری بودند و دود غلیظی که تز دیگ های بزرگ گوشه ی حیاط بلند می شد. -امیر پاشا. با تعجب به سمت صدای مردانه ای برگشتم. با دیدن مردی که شباهت کمی به آرش داشت یک تای ابرویم را بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم. دستش را به سمتم دراز کرد. -من برادر آرشم. صورتم را از هم باز کردم و دستش را گرم فشردم. -زودتر از این ها مشتاق دیدارتون بودیم. -شرایط نبوده. -ان اشالله از این به بعد که تهران موندگار شدید حتما سری به ما بزنید. -حتما. -امیرپاشا. با صدای خندان آرش هردویمان به سمت پله ها برگشتیم. مادرش همین طور که می لنگید با همان لبخند مهربان و صورت چروکیده ای که تصورش را کرده بودم از پله ها پایین آمد. با دیدن چهره ی مهربانش نتوانستم ساکت و اخم کرده بمانم. صورتم بیشتر از هم باز شد و زندگی من بدجور از این آدم ها را کم داشت. از پله ها بالا رفتم تا بیشتر به خودش زحمت ندهد. آخرین پله را طی کردم و سرم را بلند کردم که چشم هایش به یک باره درشت شد. -سلام. خنده اش کم کم جمع شد و تعجب در نگاه من هم نشست. رنگ از صورتش باخت و آن چهره ی شاد و خندان به یک باره رنگ عوض کرد. سوالی به آرش نگاه کردم که او هم با دیدن مادرش لبخند از لب هایش جمع شد. انگار او هم از هیچ چیز خبر نداشت. دوباره به سمت مادرش برگشتم که این بار پاهایش شل شدند و تعادلش را از دست داد. با سرعت به سمتش دویدم که آرش زودتر از من بازوهایش را گرفت و مادرش تمام وزنش را روی او انداخت. با ترس و تعجب به چهره ی مادرش نگاه کردم. دستش را جلو آورد و به من اشاره کرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 مات و مبهوت خیره ی حرکاتش بودم و سایه ی تمام آدم ها اطرافمان افتاده بود. -چی شده مامان؟ باز هم اشاره ای به من کرد و چیزی لب زد اما صدایی از او در نمی امد. -مامان... مامان این امیر پاشاست... خوبی؟ -سم... سمانه... سمانه... با آوردن نام مادرم چشم هایم بیشتر از قبل گرد شد اما آنقدر مات و مبهوت مانده بودم که نمی توانستم لب باز کنم. من حتی یادم نمی آمد که نام او را پیش آرش برده باشم که بخواهد جلوی مادرش بگوید، اصلا برای یک نام که این طور حالش بد نمی شد... -سمانه کیه مامان... و چشم های مادرش بسته شد. برادر آرش کنار گوشم فریاد می زد آمبولانس خبر کنید، دختری به آرش کمک کرد مادر بیهوش شده اش را به داخل اتاق ببرند و من.... من همین طور مات نامی بودم که حتی سال ها بود از زبان خودم هم بیرون نیامده بود، چه برسه به یک زنی که حتی من را هم نمی شناخت. همین طور همان جا ماندم و حمعیت اطرافم پراکنده شدند، بیشترشان به داخل خانه رفتند و کمی هم بیرون ایستادند و صدای پچ پچشان بلند شد اما من همین طور خشک شده بودم. -آقا امیر. سرم را به سمت دختر جوانی برگرداندم. -من پانته آ هستم. فقط نگاهش کردم. مغزم کار نمی کرد، چیزی نمی توانستم بگویم که. -شما خاله فروغ رو می شناسین. سرم را به نشانه ی نه تکان دادم که صورتش را با حالت نگرانی جمع کرد. -پس چرا این طوری کرد؟ جوابش را ندادم باز هم. اگر من می دانستم که دیگر این حال نبودم. اصلا اگر می دانستم او نام آن زن را می داند که اصلا پایم را درون این خانه نمی گذاشتم. خرافاتی نبودم اما این زندگی گذشته ی من هم نامش نحس بود و هم خاطراتش و هم این یادآوری هایش. -وای، بیچاره آرش خیلی نگران مامانشه، الان هم خیلی جلوی خودش رو میگیره که گریه نکنه. با تعجب نگاهش کردم. او الان نگران مادر آرش بود یا خود آرش؟ اصلا او چرا این جا با من حرف می زد؟ لعنت به آن زنی که حتی بعد از سوختنش هم این طور می کرد. لعنت به منی که نمی توانستم این کینه ی لعنتی را از قلبم پاک کنم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خدایا سـے ‌سال براے این لحظہ تلاش کرده‌ام براے این لحظہ با تمام رقباے در افتاده‌ام زخم‌ها برداشتہ‌ام چقدر این منظره زیباست چقدر این لحظہ را دوست دارم عزیز من ، زیباے من ، مرگ خونینِ من ، کجایے..؟❤️
خدایا سـے ‌سال براے این لحظہ تلاش کرده‌ام براے این لحظہ با تمام رقباے در افتاده‌ام زخم‌ها برداشتہ‌ام چقدر این منظره زیباست چقدر این لحظہ را دوست دارم عزیز من ، زیباے من ، مرگ خونینِ من ، کجایے..؟❤️
🦋 من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحت‌هایی بر می‌دارد و در شب تمامِ روحت را در خواب باز پس می‌گیرم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برانگیخته و تا مرگت که به سویم باز گردی به این کار ادامه می‌دهم.. :) - سوره‌انعام ، آیه ۶۰ 『
چادر مزاحم من نیست دست و پایم را نمی‌گیرد مادرم به من آموخته چادر سر کردن بلدی نمیخواهد عشق میخواهد...♥️ 💞
چادرم... سیاہ‌ترین‌رنگ‌‌جهان... هم‌ڪہ‌باشد... باطنش‌رنگــی‌ست! پر‌از‌نقش‌حیاست... اگر‌تو‌فقط‌سیاهے‌اش‌رامیبینے... ایراد‌از‌چادر‌من‌نیست... عمیق‌ تر بنگر... 『
حجاب یعنی! همسر عزیزم من فقط و فقط متعلق به تو هستم نه هیچکس دیگری! یعنی من به تو و این زندگی وفادار هستم یعنی زیبایی من فقط برای یک نفر! ‌ ‌ 💞
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چند دقیقه ای همین طور گذشت که بالاخره صدا آمبولانس در آن حیاط پیچید. ای کاش اصلا پا در این خانه نمی گذاشتم. نه حال مادرش را این طور بد می کردم و نه دوباره آن خاطرات برایم زنده می شد که بخواهم این طور در خلسه ای فرو بروم. دلم می خواست داخل بروم، ببینم حال مادرش چطور است، ببینم آرش هم گریه کردن بلد است، ببینم این همه آدم یک وقت بالای سرش نایستاده باشند، اما پاهایم جان نداشت. ذهنم می خواست برود سمت خاطرات گذشته ام بلکه خاطره ای و نشانی از مادر آرش پیدا کند اما قلبم اجازه نمی داد، هنوز نیامده این طور قلبم درد می گرفت، وای به حال وقتی که مرور هم شود. همین طور آن جا ایستادم و سعی کردم ذهنم را منحرف کنم از تمام اتفاقات افتاده. مادرش را روی تخت همین طور از اتاق خارج کردند و من توانستم آرش را ببینم که چطور حالش خراب بود. دستش را روی شانه ی برادرش گذاشت و چه خوب حداقل برادری داشت که این طور وقت ها کنارش باشد. من که شده بودم مایه ی دردسرش، هنوز نیامده این طور حال مادرش برای دیدن من بد شده بود. -داداش تو این جا باش من میرم همراهش. -نه نه، تو این جا باش آرش، من میرم دیگه. -عه داداش، این جا مهمون هست کلی، تو این جا باش من میرم دیگه. -آخه من که دلم... -من هم میام. نگاهی به زنی انداختم که همین طور چادر به سر از خانه بیرون آمد. -تو دیگه کجا آجی؟ -منم میام دیگه، فاطمه خونه هست، داداش هم که میمونه، من و تو هم میریم. آرش نفس کلافه ای کشید و سرش را تکان داد. می خواست از پله ها پایین برود که نگاهش به من افتاد. -پسر تو هنوز این جایی؟ صورتش سرخ شده بود و معلوم بود حسابی کلافه و نگران است. -اگه سختته این جا بمونی برو خونه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -منم میام. و منتظر جواب دادنش نشدم و زودتر از او و همان زنی که گمان می کردم خواهرش باشد از پله ها پایین رفتم و از خانه خارج شدم. هیچ دلم نمی خواست نام آن زن را دوباره بشنوم اما حال مادر آرش برایم خیلی مهم بود، نمی خواستم او هم بازیچه ی آن زن شود و این طور حالش به هم بخورد. آرش و یک پیرمرد و همان زن از خانه بیرون آمدند. حال هر سه نفر شان بد بود اما حال آرش از همه بدتر، اونی که معنای دلتنگی را فهمیده بود. -سلام پسرم. -سلام. سوالی به آرش نگاه کردم که فقط لب زد: -پدرمه. و او قرار نبود این قدر بی حال باشد، آن آرشی که من می شناختم در بدترین شرایط هم می خندید، پس این همه بی انرژی بودنش بی معناست. به سمت صندلی عقب رفتم و نشستم. تا خود بیمارستان سکوت کردم، آن ها گاهی پچ پچ می کردند اما من تمام ذهنم محو همان یک اسم بود که چرا باید مادر آرش به زبان بیاورد، چرا باید با دیدن من حالش بد شود، چرا باید... -امیر پاشا. نگاهی به جلو انداختم که آرش از ایینه ی جلو به چشم هایم خیره شد. -سمانه کیه؟ -مادرم. ابروهایش با تعجب بالا انداخت. یعنی نفهمیده بود برای چی من این همه مدت این طور در شوک فرو رفته بودم. -تو مادر من رو می شناسی؟ سرم را به نشانه ی نه تکان دادم و دوباره به خیابان ها خیره شدم. من هیچ کس را در ایران نمی شناختم جز آن خاک سرد که برای دو سال شده بود تمام زندگی ام، من عمرم از سیزده سال پیش شروع شده بود؛ بعد از آن آتش سوزی لعنتی. -بابا شما چیزی می دونین؟ -نه والا پسرم... من اصلا اسم این سوسن خانم... -سمانه بابا. -آها، همین سمانه خانم را نشنیدم تا به حال. ای کاش برایشان احترام قائل نبودم و راحت می گفتم تا دیگر نامش را نیاورند، نامش سوهان می شد بر روحم، اسمش داغونم می کرد و این درد را حتی آرش هم نمی دانست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃