🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_344
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
کلید خانه را به دست آرش دادم و صفحه ی موبایلم را باز کردم.
"امیرپاشا، اگه می شه فردا بریم به اون نجاری؟"
کلماتش را چند باری پشت هم خواندم و همین طور وارد خانه شدم.
-کیه؟
-نجلاست.
سرش را در گوشی فرو کرد و مشغول خواندن شد. با اخم سرم را بالا آوردم و به روبه رو یم خیره شدم.
-وای پسر چقدر خوش شانسی تو، این که عالیه.
نگاهش کرد. او نمی فهمید، او این حس را داشت تا درک کند چه تعبیرهایی پشت این کلمات نوشته شده است. حق داشت.
به سمت در رفتم.
-کجا؟
-پیش نجلا.
-چرا اون وقت.
قبل از ان که دستم به دستگیره برسد بین من و در ایستاد.
-چون نوشته که نمیاد.
-خب این که خیلی خوبه.
-نیست آرش، نیست.
مات و مبهوت نگاهم کرد. دستی به صورتم کشیدم تا آرام شوم. شاید هم خوب بود... نمی دانستم، تا وقتی که ندانم و این قلبم آرام نگیرد هیچ چیز نمی دانستم جز فهمیدن از حال او.
-برو اون ور.
-بگو ببینم چی شده؟
-چرا باید دختری که اون همه اصرار و هیجان داشت یک مرتبه بگه نمیاد.
به گوشه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. من حتی نمی خواستم گمانی هم بکنم. مگر قلب من با گمان و خیال آرام می شد؟ باید می دیدمش، خودم صدایش را می شنیدم تا آرام می شدم و می توانستم باور کنم اتفاق بدی نیفتاده ست.
-خب نمی دونم ولی این دلیل نمیشه که...
بازویش را گرفتم و او را از در جدا کردم.
-وقتی دلت یک مرتبه با حرفش آشوب بشه یعنی دلیل میشه.
و من دلیل این دل آشوبی را نمی دانستم اما باید آرامش می کردم. باید می فهمیدم دلیل عقب انداختن امری را که این قدر برایش هیجان داشت.
زنگ خانه اش را زدم. یک لنگه پا ایستادم تا در را باز کند.
وقت های نگرانی باز هم زمان دیر می رفت یا نجلا دیر می کرد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••💔••
#استوری🍃
به وقت دلتنگی💔🍃
┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌼••
#استوری🍃
والعصراِن الانسان لفی خسر✨
┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_345
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
کلافه دوباره دستم را روی زنگ فشردم و دستی به موهایم کشیدم تا آرام شوم.
-شاید رفته بیرون.
-کجا؟
-چه می دونم، با دوستی، آشنایی...
نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم که ساکت شد و دیگر ادامه نداد. اگر نجلای من دوستی داشت که این قدر نگران نمی شدم.
هر چند که می دانستم این نگران از جای دیگر سرچشمه می گیرد، جایی که خودم هم نمی دانستم کجاست.
دوباره دستم را به سمت زنگ دراز کردم که در باز شد. سرش را کمی از میان در بیرون آورد اما چشم هایش را به پایین دوخته بود و چتری هایش تمام صورتش را پوشیده بودند.
-بله.
-خوبی نجلا؟
سرش را تکان داد و خوب نبود. نجلای من اگر خوب بود قوی و محکم بله ای می گفت که من هم محکم بایستم.
-چی شده؟
مکث کرد و باز هم سرش را بلند نکرد.
-هیچی.
من اگر صدای بغض آلوده ی نجلایم را نشناسم که دیگر امیرپاشا نبودم که. من اگر نمی خواستم همراه این دختر باشم پس برای چه زندگی می کردم.
اشاره ای به آرش کردم که همین طور گیج به من نگاه می کرد. آرام لب زدم:
-برو، من میام.
سرش را تکان داد که قدمی به سمت نجلا برداشتم. نزدیک در که شدم با ترس سرش را بلند کرد و من دیدم عسلی هایش را که در دریایی از خون قوطه ور شده بودند. دیدم نوک بینی اش سرخ شد و لب هایش هنوز می لرزید.
-کجا؟
-می خوام بیام تو.
-نمی شه.
-چرا؟
نگاهم کرد. او با همان معصومیت همیشگی اش و من این بار در برابرش مغرور و محکم شدم. من محکم می شدم چون می خواستم جنگ راه بیندازم برایش، جنگ می انداختم حتی با خودش و کسی نبود تا جلویم را بگیرد و تمام.
چند ثانیه ای همین طور گذشت تا بالاخره تاب نیاورد و در را کامل باز کرد. بغضش را نتوانست کنترل کند و سرش را برگرداند.
من آمده بودم تا اشک هایش را پاک کنم. نه این که این اشک ها را از من مخفی کند.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_346
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
وارد خانه شدم و ارام در را بستم. رو به رویش ایستادم که باز هم اشک هایش را پاک کرد و اشک هایش لجباز تر از هر وقت دیگری روی صورتش غلتیدند.
دست هایش می لرزیدند. دست هایش آرام روی صورتش کشیده می شدند و من می خواستم این دست ها را در دست هایم قفل کنم تا جلوی این احساسا و اشک ها را نگیرند.
اشک هایش درد داشت، انگار زهری در وجودش نهفته بود. اما او باید اشک می ریخت تا این هر از وجودش بیرون بیاید. من این زهر را به جان می خریدم تا این بغض لعنتی او را خفه نکند.
-خب.
-امیرپاشا.
-جانم..
-نمی تونم بگم ولی...
وقتی این طور بغض میان حرفش می آمد انگار بمبی درون من منفجر می شد. انگار تمام حس های بد به سراغ من هم می آمدند و من هم دلم می خواست اشک بریزم.
مگر می شود دخترکی این قدر ممعصوم باشد؟
-ولی تو آرومم کن.
و دختر ها با آغوش آرام می شوند.
-بیا بشین ببینم چته بانوی آریایی.
میان اشک هایش خندید. بانوی آریایی من...
دستش را گرفتم که باز هم سرمای دستش آتش دستم را خاموش کرد. انگار او بود ملکه ی یخ ها و من از جنس آتشی که با هم تضاد داشتند اما... همیشه تضاد ها بهترین ها را می آفریدند، تضاد یعنی فاجعه و احساس یعنی اوج آن فاجعه.
اما لب هایش لرزیدند و لبخندش کم کم محو شد، مانند خوشی قلب من که یک باره نابود شد. چتری هایش را خواست پشتت گوشش بگذارد اما دست هایش می لرزیدند و کنترل نداشتند.
چند باری سعی کرد اما موهایش لجباز تر از اشک هایش پخش شدند.
دستش را گرفتم و به سمت مبل رفتیم. مجبورش کردم بشیند و سعی کردم نشنونم این صدای هق هق را.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_347
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
اگر می شنیدم گوله ای آتش می شدم، جنون پیدا می کردم و جان می گرفتم از کسی که این اشک ها را روی گونه هایش جاری کردند و برای جان گرفتن باید می دانستم دلیلش و نجلایم فعلا توان گفتنش را نداشت و همین آزارم می داد.
کنارش نشستم و مجبورش کردم که به من پشت کند.
دختر ها با آغوش آرام می شوند...
گیره اش را از روی موهایش باز کردم که موهای ابریشمی خرمایی اش روی شانه هایش پخش شد. من انگار اره نفس هایم را میان این طره ها گم کرده بودم.
دستم را جلو بردم و تمام موهایش را از روی صورت و شانه های لرزانش جمع کردم. باید خودم را سرگرم می کردم، باید سعی می کردم تا بتوانم نشنوم این صدا ها را، تا... تا یادم نیاید دختر ها نیاز به آغوش دارند.
موهایش را آرام به هم گره زدم. آرام آرام موهایش را بافتم. بعد از ده سال فراموشش نکرده بودم.
ده سال پیشی که آرام موهای آتنا را می بافتم و او آرام می شد، یعنی نجلا هم آرام می شد.
موهایش را بافتم و او شانه هایش لرزیدند، موهایش را بافتم و او هق زد، موهایش را بافتم و ندیدم چشم های سرخش را.
بافتم و کم کم دیگر شانه هایش نلرزیدند، بافتم و او اشک ریخت اما نه با صدای بلند، بافتم و دست هایش کم تر لرزیدند و
گیره اش را به آرامی روب موهایش بستم. چرا این دختر همه چیزش زیبا بود. مگر می شود موها هم این قدر آرامش بدهند؟
آرام مووهایش را پشتش رها کردم و نگاهی به رج های بافته انداختم. موهایش مانند مارپیچی شده بودند که می خواستند قلب من را زودتر از او آرام کنند.
سرم را نزدیک گوش هایش بردم، عطرش دوبار من را تا مرز جنون بردند و من جان کندم تا خودم را کنترل کنم و... خب مرد ها هم با آغوش آرام می شوند دیگر.
لب هایم را از هم باز کردم و زمزمه کردم:
-بانوی ایرانی من، نمی خواد بگه چی شده؟
سرش را برگرداند. باز هم با همان لبخند میان اشک هایش.
-نبودی.
از تعجب ابروهایم را بالا انداختم. کامل به سمتم برگشت و رو به رویم نشست.
-برای نبود من اشک ریختی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
دوازدهم
فروردین
روز "جمهوری اسلامی"
گرامی بـاد✌️
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات