فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
گیــرم که باران هم آمــد،
همه چیــز را هم شست !
هـــوا هم عالـی شد . .
فایـده اش بــرای من چیـست ؟!
هــوای دل، گرفتــه ی مشهدست..
آن را چه کنــــم ؟!...
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
●∞♥️∞●
#عکس_استوری
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
••📚••
#کلام_بزرگان
.
باید جوانان را بھ
کتابخوانی عادت دهیم!♥️
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_357
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دستم را رها کرد و با همان صورت حرصی اش توپید:
-بدو.
با خنده سویچ را از ماشین جدا کردم و پیاده شدم. همین طور نگاه بدی به من می انداخت. و من می خندیدم. انگار شوق و ذوقش را فراموش کرده بود و دوباره شده بود همان گربه ی کوچک بامزه.
-زنگ بزن.
ابروهایم را بالا انداختم. این قدر تند حرف می زد خیال می کردم هر لحظه می خواهد به سمتم یورش بیاورد.
-اول آروم باش.
-می دونی چیه امیر پاشا.
-چیه؟
-نمی دونی دیگه، منم عادت ندارم واسه کسایی که نمی دونن توضیح بدم.
دست هایش را روی سینه قفل کرد و به حالت قهر سرش را برگرداند. من که معنی این کار هایش را نمی فهمیدم، اما هر چه بود من را می خندادند و او را بیشتر در دلم جا می کرد.
_نجلا_
عصابم را خرد کرده بود. به همین راحتی می گفت مگه من هم میایم؟
یعنی نمی فهمید من نمی توانم بدون او جایی باشم؟ یعنی می خواست در این لحظه ی به این مهمی تنهایم بگذارد؟
می خواست برود و من را با این حجم از هیجان تنها راهی این خانه ی بزرگ بکند؟ یعنی بعضی وقت ها دلم می خواست بشنیم و موهایش را بکشم.
آخه این پسر داشت چی کار با من می کرد.
-کیه؟
با صدای زنانه ای پشت آیفون دست هایم وا رفت و با حال زاری به سمت آیفون برگشتم. دوباره آن همه حس بر سرم اوار شد. حس استرس، حس هیجان، حس دلتنگی، خجالت و ترس...
-امیرپاشام، همراه نجلا اومدم.
-خوش اومدین.
صدای خوش حال زن که پشت آیفون بلند شد کمی دلم آرام شد. حتما از آمدنم خوش حال شدند که این طور در را باز کردند دیگه، مگه نه؟
خیال نمی کردم ان ها هم بخواهند مانند عمو اینا من را پس بزنند. اما دیگر دلم چرکین شده بود، دیگر نمی توانستم به راحتی قبل اعتماد بکنم.
امیرپاشا به من نگاه کرد. تمام دلخوری هایم از او را کنار گذاشتم. الان نیاز به او داشتم تا آرامم کند، تا کنارم باشد و به من بگوید باید چی کار کنم. شبیه بچه ای شده بودم که دست و پایم را گم کرده بودم و منتظر بودم تا امیرپاشا راه را به من نشان بدهد.
ای کاش همه ی آن ها به مهربانی آن آدم هایی باشند که مادر توصیح کرده بود، من که چیزی از آن ها به یاد نداشتم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هدایت شده از بـــارانعــــ❤ـشــق
●∞♥️∞●
#عکس_پروفایل
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
●∞♥️∞●
#عکس_پروفایل
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🌸🍃
#کلام_نورانی
🔹#آیه 276 #سوره بقره
💥يمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ کُلَّ کَفَّارٍ أَثيمٍ
📚ترجمه: خداوند، ربا را نابود می کند و صدقات را افزایش می دهد! و خداوند، هیچ انسانِ ناسپاسِ گنهکاری را دوست نمی دارد.
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_358
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
امیرپاشا دستش را روی در گذاشت و کامل بازش کرد. اشاره ای به داخل کرد.
-تنها نذاری.
-مگه می خوای بری توی تالار وحشت دختر.
دستش را از روی در برداشتم. آرام دستش را روی سینه هایم گذاشتم تا بشنود تپش قلب هایم را.
لبخند از لب هایش محو شد. می دانست این لحظه چقدر برایم مهم است. بعد از از دست دادن مادر و پدرم فقط دنبال آدم هایی بودم تا نامشان را بگذارم خانواده، وقتی عمو ان طور من را از خانه اش بیرون کرد فقط دنبال آدم هایی بودم که من را اضافه ندانند و هیچ کسی جز این خانواده نداشتم. ای کاش آن ها حس اضافه بودن را به من نمی دادند.
-نجلا، به خدا هیچی نیست، میری داخل، می بینشون، خوش حال میشی، میشن خانواده ات.
سرم را تکان دادم و دست هایش آرام آرام از روی سینه ام سر خورد. قدم برداشتم. دلم می خواست زودتر به آن خانه و آدم هایش برسم اما باز هم می ترسیدم. دلم می خواست اگر می خواهم پس زده بشوم دیر تر این حس پیش بیاید.
همه ی آن ها بالا ایستاده بودند. آن قدر زیاد بودند ک نمی توانستند حتی نگاهی به آن ها بیندازم. به سمت امیرپاشا برگشتم. یک قدم عقب تر از من بود. این پسر چرا این قدر از من دوری می کرد، مگر نمی دانست من اگر همه ی خانواده ام هم برگردند نمی توانم از او دل بکنم.
سر جایم ایستادم که او هم کنارم ایستاد.
-چرا نمیری؟
-همشون برای این خونه هستن.
-نمی دونم.
اخم هایم را در هم کردم و عصبی گفتم:
-این قدر هم عقب نایست.
خندید و چشمی زیر لب گفت. دوباره آن حس برگشت.
-نجلای من.
پیرزنی به کمک دختری از پله ها پایین آمد. گریه می کرد و انگار تعادل نداشت برای حرکت کردن. هر لحظه امکان داشت پخش زمین شود.
دلم نمی امد بیشتر از این اذیتش کنم. به قدم هایم سرعت دادم و خودم را به او رساندم. و چهره ی آشنایی از دوران کودکی ام جلویم نمایان شد.
-نجلا...
دستش را دورم حلقه کرد و... این بو.... من این بو را می شناختم... این بوی مادرم بود... این گرمای آغوش مادرم بود.. این صدای مهربان برای مادرم بود... این...
-نوه ی خوشگلم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
جایگاه زن😍
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات