🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_180
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من مسئولیت او را قبول کردم و خب نمی توانستم به همین راحتی بگذرم که.... فقط برای حس مسئولیت تا ابد کنارش می ماندم، فقط!
دستم را از هم باز کردم. چتری هایش را از جلوی چشم هایش کنار زدم و لبخندی زدم و این بار سعی کردم طعم مهربانی بچشانم به لب خند هایم.
-پاشو، پاشو خانم آشپز. الان وقت فکر کردن به این افکار بد نیست.
سرش را تکان داد. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کابینت ها رفتم.
-صبحانه دیگه نمی خوام. بهتره همون سوپ رو درست کنیم.
-بذار گوشیم رو از توی اتاقم بیارم بزنم تو گوگل.
از جایش بلند شد و به سمت خروجی رفت که در کابینت را باز کردم.
-نمی خواد، بیا گوشی من رو بگیر.
این همه راه را با این حال خرابش می رفت؟ مگر دل من می آمد؟
موبایل را از جیب شلوارم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم که با تعجب نگاهم کرد. دستم در هوا خشک شد اما چشم های مات و مبهوت به من دوحته بود.
موبایل را جلوی صورتش تکان دادم که به خودش آمد.
-چیزی شده؟
-نه نه... آخه هیچ کس گوشیش رو نمی ده به یک آدم غریبه.
-هیچ کس هم یک آدم غریبه رو توی خونه اش راه نمیده.
خندید و سرش را تکان داد. خودمان هم می دانستیم در این تنهایی منو او، برای هم از هر آشنایی آشنا تر بودیم.
موبایل را به سمتش گرفتم که این بار از دست هایم گرفت.
-رمزش؟
-رمز ندارم؟
دوباره نگاهش رنگ تعجب گرفت که پوزخندی گوشه ی لبم نشست.
-من چیزی برای مخفی کردن ندارم و نه موبایلم تا الان دست کسی افتاده.
سرش را تکان داد و پاور را فشرد. او اولین نفری بود که این قدر بی ترس می خواستم او را وارد حریم شخصی خودم کنم. آرش آنقدر از عصبانیتم می ترسید که جرئت نمی کرد دستی به موبایلم بزند. البته خودش هم بهتر از هر کس می دانست من در آن گوشی جز عکس از جزوه ها چیزی ندارم، تماسی هم جز شماره ی خودش روی گوشی ام نبود.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ای شیعه ما!
ما از اخبار و اوضاع شما شيعيان کاملا آگاهيم و چيزی از آن بر ما پوشيده نمی ماند.
#امام_زمان_عج
(بحارالأنوار،ج۵۳،ص۱۵۰)
تعجیل در ظهور امامزمان (عج) صلوات
『 #دختران_چادری 』
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
ای شیعه ما!
ما از اخبار و اوضاع شما شيعيان کاملا آگاهيم و چيزی از آن بر ما پوشيده نمی ماند.
#امام_زمان_عج
(بحارالأنوار،ج۵۳،ص۱۵۰)
تعجیل در ظهور امامزمان (عج) صلوات
『 #دختران_چادری 』
😍
💕پیامبر مهربانیها (ص):
🌷 همانا در بهشت سَرايى است به نام دارُ الفَرَح كه تنها كسانى به آن وارد می شوند كه كودكان را شاد كنند... 💖
📚 #کنزالعمال
『 #دختران_چادری 』
💕 امیرالمؤمنین علی (ع):
💌بهترينِ مردم كسى است كه هنگامِ توانگرى، #بخشنده و سپاسگزار باشد.
بهترينِ مردم كسى است كه موقعِ تنگدستى ايثارگر و #صبور باشد.
📚 غرر الحكم : 5027 و 5028🍃
『 #دختران_چادری 』
🌸
❣ #امام_صادق علیه السلام:
🍃هر بندهاي که از گناهي که مرتکب شده پشيمان شود، پيش از آنکه استغفار کند خداوند گناهش را ميآمرزد.🌺
📚جامع احاديثالشيعه، ج ١٤، ص۳۳۸
『 #دختران_چادری 』
💕 #حضرت_فاطمه زهرا عليهاالسلام فرمود:
🍃خداوند ايمان را مايه پاكيزگى شما از شرك قرار داد و نماز را مايه دور شدن شما از تكبر قرار داد و زكات را بخاطر پاكيزگى جان و روان و افزايش روزى واجب كرد.🌸
📚 الحتجاج ، 99🌿
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_181
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او مشغول گشتن توی موبایلم شد و من هم مشغول گشتن دنبال قابلمه و ظرف های لازم. با این که این همه سال تنها مانده بودم اما هیچ علاقه ای به آشپزی نداشتم هیچ وقت.
ولی آشپزی با نجلا طعم دیگری داشت دیگر، نمی توانستم از آن بگذرم.
-خب، این جا نوشته اول باید پیاز رو تفت بدیم.
سرم را تکان دادم و نگاهی به صفحه ی موبایل کردم.
-بگیر من خرد می کنم پیاز ها رو.
موبایل را از دستش گرفتم و با دقت مشغول خواندن شدم. امیدوار بودم که خوب از آب در بیاید. مگر می شد خوب نشود اصلا؟
او می خواست بپزد، هر چند که او هم نابلدتر از من بود، هر چند که رنگ آشپزی را ندیده بودیم، هر چند که او مریض بود و من باید برایش می پختم اما همین کنار هم بودن حالش را خوب می کرد مگه نه؟ همین که او می پخت برای من می شد بهترین غذای دنیا، مگر نه؟
-امیرپاشا.
سرم را از توی گوشی بیرون آوردم و به چشم های سرخ شده اش خیره شدم. بینی اش را بالا کشید و کاسه ی پیاز های خرد شده را به سمتم گرفت.
با تعجب نگاهش کردم. چشم هایش اشکی شده بودند و... برای چی؟
-خوبی؟
-آره.
-پس چرا...
کاسه ی پیاز ها را بالا آورد که متوجه شدم. لبخندی زدم، من را بگو که چقدر ترسیده بودم برایش. کاسه را از دستش گرفتم و درون قابلمه ریختم.
-خب می دادی من ریز کنم اگه این قدر حساسی.
-یعنی تو موقع خرد کردن گریه نمی کنی؟
شانه ای بالا انداختم. من که تا به حال پیاز خرد نکرده بودم که بخواهم بدانم چه طور می شود. اما همین که چشم های اشکی نمی شد می ارزید به همه چیز.
با هم مشغول شدیم. خودمان هم نمی دانستیم داریم چی می ریزیم و چه می کنیم. فقط هر چه در آن نوشته بود نصفه و نیمه انجام می دایدم. می گفت نمک به مقدار کافی و خب ما چه می دانستیم کافی یعنی چی؟ می گفت جوبرک و ما چه می دانستیم به چه اندازه باید بریزیم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_182
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سر قابلمه را گذاشت و به سمتم برگشت. همین طور به کابینت تکیه داده بودم و نگاهش می کردم، خیال می کردم او کدبانوی قشنگی هم می شود. مثلا یک مادر مهربان که هم مادرانه بلد است و هم زن بودن و هم به شدت بچگی کردن را آموخته بود.
-امیدوارم که خوب بشه.
-منم.
صندلی را عقب کشید و روی آن نشست و من همین طور خیره شدم به نیم رخش که با آن چتری های ریخته روی مژه های بلندش جذاب تر هم می شد.
-هیچ وقت فکر نمی کردم آشپزی اینقدر سخت باشه.
به سمتم برگشت و خسته نگاهم کرد. خیلی خسته شده بود، مخصوصا که مریض هم بود و سرفه امانش نمی داد.
دوباره دست هایش را تکیه ی چانه اش کرد و به من خیره شد. ای کاش من هم می توانستم تا ابد همین طور روبه رویش بنشینم، او حرف بزند، حرص بخورد، قهر کند، بخند، هوس قدم زدن زیر باران کند و من فقط نگاهش کنم و از خنده ریسه بروم.
-میگ امیر...
موبایلم روی میز شروع به لریزدن کرد. اخم هایم را در هم کردم و منتظر به نجلا نگاه کردم تا بگوید کیست. من که کسی را نداشتم به من زنگ بزند، یا مزاحم بود و یا... آرشی دیگر نبود که بخواهد تنها نام روی تماس های من باشد.
موبایل را به سمتمم گرفت.
-آرشه.
نفس کلافه ای کشیدم. من دیروز به این پسر گفتم فعلا نزدیکم نشود و او باز هم طاقت نیاورد. من می دانستم این فعلا یعنی تا ابد اما نمی خواستم به او بگویم که می دانستم تاب نمی اورد، باید کم کم به این دور ماندن هایمان عادت کند.
موبایل را از دستش گررفتم و رد تماس را زدم. اصلا نمی خواستم الان که کنار نجلا هستم در موردش فکر کنم.
-چرا جواب ندادی.
سکوت کردم و همین طور نگاهش کردم. جوابی برای گفتن نداشتم که دل مهربان او را قانع کند. گمان می کردم اگر سخت ترین ضربه ها را هم به او بزنند او فراموش می کند
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔸دخترخانوم خوشگل !
آقا پسر خوشتیپ !
لطفا ڪنار آینہ اتاقت بنویس:
طورے آرایش ڪن؛
لباس بپوش؛
و تیپ بزن ڪہ؛
🔸"امام زمـان" نگاهت ڪنہ نہ مردم ...
#ترڪ_یڪ_گناه_به_نیت_فرج💔🌹
『 #دختران_چادری 』
بھترین برند ؛
بھترین پوشش...
از آن من است! ^-^
چہ برندی چہ پوششے بھتر از
چادرِ مادرِ حسین بن علے ؟!
『 #دختران_چادری 』
پارت اول رمان پر طرفدار این روزهاااا #ایتا
#همخونهی_استاد👆😍