eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
289 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|📆|•° 🍃 °•|📿|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 اخم هایم را در هم کردم، سعی کردم آرام باشم. شاید باز هم اشتباه خیال می کردم، شاید باز هم مانند آن دفعه زود از کوره در رفته ام یا اصلا منظور نجلا چیز دیگه است. -اگه از اعتمادت سو استفاده می کرد چی؟ چرا این کار رو کردی نجلا؟ -چون مجبور بودم، نمی فهمی شبنم جون. و دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و با صدای بلند قدم برداشتم. نمی تواسنتم بگذارم بیشتر از این پشت سرم حرف بزند، نمی توانستم بگذارم بیشتر از این ذهنیتم را خراب کند. می خواستم هنوز هم خیال کنم او برای خودم به من اعتماد کرده بود، نه برای این که به من نیاز داشت. نیاز داشت؟... یعنی از این به بعد که نیازی نداشت من را پس می زد؟ با ترس از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد و چشم هایش نگران شده بود و من که دیدن این نگرانی اش را تاب نمی آوردم. نمی توانستم حتی حرف از دلخور شدن بزنم وقتی این طور نگاهم می کرد. -نجلا من میرم دیگه. -صبر کن منم بیام خب. صدایش ضعیف بود. شاید می ترسید از شنیده شدن حرف هایش... شاید... نفس کلافه ای کشیدم. اگر می ترسید از شنیده شدنشان پس چرا به زبان آورده بود اصلا؟ دستی میان موهایم کشیدم و سعی کردم غوغای درونم را به روی خودم نیاورم. سخت بود اما من که می توانستم! -تو باش امشب این جا. -آخه. -باش نجلا، باید کنار مادر بزرگت باشی. سرش را تکان داد. -پس تو هم باش. می خواست از دلم در بیاورد؟ مهربان بود... خیال می کرد ناراحت شدم چون مهربان بود، می خواست از دلم در بیاورد چون مهربان بود... نه برای این که من برایش با بقیه فرق داشتم،... فقط چون مهربان بود. -من برای چی آخه؟ تو باش و خوش بگذرون کنار خانواده ات. و اجازه ندادم اعتراضی کند و با خداحافظ گفتن از کنارش گذاشتم. _نجلا_ همین طور مات و مبهوت به مسیر رفتنش نگاه کردم. باز هم گند زده بودم. با عصابی خرد پایم را روی زمین کوبیدم. نزدیک بود باز هم گریه ام بگیرد. چرا همیشه همه چیز آن طور که می خواستم نشان نمی داد آخه. -چیزی شده نجلا؟ -شنید حرف هامون رو. -تو که چیز بدی نگفتی حالا. بد نبود، برای تو همسایه که به هم کمک می کردند بد نبود اما... برای من و او بد بود. نکند خیال کند برای کمک گرفتن از او مجبور بودم به او وابسته بشوم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞🌼∞● رمضان‌ماه‌بندگی💖 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ای بابا. باز هم من کلمات را اشتباه کنار هم چیده بودم و امیرپاشا این اشتباهات من را نمی فهمید. -صبر کن ببینم نجلا. با همان حال گرفته به سمتش برگشتم. نیشش باز بود و با شیطنت نگاهم می کرد. -تو دوستش داری؟ دستپاچه سرم را تکان دادم. چرا با من این بازی را می کردند. چرا سوالی را می پرسیدند که بیشتر از هر چیزی از جواب دادنش هراس داشتم؟ من نمی توانستم به این سوال جواب بدهم وقتی خودم هنوز باهاش کنار نیامده بودم. می ترسیدم از غرق شدن در این حس... وقتی امیرپاشا بود از هیچ چیز نمی ترسیدم جز همین حس لعنتی که می گفت وقتی امیرپاشا باشد همه چیز فرق دارد. -داری؟ -ندارم. عصبی و محکم کلمه ام را به زبان اوردم و با سرعت به سمت خانه برگشتم. نمی خواستم شب اولی که او را دیدم این طور تند رفتار کنم اما کنترلم که دست خودم نبود. من دست و پا می زدم در این سوال مهمی که چند روزی به جانم افتاده بود. من می توانستم کنار امیرپاشا باشم. اصلا او با آن همه زرنگی، با آن همه مقاومتش، با آن همه خوبی و ایستادگی اش می توانست من را تحمل کند؟ روحیه ی شکننده ی من کجا و محکم بودن او کجا، اصلا کجای خنگ بازی های من به یک استاد دانشگاه شیمی می خورد؟ اصلا من چطور می توانستم او را ارام کنم وقتی این قدر روحیه اش ثابت بود؟ من تاثیری در زندگی او نداشتم. او بود که همه چیز من را به هم ریخته بود. من برای داشتنش که تمام دنیا را می دادم اما او... او حق داشت برود پیش دختری که هم خوشگل تر هست و هم زرنگ تر و هم مانند من دست و پا چلفتی نیست. از الان نمی ترسیدم وقتی می دونستم که امیرپاشا هست، از بعد ها می ترسیدم که این حس زودگ گذر از سرش بپره و من بمونم و این عشقی که می دونم ابدی هست. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 _امیرپاشا_ پایم را روی پدال گذاشتم.. می دانستم که حسی هست. می فهمیدم این دریای حس این دختر را اما... اما حس من که نمی توانست به اندازه ی او باشد. او به همه مهربانی می کرد و این رفتار هایش طبیعی بود. من لعنتی بودم که بعد از آن همه سرد و خشک بودن این طور دل به این دختر بسته بودم. من بودم که برای اولین بار می تونستم با جرعت اعتراف کنم این دختر تونسته من را از خودم دور کند، توانست از من مرد دیگری درست کند مردی که معنی عشق را می فهمید. خب من با او فرق داشتم، حس من کجا و حس او کجا؟ گمان نمی کردم هیچ کس بتواند حسی که من به این دخترک دارم را درک کند. عصبی مشتم را روی فرمان کوبیدم و عربده ای کشیدم. این همه سال پس زده شدن را تجربه کرده بودم. این همه سال فقط به خودم تکیه کرده بودم و خب از این به بعد هم پناه می برم به تنهایی هایم که بدون هیچ دغدغه ای هست. موبایلم روی داشبورد لرزید. نگاهی به اسم آرش کردم و دکمه ی قرمز را فشردم. الان اگه جوابش را می دادم هیچ چیز جز فریاد هایم نصیبش نمی شد. او هم نمی فهمید هیچ کس نمی فهمید عسلی های آن دختر چه شیرینی به زندگی من داده بود. آن دختر... آن دختر... سخت بود اما می گفتم آن دختر کاری کرده بود که من برای اولین بار در این همه سال بغض کرده بودم. من شکسته بودم تمام سد های مقاومتم برای داشتن آن دختر بغض کرده بودم. نمی شکستمش اما بغض کردم چون می ترسیدم از نداشتن آن دختر. چون می دانستم من فقط دو راه دارم. یا آن دختر را داشتم یا این که... یا این که جلن می دادم. من که آن دختر را به دست می آوردم اما نمی خواستم این به دست اوردن ها به اجبار باشه، دلم نمی خواست به خودم بیایم و بفهمم آن دختر کنار من عذاب می کشد. باز هم موبایم لرزید. این بار پیامک داده بود. "من کلید خونه ات رو جا گذاشتم، کجایی بیام کلید بگیرم ازت؟" https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
●∞❤️∞● 🍃 امام رضــا{؏}↯ هرڪــس در ماه رمضان یک آیہ از کتاب خدای‌عزوجــل بخواند مثل کسے است کہ در غیــر آن،ختــم قرآن کــرده باشد😍♥️ منــبع:بحار‌الانوار.جلد۹۶.ص۳۴۱📚 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 سریع و با دست های لرزان برایش تایپ کردم. "چند دقیقه دیگه میام دم خونه." موبایل را روی صندلی پرت کردم. نفس عمیق کشیدم... یک بار... دو بار.... سه بار... آن قدر نفس آسوده ای کشیدم تا کمی بهتر شوم. تا این لرزش دست هایم آرام بگیرد. تا این بغض نشسته در گلویم فرو رود و باز هم تا سال ها بعد سراغم نیاید. آن قدر نفس عمیق کشیدم تا ریه هایم پر از هوا شد اما ذره ای از این آتش خاموش نشد، فقط ظاهرم را کمی بهتر کرد. فقط سرخی صورتم را از من گرفت، وگرنه من باز همان مردی بودم که از درون درحال سوختن بود. جلوی پای آرش ترمزی زدم که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین داخل کوچه پیچید. با ترس بهم نگاه کرد. شیشه ی ماشین را پایین کشدیم و کلید را به سمتش گرفتم. -برو. -نمیای؟ -نه. می دانستم این حالم را تنهایی فقط کمی تسکین می دهد. آن هم فقط تسکین می دهد.... این درد هیچ وقت مرهمی نداشت. -چرا؟ -آرش بحث نکن برو. -منم میام. سرم را بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. کلافگی از سر و صورت او هم می بارید. -دعوا شد. -برو تو خونه تو. -حالم بده. -حال منم بده پس برو تو خونه تا توی حال بدی هامون به هم نپیچیدیم. خندید. باز هم همان خنده های تلخ که از هزار تا اخم و بغض من هم بدتر بود. -من که هیچ وقت نمی پیچیم به تو، تو هر بار سگ میشی. و صدایش آن قدر مظلوم ماند که نتوانستم آن گره ی ابروها را نگه دارم. قیافه ام را از هم باز کردم. حال هردویمان خراب بود و درست نبود که حال خرابی هایم را روی او خالی کنم که. درد من جای دیگری بود، من از خودم طلبکار بودم، از خودم که این بلا را سر خودم آورده بودم، از خودم که خودم را گرفتار عشق کردم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
3321858582.mp3
7.01M
﴾✨🔈﴿ ✨ رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ محمدرضا شجریان🕊 🤲 ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌